رمان مادمازل پارت ۶۷

4.1
(35)

 

 

 

 

شک نداشتم حتی این نه رو هم واسه آروم کردن من به زبون آورده.

اما من دیگه از دروغ بیزار بودم.

حتی نمیخواستم دروغی بشنوم که آروم بشم باهاش.

همینجوریش هم عاشق و زار بودم اما دیگه واقعا نمیخواستم به مرحله ای برسم که به اون بگم با دروغهات آرومم کن…فقط آرومم کن.

عقب عقب رفتم و گفتم:

 

 

-دروغ میگی…دروغ میگی…

 

 

با تاکید گفت:

 

 

-نمیگممممم….

 

 

دستامو مشت کردم و با بغض گفتم:

 

 

-میگی…مطمئنم….تو حتی اون لحظه هم داشتی به اون فکر میکردی…هیچوقت دوستم نداشتی و همیشه و هر لحظه تمام فکر و ذهنت پی اون بود پی آدمی که تازه بعداز اینهمه مدت حاضر شدی به دوست داشتنش اعتراف کنی….

 

صدام زد :

 

-رستا ….

 

 

مکث کردم و بهش خیره شدم تا حرفشو بزنه.خیلی سریع گفت:

 

 

– من اهل دروغ نیستم…رکم…واسه زدن حرفمم اهل رودربایستی نیستم پس وقتی میگم نه…بدون دروغ نمیگم…

 

 

بغضم هر لحظه بزرگترمیشد.و هر لحظه آماده ی ترکیدن.

این حرف آرومم کرد.بهم امید میداد.

یعنی هیچ راهی نبود ما باهم باشیم!؟

یعنی واقعا نمیتونست با من باشه…منو دوست داشته باشه…!؟

من میتونستم خوشبختش کنم چون عاشقش بودم.با تمام وجودم.

رفتم سمتش و دستمو به طرفش دراز کردم که دستشو بگیرم و همزمان گفتم:

 

 

– بیا بهم فرصت بدیم شاید…

 

 

عقب رفت که حتی نتونم لمسش کنم.ماتم برد و خشکم زد.

سرش رو به طرفین تکون داد و خیلی جدی گفت:

 

 

-وقتشه تمومش کنیم….

 

 

چقدر برام سخت بود هضم و درک این موضوع.چقدرسنگین بود کنار اومدن باهاش.

اینکه یه روز مردی که فکر میکردی قراره تا آخر عمر خوشبخت و خوشحال کنارش زندگی کنی و تمام برنامه های آینده رو با اون چیدی، مردی که بخاطرش تو روی خانواده ات ایستادی و سر داشتنش پافشاری کردی حالا بی هوا بیاد و بهت بگه یکی دیگه رو دوست داره….

یه نفس عمیق کشیدم که خودش به حرف اومد و گفت:

 

 

-منو فراموش کن و بچسب به زندگیت….با من احتمال خوشبختی ای وجود نداره…

 

 

 

نمیدونم صدام به گوشش رسید یا نه اما آهسته لب زدم:

 

-من تا ابد فراموشت نمیکنم…نمیکنم…

 

 

پشت بهش کردم و با قدمهای عجولانه و تند تند به راه افتادم….

باید ازش دور میشدم.

دور میشدم که بغضمو نبینه…

که اشکهامو نبینه…..

 

 

 

نمیدونم کی و چه جوری رسیدم خونه فقط میدونم اونقدر تو شهر پیاده راه رفتم و اشک ریختم که اگه میفتادم رو تخت تا ده روز بیدار نمیشدم.

من به گریه محتاج بودم.به شکستن اون بغض واسه آروم گرفتن محتاج بودم واسه همین ترجیح دادم بیرون از خونه اشکامو بریزم و هق هق کنم….

من انتخابش کردم، من به حرفهای پدرم توجه نکردم و خواستمشو تا قهر و رفتن به خونه ی پدربزرگ پیش رفتم و حالا هیشکی نباید میسوخت به جز خودم.

کفشهامو با بی حوصلگی از پا درآوردم و انداختم کنار.

ریما مثل همیشه واسه کم کردن وزنش رو تردمیل می دوید و التماس کم شدن وزنش رو داشت حتی اگه شده گرم به گرم…

تا منو دید حین راه رفتن و دویدن رو تردمیل پرسید:

 

 

-سلام.رفته بودی خرید؟ چیزی هم گرفتی!؟ اگه گرفتی بزار منم ببینم…تور انتخاب کردی!؟

 

 

دستم رو نرده ها بود و سرم به سمتش که اونجور کنجکاوانه و پشت سرهم سوال میپرسید.

سوالهاش حتی نگاه بابا و مامان رو هم کشونده بود سمت من.

باید الان بهشون میگفتم یا بعدا !؟

اما نه….باید میگفتم و خودمو خلاص میکردم.

راه رفته رو برگشتم و به سمت مامان و بابا رفتم.

حس کردم خودشون هم فهمیدن من یه چیزیم هست.خصوصا مامان که فورا پرسید:

 

 

-چیزی شده رستا!؟

 

 

تلاشم برای نرمال نشون دادن خودم بیفایده بود.

میدونم اگه بهشون بگم ممکنه شوکه بشن.البته منهای بابا که کلا مخالف این وصلت بود و همیشه دلش میخواست منو به شخص دلخواه خودش بده نه پسر بزرگمهرها…

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-میخوام یه چیزی بگم که ممکن یکم تعجب کنین اما بدونین شوخی نیست…یا یه تصمیم احساسی زودگذر…

 

 

مکث کردم.خدا میدونه چقدر بغض داشتم.

از درون هزار تیکه بودم.

اشک هی تو چشمهام جمع میشد و من هی زور میزدم تصویر مستاصلی از خودم دربرابر خانواده ام نشون ندم که شک کنن به اینکه این نخواستن از طرف کی بوده.

بغضمو برای هزارمین بار قورت دادم و درادمه گفتم:

 

 

-میخوام به تصمیم احترام بزارین و بعداز گفتن حرفهام سوال پیچم نکنین…

 

 

حس و حال من واسه هر سه نفرشون عجیب بودحتی ریماهم تردمیل رو خاموش کرد و با برداشتن حوله اش اومد سراغ من….

مامان آشفته و نگران بلند شد و پرسید:

 

 

-چیشده رستا؟ اتفاق بدی افتاده؟ حرف بزن دارم جون به سر میشم…

 

 

لبهامو روهم مالیدم و بالاخره دهن باز کردم و به حرف اومدم:

 

 

-من دیگه نمیخوام بافرزام ادامه بدم….میخوام نامزدیمو با اون بهم بزنم!

 

 

مامان و ریما شوکه شدن اما برق رضایتو تو چشمهای بابا دیدم.

اون هیچوقت راضی به ازدواج من و فرزام نبود.هیچوقت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخییییییی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x