رمان مادمازل پارت ۷

4.4
(32)

رو به روش نشستم و بهش نگاه کردم.این خواستگاری برای من شبیه به یه بازی شده بود.

بازی ای که مرحله به مرحله جلو میرفتم و به طرز بیقرارانه ای برای دیدن مرحله ی بعد حریص تر و کنجکاوتر میشدم.

درنهایت بعداز سکوتی طولانی پرسید:

 

-خب تو..تو احیانا انتظاری از شوهر آیندت نداری! این که چطوری باشه! چه شکلی باشه؟ چه خصوصیات اخلاقی ای داشته باشه..یا از اینجور قبیل….

 

 

یه لبخند ژکوند تحویلش دادم و بعد گفتم:

 

 

-نه! چیز خاصی مدنظر من نیست!

 

 

ابروهاش رو اونقدر داد بالا که کم مونده بود به خط پیشونیش بچسبن و بعد گفت:

 

 

– مگه میشه!؟ امکانش نیست اصلا!

 

دستهای ظریف و سفیدم رو روی هم گذاشتم تا اون انگشتر خوشگل نقره ای که خودش به نیکو داده بود و از نیکو به من رسیده بود و من اینهمه سال حاضر نبودم جاش رو با انگشترهای طلای خوشگلم عوض کنم بیشتر به چشمش بیان و بعد پرسیدم:

 

 

-چی امکانش نیست!؟؟

 

 

بلافاصله جواب داد:

 

 

-خب واضح! هر دختری دوست داره همسر اینده اش یه سری ویژگی داشته باشه…از هر لحاظ هم مالی و هم ظاهری و اخلاقی…چطور میشه برای تو مهم نباشه!؟

 

 

اون مرد باهوشی بود.اما گاهی حتی مردی به باهوشی اون هم نمیدونست دخترا قبل از اینکه به یه نفر علاقمند بشن ایده آل های زیادی تو ذهنشون برای خودشون کنارهم میچینن…اینکه قد مرد مورد علاق شون چقدر باشه، چاق باشه لاغر باشه چه تیپی باشه چه شخصیتی…

حتی اینکه ماشینش چی باشه، خونه داشته باشه یا نه اما به محض اینکه مهر مردی به دلشون بشینه دیگه به هیچ کدوم از اون ویژگی ها اهمیت نمیدن.

منم شامل این مورد میشدم.

اونقدری ازش خوشم میومد که جز داشتنش چیز دیگه ای نخوام.

یکم سرم رو به سمت چپ متمایل کردم و گفتم:

 

 

-چرا خب…منم بقول شما یه سری ایده آل دارم اما مهمترینشون اصالت و خانواده است که شما داری…پول، خونه، ماشین اینها از نظر من مهم نیست…والبته صداقت و وفاداری

 

 

با لحنی مرموزانه پرسید:

 

 

-و تو فکر میکنی من صادق و وفادرهستم!؟

 

سوالش رو با سوال جواب دادم:

 

-نیستین!؟

 

 

با لبخند شونه بالا انداخت و گفت:

 

-شاید نباشم…

 

 

اوایل با خجالت و به قیمت گلگون شدن گونه هام مستقیم تو چشمهاش نگاه میکردم اما حالا…یعنی هر لحظه که میگذشت من باهاش صمیمی تر میشدم.البته این احساس من بود.

درواقع هرچه بیشتر میگذشت بیشتر باهشا صمیمی میشدم.

حالا از این خصلتش هم بسیار خوشم اومده بود.

از اینکه سعی نمیکرد بلف بزنه یا خودش رو یک شخص کاملا نمونه به من بقبولونه…

این برای من همون صداقتی به حساب میومد که ازش حرف زده بودم.

 

لبهامو ازهم جدا کردم و گفتم:

 

-هیچکس به صداقت محض دچار نیست…حتی اونایی که مدعی صداقت هستن هم گاهی به دروغ متوسل میشن….

 

با حالتی نسبتا درمانده و انگار که دیگه حرفی برای زدن نداشته باشه گفت:

 

-احتمالا همینطوره…

 

نگاهی به ساعت مچی طلایی رنگم انداختم و بعد با بلند شدن از روی صندلی گفتم:

 

– خب من دیگه حرفی ندارم.اگه شماهم حرفی ندارید بریم پیش بقیه…بودنمون اینجا یکم طول کشیده…

 

بلافاصله بعداز من اون هم از روی صندلی بلند شد و گفت:

 

-باشه بریم…

 

اول من از اتاق بیرون اومدم و بعدهم اون.باهمه چیزش حال میکردم من.با راه رفتنش.صداش…نیمچه لبخندها و خنده هاش…عینک طبی روی چشمش حتی…

پله هارو که اومدیم پایین و به سمت سالن پذیرایی رفتیم

اما به محض حضور ما، صحبتها و همهمه ها قطع شد و همه رو به سوی ما کردن.

