رمان مادمازل پارت ۷۶

4.2
(31)

 

 

 

خیلی آروم جواب دادم:

 

-نمیدونم …چرا همچین سوالی میپرسی؟

 

 

مستقیم به صورتم خیره شد.نگاه هاش از اون جنس نگاه ها بود که پر از حرف بودن.پر از سوال …ولی نه.شاید اصلا من توهم زده باشم.

اگه هم نزده باشم حوصله ی هیچ حرف و داستان جدیدی رو نداشتم.

خیلی واسه جواب دادن به سوال من مکث و تاخیر به خرج نداد و گفت:

 

 

-میخوام بدونم فرصت دوست داشت و یاحتی شانس ازدواج کردن باتورو دارم !

 

 

نه میتونستم بگم جا خوردم و نه میتونستم نگم جانخوردم.

از یه طرف اصلا و ابدا انتظار این حرفهارو اونم یکی دو سه هفته بعداز بهم خوردن نامزدیم نداشتم و از طرف دیگه رفت و اومدهای آرازی که تقریبا بعداز اینکه فهمید من نامزد کردم حتی تلفنی هم بهم پیام نمیداد اما این روند تقریبا از وقتی من رسما نامزدیم رو بهم زدم عوض شد و جاش رو به رفت و اومدهای مداومِ اون و خانواده اش داد که حالا میتونستم معناش رو به طرز دقیق تری بفهمم و درک کنم!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-ن…نمیدونم…

 

 

انگشتاشو تو هم قفل کرد و خیره به منی که دیگه دست از کشیدن برداشته بودم گفت:

 

 

-اونور که بودم مامان هروقت باهام تماس میگرفت یا تماس تصویری برقرارمیکرد کلی خواهش و اصرار داشت که لااقل بیام اینجا یه مراسم نامزدی باتو بگیریم و بعد دوباره برگردم.همیشه میکفت آراز اونقدر دست دست میکنی تا رستا از دستمون بره…منم هی میگفتم امرور کارارو ردیف میکنم فردا میکنم…پسفردا…نمیشد.اونجا شرایط خاص خودش رو داشت . وقتی برگشتم ایران همون روز اول که باخبر شدم نامزد کردی فهمیدم بقول مامان دست دست کردنهام کار دستم داد….اما حالا انگار یه فرصت دیگه به دست آوردم…

 

 

مکث کرد.زل زد تو چشمهام و پرسید:

 

 

– رستا حاضری به پیشنهاد ازدواجم فکر بکنی!؟

 

 

یادم عمه همیشه چه وقتی بچه بودیم چه وقتی قد کشیدیم گاهی به شوخی هم که شده اسم من و آراز رو کنار هم میاورد.

اما من….هیچوقت به صورت جدی بهش فکر نکردم چون همیشه سرگرم دنیای خودم بود و مثل هر نوجون دیگه ای گاهی دلم واسه آدمایی می لرزید که شاید ارتباط باهاشون از یه ماه هم اونورتر نمی رفت….

حالا اما….مونده بودم چیبگم؟

من من کنان گفتم:

 

 

-من…من نمیدونم….نمیدونم چیبگم….

 

 

چشمهاش روی صورتم به گردش در اومد خیلی سریع گفت:

 

 

-نه…الان‌ نیاز نیست چیزی بگی…فکر کن بعد جوابم رو بده

 

 

چشمهاش روی صورتم به گردش در اومد خیلی سریع گفت:

 

-نه…الان‌ نیاز نیست چیزی بگی…فکر کن بعد جوابم رو بده!

 

ولی من که جوابم مشخص بود.فعلا نمیخواستم به ازدواج و دوست داشتن به نفر دیگه فکر کنم برای همین گفتم:

 

 

-ولی من میدونی…دیگه نمیخوام فعلا به همچین چیزی فکر کنم.آخه….

