رمان مادمازل پارت ۷۱

4.3
(38)

 

 

 

 

 

 

 

کلافه و با پای پیاده به راه افتادم.

این فرزام که خوب بلد بود در بره مامان هم‌ هی لی لی به لالاش میذاشت‌

اما من مطمئن بودم یه چیزی این وسط غلط.

رستا عاشق فرزام بود.

حاضر بود همه جوره باهاش بسازه.

حتما حتما یه چیزی شده بود که نامزدی رو بهم زد.

بدی داستان هم اونجاش بود که نه فرزام‌چیزی میگفت نه رستا حاضر بود حرف بزنه.

از فکر اونا بیرون اومدم و رفتم‌تو فکر رهام.

 

تو واتساپ صدتا پیام واسه رهام فرستاده بودم که هیچکدوم رو سین نکرد.حتی پیامک هم فرستادم اما اوناهم بی جواب مونده بودن.

تماسهاش هم که همه میرفتن رو پیغامگیر.چه شرایط بدی….

من چشم انتظار یه پیام کوتاه تک کلمه ای از طرف رهام میسوختم و میساختم.

یه حسی بهم میگفت از وقتی نامزدی رستا و فرزام بهم خورده رهام هم سرسنگین شده.

تمام تنم به لرزه در میومد وقتی یک درصد به این موضوع که مموپکنه ارتباط ما هم تحت تاثیر این اتفاق بهم بریزه ، فکر میکردم.

اگه رهام منو ترک میکرد شک نداشتم کارم می رسید به تیمارستان!

تلفنم که زنگ خوردخیلی زود از فکر بیرون اومدم.

بی حوصله تلفنمو از جیب پالتوم بیرون آوردم و جلو چشپهام گرفتم.

تا فهمیدم رهام هست وجودم سراسر شور و شعف و شادی شد.

ثانیه ای رو واسه جواب دادن به تماسش معطل کرردم و فورا جواب تماسش رو دادم:

 

 

“الو رهام..خوبی؟ کجایی؟ من داشتم نگرانت میشدم چرا گوشیت رو پیغامگیر؟ چرا واتساپ و تلگرامتو چک نمیکنی؟ خوبی؟ نکنه باز مسموم شده باشی؟”

 

 

اول اجازه داد یه بند سوالهامو بپرسم و بعد با لحن سرد و تلخی جواب داد:

 

 

“خوبم .کجایی؟!”

 

 

از لحنش فهمیدم چندان رو به راه نیست .آهسته جواب دادم:

 

 

“دارم میرم دانشگاه.ساعت نه کلاس دارم”

 

 

“نرو دانشگاه.بیاخونه.باهات کار دارم”

 

 

اگه ازم جونمم میخواست بهش میدادم اینکه دیگه شیرینتر از عسل بود برام.هیجان زده گفتم:

 

 

” باشه ..باشه الان میام.نمیرم دانشگاه ”

 

 

بی خداحافظی تماس رو قطع کرد.همچین رفتاری از اون بعید بود اما مهم نبود.

مهم این بود که ازم خواست برم پیشش.

فکر اینکه ببینمش و باهاش تنها باشم اونقدر خوشحالم میکرد که دیگه به هیچ چیز دیگه ای اهمیت نمیدادم.

سرعت قدمهامو بیشتر کردم و به سمت خیابون اصلی دویدم.

نفس زنان سر کوچه ایستادم و برای هر تاکسی ای که از کنارم رد میشد دست تکون میدادم….

واسه دیدنش لحظه شماری میکردم….

 

 

 

رو به روی در آپارتمان ایستادم اما زنگ رو نزدم.

به رهام که می رسیدم وسواس گونه به فکر سرو وضعم میفتادم.

دست بردم تو کیفم و اونقدر زیرو روش کردم تا بالاخره آینه کوچیکی پیدا کردم و رو به روی صورتم گرفتمش.

همه چیز رو به راه بود اما من همچنان حساس بودم.

دست بردم توی کیف و رژمو بیرون آوردمو رو لبهام کشیدم.

سرخ تر و قرمزتر شدن….پسرا لب سرخ رنگ رو به هر رنگی دیگه ای ترجیح میدادن این نکته ای بود که تو هزار مجله ی مد خونده بودمش و از برش کرده بودم!

چندتا از تار موهامو روی پیشونیم ریختم و بعد آینه رو غلاف کردمو سرانگشتمو روی زنگ گذاشتم و یکبار دیگه فشارش دادم.

این دیدار میتونست واقعا لازم باشه.

دلم میخواست به رهام بگم اجازه نده بهم خوردن نامزدی رستا و فرزام خدشه ای تو ارتباطمون وارد کنه.

پس لازم بود همو ببینیم.

در که باز شد بی اراده ی خودم لبهای سرخ رنگم ازهم کش اومدن.

قبل از اینکه اون حرفی بزنه باعشق به سمتش رفتم که بغلش کنم و همزمان گفتم:

 

 

-سلام رهاااام….

 

 

نذاشت من بیام تو بغلش و یک قدم عقب رفت.جاخوردم و متعجب نگاهش کردم.

این حرکت معمولیش عین شوک بود واسه من.

از سر راه کناررفت و گفت:

 

 

-بیا داخل!

 

 

همون لحظه، همون ثانیه فهمیدم قرار نیست اتفاق خوبی بیفته یا حرفهایی بشنوم که به مذاقم خوش بیاد.دستهامو پایین آوردم و به آرومی از کنارش رد شدم و رفتم داخل.

درو پشت سرم بست و اومد جلو و گفت:

 

 

-حوصله حاشیه رفتن ندارم.میخوام برم سر اصل مطلب. اصل مطلب هم اینه…

 

 

ایستادم.اونم ایستاد.رودرو چشم تو چشم….

من تو فکرش بودم ودلم میخواست حالش رو بپرسم و اون میخواست بره سر اصل مطلبی که نمیدونستم چیه!

حتی نمیخواستم گله کنم که چرا تا من زنگ نمیرنم زنگ نمیزنه.چرا پیامامو نمیخونه.

چرا جوابمو نپیده…

من فقط دلم میخواست کنارش باشم.بببنمش ببوسمش ….

وسط حرفش پرسیدم:

 

 

-میشه ببوسمت!؟ دلم واست تنگ شده….

 

 

خیلی جدی و خصمانه جواب داد:

 

 

-نه! گفتم ببینمت واسه گفتن اصل مطلب…

 

 

بهش خیره شدم.خوب نبود.مهربون نبود.

یه رهام عصبی بود.یه رهام اخمو….

آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم:

 

 

-اصل مطلب چیه!؟

 

 

بی خجالت، بی رودربایستی بدون ذره ای رحم و فکر کردن به احساسات من گفت:

 

 

-داداشت غلط اضاف کرد دل رستای مارو شکوند…بهش گفت تموم …

الان هم داداش رستا به آبجی فرزام یه چیز میگه…

تموم!

از این به بعد رهام بی رهام…

 

 

اینو گفت و کلید آپارتمانمو پرت کرد سمتم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

آخیییی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x