رمان مادمازل پارت ۷۲

4.4
(25)

 

 

 

 

اینو گفت و کلید آپارتمانمو پرت کرد سمتم.تو بغل گرفتمش و ناباورانه نگاهش کردم

چی میگفت این رهام به من!؟ خبر نداشت بدون اون حتی نمیتونم یک روز به نفس کشیدن فکر کنم !هاج و واج تماشاش کردم.تموم…به همین راحتی!؟مگه میشد!؟

تته پته کنان گفتم:

 

 

-رهام….من….من نمیدونم راجب چی حرف میزنی! م…من…رستا اصلا به من…رستا …خودش

 

 

چنان به تته پته افتاده بودم که حتی زبونم بند اومده بند و به لکنت افتاده بودم.

وقتی گفت دیگه منو نمیخواد همین جمله آن چنان بهمم ریخت که حتی از به زبون آورون کلمات هم عاجز شده بودم.

با لحنی تند و عصبانی درحالی که قدم قدم به سمتم میومد گف:

 

 

-برادر عوضی تو رفته به رستا گفته به اصرار خانواده اش رفته خواستگاریش…از رستا خواسته نامزدیشونو بهم بزنن…اونم بعد اینهمه مدت و وقتی رستارو عاشق و وابسته خودش کرده…

 

 

کلید رو تو مشت فشار دادم.از اول هم مطمئن بودم اون فرزام لامصب همچی رو بهم زده.ولی چرا من باید قربانی این اتفاق میشدم !؟ چرا…

 

سرم رو با ناباوری به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

 

-رهام من…من اصلا از همچین چیزی باخبر نبودم!

 

 

هجوم آورد سمتم و چونه ام رو تو دست گرفت و با فشار دادنش خشمگین و برافروخته گفت؛

 

 

-زر مفت نزن نیکو…تو از همه چیز باخبر بودی از همه چیز….داداشت مزخرفت گفته به اصرار شماها اومده خواستگاری بعد تو خودت خبر نداشتی!؟فکر کردی من گاگولم…؟واسه چی اینکارو کردین اونم وقتی که میدونستین خودش راضی نیست….!؟ هان؟ فقط میخواستین با احساسات خواهر من بازی کنین و همه کاسه کوزه هارو سر اون خالی کنین..!

 

 

بغض کرده بودم.می مردم اگه از دستش میدادم.

همین حالاش هم حس خفگی و نفس تنگی بهم دست داده بود.

تو چشمهاش خیره شوم و گفتم:

 

 

-من نمیتوتم بدون توحتی نفس بکشم!

 

 

بی رحمانه گفت:

 

 

-تمرین کن بتونی…فردا از اینجا میرم…اونم کلید خونه ات.فراموش کن رهامی تو رندگیت بوده!

 

 

هنوزم تو شوک بودم.پلک زدم و با ماتم زدگی و بُهت گفتم:

 

 

-من بدون نمیتونم….من..من بدون تو نمیتونم رهام..نمیتونم..

 

 

بی توجه به حرفها و بهت زدگیم قاطع و محکم اونچنان که حس کردم ذره ای حسی به این آدم ندارم دستشو سمت در دراز کرد و گفت:

 

 

-برو نیکو…برو و منو از سرت بنداز بیرون….قیدمو بزن!!

 

 

 

دستشو سمت در دراز کرد و گفت:

 

-برو نیکو…برو و منو از سرت بنداز بیرون….قیدمو بزن!!

 

 

وقتی بهم گفت برو، حس کردم گفت بمیر! بدترین خبری بود که تو زندیگم شنیدم.

درست عین این بود تمام عمرت رو صرف ساختن یه دیوار بکنی اما بعد میبینی خشت اول رو کج گذاشتی!

فرزام بخاطر اون ترگل لعنتی آینده ی منم تباه کرد.

تباه و سیاه!

چقدر انتظار کشیدم واسه به دست آوردنش…

جقدر صبر کردم و صبر و صبر…

من آینده رو با اون تصور و تجسم کردم.مرد رویاهام اون بود.

اما حالا ترگل داشت همچی رو بهم‌می ریخت‌همچی رو…

آاااه از نهادم بلند شد.لبهامو از هم باز کردم و با بهت گفتم:

 

-قسم میخورم هیچی از این موضوع نمیدونستم…رستا بامن حرف نزد!

 

 

با چند گام بلند خودش رو بهم رسوند.گوشه ای از لباس تنم رو تو مشتش جمع کرد و بعد دندونهاشو رو هم سابید و باخشونت گفت:

 

 

-برادرت غرور رستارو لگد مال کرد باید چی به تو میگفت؟ هاااان؟ رستا هزارتا خواستگار خوب و درست و حسابی داشت که میتونست به یکی از همونها جواب بله بده اما همه رو رد کرد و دل داد به برادر تو….به یه عوضی که یه مدت با احساساتش بازی کرد و بعدهم ….

 

 

مکث کرد.نفس عمیقی وشید و بعداز چند ثانیه گفت:

 

 

-همچی بین ماهم تموم! دردی که به خواهرم داد به خواهرش میدم تا بی حساب بشیم…

 

 

لب باز کردم حرف بزنم اما پیرهنمو رها کرد و با خشم و جدیت گفت:

 

 

-ببین…هیچی نمیخوام بشنوم…هیچییییی! دوسِت داشتم و دارم اما برام تمومی دلیلشم که گفتم.حالا برو…فقط برو….

 

 

تو بهت و شوک این اتفاق بودم.اتفاقی که میتونست منو تا ابد تبدیل کنه به افسرده ترین آدم این شهر…

از خونه زدم بیرون چون چاره ی دیگه ای نداشتم

چون نه میخواست حرفهامو بشنوه نه حتی ببینم.

تلفن همراهمو بیرون آوردم و با دست لرزونم شماره ی فرزام رو گرفتم.

چرا میخواست تمام برنامه های منو بهم بریزه.

چرا میخواست عشق منو ازم بگیره و تبدیلم کنه به یه موجود شکست خورده ی افسرده!؟

صدای الو گفتنش که تو گوشم پیچید بغضمو قورت دادم و بی سلام و علیک گفتم:

 

-کجایی !؟

 

یکم جاخورد از لحنم اما جواب داد:

 

 

-کارخونه چطور مگه؟

 

 

اشک از جشمم سرازیر شد اماسعی کردم از لحنم مشخص نباشه چه خبره و فقط گفتم:

 

 

-میخوام ببینمت…حالا ..

 

با نگرانی پرسید:

 

 

-اتفاقی افتاده!؟

 

 

بدون جواب دادن به سوالش فقط گفتم:

 

 

-میخوام ببینمت…. حالااااآ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیا
کیا
1 سال قبل

پارت جدیدکو؟

mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای واویلا چه اوضاعی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x