رمان مادمازل پارت ۶۸

4.2
(24)

 

 

 

 

مامان که حسابی از شنیدن این حرف بی مقدمه شوکه شده بود با چشمهای گرد شده و صورت رنگ پریده پرسید:

 

-یعنی چی؟آخه چرا ؟مگه الکیه که نمیخوای ادامه بدی!؟

 

 

انتظار شنیدن این حرفهارو داشتم.حتی این رو هم خوب میدونستم که این تازه اولش هست.تازه اول این سوال ها و این تلاشهای بیخودی برای منصرف کردنم یا کشیدن دلیلش از زیر زبونم هست….

آره من خیلی خوب میدونستم این تازه اول مکافات بهم‌خوردن این نامزدی هست.

سکوتم که طولانی شد عجولانه و دستپاچه و عصبانی گفت:

 

 

-با توام رستا…حرف بزن…

 

 

با غم جواب دادن:

 

 

-من حرفهامو زدم…

 

 

با لحن تند و صورتی آشفته و حبردن گفت:

 

 

-اونا حرف نبودن چرند بودن…میخوای با آبروی ما بازی کنی هااان !؟ یعنی چی که میخوای نامزدیتو بهم بزنی؟مگه میشه یه روز خواست و یه روز نخواست….

 

 

مامان نمیدونست من بخت برگشته هنوزم عاشق اون لعنتی ام و بیشتر از خودمم دوستش دارم.

نمیدونست تصمیم گیرنده ی این اتفاق شوم من نبودم.فرزام بود و

و فکر کنم اینجا باید میگفتم گلی به جمال فرزام که لااقل ازم خواست بگم من نمیخوام.

سرم رو آروم بالا آوردم و گفتم:

 

 

-من فرزامو نمیخوام….امروز باهم بهم زدیم…

 

 

هاج و واج نگاهم کردن.ریما لب زد:

 

 

-یعنی چی!؟

 

 

قلبم تند تند تو سینه ام می تپید.حالم بد بود و اونا هیچکدوم نمیدونستن من دارم چی میکشم.

فقط یوال میپرسیدن و سوالهاشون هم‌جواب فوری و قانع کننده میخواستن.

نفسم بالا نمیومد.آهسته گفتم:

 

 

-ما تموم کردیم رابطمون رو…هدیه هایی که برام خریدن رو بهتون میدم ببرید بدین به مادرش…

 

 

بابا بازهم سکوت کرد.رو برگردوند و نگاهشو دوخت به همون تلویزیون.مامان با وحشت اومد سمتم.

رنگش واقعا پریده بود و این از ترس آبروش بود.

از ترس جوابهایی که باید با شرمندگی تحویل خانواده ی فرزام میداد.

غافل از اینکه اونی که باید شرمنده باشه اونا بودن نه ما.

دستاشو بالا آورد و گفت:

 

 

-یعنی چی؟ یعنی چی که خودتون میبرید و می دوزید؟من آخه چه جوابی باید به اونا بدم؟ مگه میشه همین الکی همچی رو بهم زد…

 

 

دستمو رو قلبم گذاشتم و آب دهنم رو قورت دادم.

حالم بد بود.خیلی هم بد بود.

حوصله ی تنها چیزی رو که نداشتم سوال و جواب دادن به این حرفهای بیخودی بود.

واسه آخرین بار گفتم:

 

 

-دیگه بین من و فرزام هیچی نیست…هیچی….هدیه هاشو بهتون میدم برید پس بدین….

 

 

حرفهامو که زدم رو برگردوندم و راه افتادم سمت اتاقم…

 

 

 

* یک هفته بعد*

 

 

درب و داغون و افسرده، از صبح تا شب عکسهاشو نگاه میکردم و بیصدا اشک می ریختم.

آمار دفعاتی که چتهایی که باهم داشتیم رو خونده بودم از دستم دررفته بود.

فقط میدونم هی از بالا تا پایین اون چتهارو میخوندم و با لبخند اشک می ریختم.

اینکار عین خوردن شیرینی زیادی بود.

میدونی تهش نتیجه ی بدی میگیری اما هی میخوری هی میخوری…

از اینکه دردمو اینجوری تسکین میدادم احساس حقارت بهم دست میداد اما عشق گاهی آدمو تبدیل میکنه به کسی که ازش متنفریم.

صدای در که اومد فورا پتورو تا روی صورتم کشیدم بالا و خودمو به خواب زدم.

چنددقیقه بعد یه نفر به در زد و اومد داخل .

نمیدونم ریما بود یا مامان اما امیدوار بودم هر کدومشون هم که باشن پاپیچ من بی اعصاب نشن!

 

زیر همون پتو چشمام ثابت مونده بود رو سلفی ای که با فرزام داشتم و همون لحظه صدای ریما به گوشم رسید:

 

-رستا…بیداری!؟

 

نمیدونم چه جوری اومدداخل.این مدت نه کلاس می رفتم نه تلفن جواب میدادم و نه حتی در اتاقم رو باز نگه میداشتم.

