رمان مادمازل پارت ۷۵

3.8
(33)

 

 

لبخند زد و اومد به سمتم.

با کمی فاصله کنارم نشست و نگاهی به تخته شاسی و بساط طراحیم انداخت.

آراز از وقتی نامزدی من با فرزام بهم خورد زیاد به خونمون سر میزد.این رفت و اومدها قبلا خیلی کمتر بود.

خیلی خیلی کمتر …

برگه های طراحیم رو برداشت و پرسید:

 

 

-چی میکشیدی!؟

 

 

نامحسوس کاغذ مچاله شده ای که پرتره ی فرزام رو ناخواسته طراحی کرده بودم رو فرستادم زیر تخت و جواب دادم:

 

-هیچی…فقط بیخودی داشتم خط خطی میکردم….

 

 

نگاهی به طراحی هام انداخت.نگاه هاش پر تحسین بودن این یعنی کارمو پسندیده.سرش رو باخرسندی تکون داد و گفت:

 

 

-تو حتی خط خطی هات هم خوشگل!

 

خسته خندیدم.میگم خسته چون صورتم شاد نبود. مثل صورت آدمای بی رمق و خسته بود.

چشمهام برق نداشت و خنده هام بی جون بودن.

اما دلیل خندیدم تعریف و تمجیدش ار چندتا طرح ساده بود برای همین گفتم:

 

 

-واقعا!؟ خودم که اینطور فکر نمیکنم!

 

 

یه کاغذ سفید برداشت وگرفت سمتم و بعدهم تخته شاسی و مدادم رو برداشت و گفت:

 

 

-خودت بیخود میکنی اینطور فکرمیکنی! تو یه گردی و دو گوش هم بکشی سه پله از داوینچی بالاتری….

 

 

در عین غمگینی خنده ام گرفت.برگه ها و تخته شاسی رو ازش گرفتم و با خنده گفتم:

 

 

-داری با این حرف تنشو تو گور می لرزونیاااا…

 

-بزار بلرزه…واسه سلامتیش خوبه

 

 

لبخند زدم و اون بی هوا گفت:

 

 

-میشه منو بکشی!؟ یه طرح ساده…خیلی پیچیده نده‌که به زحمت بیفتی!

 

من هیچوقت از طرح زدن خسته نمیشدم.هیچوقت.برای همین چون اون لحظه کار خیلی خاصی هم برای انجام دادن نداشتم قبول کردم اینکارو انجام بدم و گفتم:

 

 

-خیلی خب! میکشم…زحمتی هم‌نیست

 

 

یکم خودمو کشیدم عقب.نگاهی به صورتش انداختم و شروع کردم طرح زدن و همزمان گفتم:

 

 

-فقط اگه بد در اومد امیدوارم خیلی شاکی نشی و نگی بابا من که از این بهترم!

 

 

کف دستشو بالا گرفت و گفت:

 

 

-قول میدم غر غر نکنم حتی اگه من خوش قیافه رو عین میمون بکشی!

 

 

خندیدم و اول از اسکلت بندی و حالت و فرم صورتش شروع کردم.چند ثانیه ای بی حرکت موند اما بعدش بی هوا گفت:

 

 

-میتونم یه سوال ازت بپرسم رستا!؟

 

سرگرم کشیدن جواب دادم:.

 

-آره ده تا بپرس….

 

 

مکث کرد اما بعد چیزی گفت که دوباره منی که در تلاش بودم خیلی فکرهارو از سرم بندازم بیرون بهم ریخت:

 

 

-چرا نامزدیت با فرزام رو بهم زدی؟

 

 

تا اینو پرسید دستم از حرکت ایستاد.سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم….

 

 

 

 

تا اینو پرسید دستم از حرکت ایستاد.سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم.نمیدونم از پرسیدن این سوال میخواست به چی برسه ولی سکوت هم نکردم که خودش باخودش به نتایجی برسه که دلخواه من نباشه .

نتایجی که مطمئن بودم الان خیلی از فامیل دارن پشت سرم میگن.

شایعه ای هم اگه قراره در موردم‌پخش بشه بهتره اونوچیزی باشه که از دهن خودم بیرون میاد.به همین دلیل گفتم:

 

 

-باهم تفاهم نداشتیم…

 

 

جواب سوالش رو که دادم دوباره سرگرم طرح زدن شدم.ولی اون انگار خیلی زیاد دراین مورد کنجکاو بود برای چراش هم من دلیلی نداشتم.

البته یه چیزایی میتونستم حدس بزنم اما قوی نبودن. اون هم انگار کنجکاو بودچون دوباره گفت:

 

 

-میتونم بازم فضولی بکنم!؟

 

 

دروغ دیگه ای تو چنته نداشتم اما میشد سوالهای بعدی رو هم مثل این سوال با یه دروغ ساده و مزخرف ختم به خیر کرد.

یعنی من از وقتی یه کوچولو به خودم اومدم و از اون لاک افسردگی بیرون کشیدم خودمو آماده ی همچین سوال و جوابهایی شدم برای همین شونه بالاا انداختم و گفت:

 

 

-بکن…

 

 

سرش رو به آرومی تکون داد و سوالش رو پرسید:

 

 

-وقتی میگی باهاش تفاهم نداشتی دقیقا یعنی چی؟

آخه…آخه بنظر می رسید خیلی دوستش داری….از اون مدل دوست داشتنهای کورکورانه که حتی اگه طرف مقابلت هم آدم خوبی نباشه باز حاضری باهاش ادامه بدی…

 

 

احساس کردم واسه زدن حرفهاش یه جورایی دلش رو زده به دریا.آخه سوالهاش شدیدا سوالهای شخصی بودن.

چقدر خسته بودم از جواب دادن به این سوالها.

چون من هنوز دوستش داشتم.هموز عاشقش بودم و نمیخواستم کسی اونو یاد من بنداره و مجبورم کنه حرفهایی برنم که همشون دروغ و چرندن.

خودمو سرگرم کشیدن کردم که مجبور نشم تو چشمهاش نگاه کنم و بعد جواب دادم:

 

 

-خب آره…فکر میکردم دوستش دارم ولی نداشتم. رفتارهامون باهم نمیخوند.اون یه جور بود من یه جور دیگه…

اون یه چیزی دوست داشت من یه چیز دیگه….

بدردهم نمیخوردیم گفتم که…درکل تفاهم نداشتیم…

 

 

خیلی بی مقدمه پرسید:

 

 

-بنظرت ممکنه ما باهم تفاهم داشته باشیم!؟

 

 

سرمو بالا گرفتم و با تعجب نگاهش کردم.

اون لحظات همش از خودم میپرسیدم آخه منظورش از پرسیدن همچین سوالهایی چیه؟

خیلی آروم جواب دادم:

 

 

-نمیدونم …چرا همچین سوالی میپرسی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای جاننن بالاخره اراز حرف دلش روزد

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x