باز سرتاپام از خجالت سرخ شد.

سرمو پاین انداختم و عین این ژاپنی های که دستاشو جفت روهم میندازن و تند تند راه میرن همون مدلی به سمت صندلی رفتم و روش نشستم.

حاجیه خانم مادر نیکوفرزام که زبون چرب زبون و زبون درازی بود بی خجالت با اون صدای رسا و بلندش گفت:

 

-خب رستا خانم جوابت چبه؟؟؟ البته که فرزام من اونقدر درجه یک و همچی تموم و بی نظیره که هیچ دختری نمیتونه نه بیاره…هلوییه واسه خودش ماشالله چشم حسوداش بترکه

 

حاجیه خودش خندید هرچند از سگرمه های بابای من مشخص بود این حرف اصلا به مذاقش خوش نیومده.

کلا خانواده ی سر زبون داری بودن…حتی خود نیکو هم همینطور بود!

 

چشم همه سمت من بود و چشم من سمت بابا.پلکهاش رو که تکون داد فهمیدم راضی هست برای همین سرمو پایین تر انداختم و گفتم:

 

-هرچی پدرم بگه….

 

بله گفتن من ختم شد به کل کشیدن آسیه خانم و تبریک گفتنهای دختراش..

دختر خیلی خجالتی ای نبودم اما اون شب هی مدام لپهام گل مینداختن و میشدم لبو و گاهی گوجه خصوصا وقتی با برادرم راستین چشم تو چشم میشدم و خب همچین مواقعی این خجالت چندبرابر میشد.

آسیه خانم بله رو که گرفت بلند شد واز توی کیفش یه جعبه قرمز رنگ بیرون آورد.

سرش رو برداشت و بعد جلو چشمهای همه جعبه رو چرخوند و گفت:

 

-اینو برای عروس گلمون خریدیم…

 

گردنبند دهن پرکنی که خریده بود حسابی برق میزد اما درعوضش پدر منو عبوس تراز قبل کرد شاید چون خودنمایی های آسیه خانم که باهرتکومی جیرینگ جیرینگ طلاهاش یه تنه مجلس رو یه شلوغی مینداحت ، چندان باب میلش نبود.

 

اومد سمت من.گردنبند رو از داخل جعبه بیرون آورد و گفت:

 

-سنگینِ و گرمش زیاد…15میلیون بابتش پول دادیم! فاکتورشم تو خود جعبه اس

 

همزمان با گفتن این حرف ازم خواست سرم رو خم کنم تا دور گردنم ببندش و بعد دوباره توجه همه رو با حرفهاش جلب کرد:

 

-چنان من سرتاپای این دخترو از طلا بگیرم که چشم همه دربیاد…عروس من بودن که کم چیزی نیست!

 

پدرم با لحنی جدی سعی کرد به خودنمایی ها و فخرفروشی های آسیه خانم خاتمه بده و از همین بات گفت:

 

-البته حاج خانم طلا اصلا تضمینی برای خوشبختی نیست…مهم این این دوجوون عاقبت به خیر بشن!

 

آسیه خانم برگشت سر جاش نشست و گفت:

 

-البت شما درست می فرمایین آقای آراینمهر…ولی این روزا مردم عقلشون به چشمشون منم اصلا نمیخوام پسفردا بگن واااا…رستا شده عروس این خانواده بزرگمهری ها اما دوتا تیکه طلا ازش آویزون نیست…

 

از گوشه چشم قیافه دلخور مادرمو نگاه انداختم.

خدا به خیر بگذرونه.

خیلی خودش رو نگه داشته بود ته چیزی نگه اما نتونست و آخرش گفت:

 

-خوشبختانه رستا و ریما اونقدر طلا دارن که خیلیهاشونو وقت نکردن به خودشون آویزون کنن آسیه خانم!

 

دروغ مامان قابل درک بود.

فقط میخواست به آسیه خانم بفهمونه ما محتاج طلا نیستیم و من امیدار بودم این حرف و تیکه ها ختم نشه به از دست دادن فرزام…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا چه شود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x