کل روزم تو اتاق میگذشت فقط گه گاهی برای خوردن ناهار و شام پایین می رفتم.

چیزی نگفتم تا شاید به خیال اینکه خواب هستم بره اما همون لحظه گفت:

 

 

-نیکو و مادرش اومدن اینجا…پایین منتظرن.میخوان تورو ببینن…

 

 

اما من نمیخواستم.فرزام منودرهم شکست و همچی رو هم انداخت گردن خودم.حالا باید می رفتم اون پایین و چه جوابی به خواهر و مادرش میدادم؟

همچنان ساکت موندم تا وقتی که ریما دوباره گفت:

 

 

-رستا ….رستا …مامان گفته بهت بگم بیای پایین! چرا جواب نمیدی!؟

 

 

دبگه کم کم داشت میرفت رو اعصابم.بدون کنار زدن پتو گفتم:

 

 

-برو بگو رستا خواب.اصلا بگو حالش خوب نیست…

 

 

گله مندانه گفت:

 

 

-ای بابا…تو چرا اینجوری شده آخه…خودت نامزدیتو بهم‌زدی خودتم طلبکاری؟!

 

 

چند لحظه بعد بازم صدای بازو بسته شدن دراومد.انگار قرار نبود به این زودی دست از سرم بردارن.اینبار مامان بود که پرسید:

 

-چرا نمیاد پایین…؟

 

 

رستا جوابشو داد:

 

 

-میگه بگیم خواب…

 

 

مامان با عصبانیت گفت:

 

-غلط کرده..

 

 

مامان با زدن این حرف اومد سمتم من و پتورو با عصبانیت از روی سر و تنم کشید….

 

 

 

مامان با زدن این حرف اومد سمتم من و پتورو با عصبانیت از روی سر و تنم کنار کشید.

تو اون لحظه و اون فاصله اولین کاری که تونستم انجام بدم این بود که قفل گوشی رو بزنم دستم رو نشه.

کارد میزدن خون مامان در نمیومد.

میگفت من خجالت زده اش کردم.میگفت نمیتونه سرشو بالا بگیره و تو صورت اینو اون نگاه کنه خصوصا خانواده ی بزرگمهرها…

نیم خیز شدم و نشستم رو تخت و اون درحالی که تلاش زیادی داشت تا صداش بالا نره گفت:

 

 

-دیگه داری شورشو درمیاری رستا…آبرو واسه ما نذاشتی.گفتی برو هدیه هاشونو پس بده…گفتی بگو نمیخوای ادامه بدی…گفتی تفاهم نداریم…خدامیدونه چقدر رنگ به رنگ شدم تا وسایلشونو پس دادم و گفتم رستا میخواد نامزدی رو بهم بزنه….

کم بود ازخجالت آب بشم برم تو زمین.حالا این تو و این دست گلت….پاشو…پاشو برو خودت جوابشونو بده…چرا وایستادی منو نگاه میکنی ؟پاشو…پاشو برو پایین و خودت جواب مادر و خواهرشو بده…

 

 

لبم رو زبر دندون گرفتم.من نمیخواستم حتی باخانواده ی خودمم رو به رو بشم چه برسه به خانواده ی فرزام.

پاهامو جمع کردم و زل زدم به گلهای پهن و قرمز پتو و گفتم:

 

 

-بگید رستا حالش خوب نیست.اصلا بگین خونه نیستم!

 

 

عصبانی شد و با تشر گفت:

 

 

-بسه دیگه.چرا عین بزدلا رفتار میکنی!؟ مگه نگفتی دیگه فرزامو نمیخوای؟ مگه یه هفته خون منو نکردی تو شیشه که برو وسایلشونو پس بده و بهشون بگو همچی تموم شده…خب…ما هرچی شما امر کردی اطاعت کردیم.حالا نوبت شماست خانم خانما .بفرما و خودت جوابشون رو بده…

 

 

هیچی نداشتم که بگم.فقط دلم میخواست بغض کنم و زار زار بزنم زیر گریه اما همون رو هم نمیشد انجام داد و فکر کنم اسفناکترین قسمت زندگی یه آدم همینه

اینکه حتی نتونه گریه کنه!

 

ساکت و بی حرف رو همون تخت نشسته بودم و اون با غیظ نگاهم میکرد.

یه اشاره به ریما کرد و گفت:

 

 

-تو چرا اینجا وایستادی عین هویج منو نگاه میکنی؟ برو پایین پذیرایی کن…

 

 

ریما با دلخوری سمت در رفت اما گله مندانه گفت:

 

 

-از اون عصبانی هستی تلافیصو سر من درمیاری!؟

 

 

جواب ریما رو نداد اما قبل از اینکه خودش هم بیرون بره رو کرد سمتم و با لحنی دستوری گفت:

 

 

-پامیشی…یه آب به دست و صورتت میزنی لباس میپوشی میای پایین و یه جواب درست حسابی تحویل خانواده فرزام میدی….

 

 

با زدن این حرفها نگاه آخرو بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خاتون
خاتون
1 سال قبل

دیگه دارم بالا میارم

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا چه ظلمیه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x