 

 

وقتی من داشتم واسه دادن یه جواب قانع کننده که اونو مطمئن کنه فعلا نمیخوام درگیر همیچن حرفهایی بشم مِن مِن میکردم اون گفت:

 

 

-من نمیخوام همین حالا یا حتی فردا بهم جواب پس بدی.دلم میخواد فکر کنی…هرچقدر که لازم داشتی هم فکر کن…ولی دلم میخواد اگه قراره کسی وارد زندگیت بشه اون من باشم.من نه مرد دیگه ای….

 

 

لبهامو رو هم مالیدم.واقعا مونده بودم چی بهش بگم.

من هنوزم دلم واسه فرزام میتپید و مطمئن بودم حالا حالاها نمیتونم به هیچ مرد دیگه ای فکر کنم.

یه هیچ مردی.اگرهم روزی بخوام اینکارو بکنم ترجیح میدم بزارم برای چند سال دیگه…

برای زمانی که تونسته باشم کاملا از سرم و از ذهنم انداخته باشمش بیرون.

بعداز چنددقیقه سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-من ممکنه فکر کردنم و یا تصمیم دوباره برای ازدواج خیلی طول بکشه…نمیخوام تو معطل بشی!

 

 

لبخند ملیحی روی صورت مردونه و صاف و صوفش نشست.در آرامش و باخونسردی گفت:

 

 

-من تا هرچندسال که لازم باشه منتظرت میمونم….

 

 

آراز بنظر یه مرد معقول بود.مردی که همه چیزش ایده ال یه دختر بود.

ظاهر خوب، تیپ و قیافه ی خوب، تحصیلات خوب و ….

آره اون ازهمه لحاظ خوب بود.

چشمهام روی صورتش به گردش دراومد.

آهسته گفتم:

 

 

-تو خیلی خوبی آراز…مشکل اینکه که من فعلا نمیخوام به ازدواج فکر کنم.میخوام سرگرم درس بشم!

 

 

خودشو کشید جلوتر و مستقیم تو چشمهاج نگاه کرد.از اون نزدیکی و خیرگی دستپاچه نشدم.خیلی وقت بود تنها نگاهی که منو به بازی میگرفت و دلمو حالی به حالی میکرد نگاه های فرزام بود.

آهسته گفت:

 

 

-توحتی اگه ده سال فرصت فکر کردن بخوای من ده سال رو صبر میکنم به خاطرت…فقط….فقط یه قول بهم بده!

 

 

محکم و قرص حرف میزد.اونقدر که مطمئم شدم واقعا به قول خودش حتی اگه ده سال هم بهش جواب ندم هم منتظرم میمونه.

لب زنان پرسیدم:

 

 

-چه قولی!؟

 

 

نفس عمیقی کشید.کمرش رو صاف نگه داشت و بعد رفع کنجکاوی کرد و جواب داد:

 

 

– قول بده اگه یه روز بخوای به ازدواج فکر کنم فقط به من بله بدی…اگه فکر میکنی خوبم…اگه فکر میکنی مناسبم این قول رو بهم بده…قول که بدی ده سال که هیچی…صدسال هم منتظرت میمونم.

 

 

قول سختی بود.

قول خیلی سختی. آخه من واقعا همچنان مطمئن نبودم روزی اگه تصمیم به ازدواج گرفتم آراز انتخاب اول و آخرم باشه ولی….

اونم بد نبود.هیچ ویژگی بدی رو نمیشد تو وجودش پیدا کرد.

درسته که به وجود اینکه پسرعمه ام بود اما شناخت خیلی کاملی نسبت بهش نداشتم اما در کل بد آدمی به نظر نمی رسید.

دلو زدم به دریا…لبخند زدم و جواب دادم:

 

 

-باشه…

 

 

مشتاقانه و شاید بیشتر برای اینکه از دهن خودم بشنوه پرسید:

 

 

-باشه یعنی چی!؟

 

 

لبخند زدم و جواب دادم:

 

 

-یعنی قول میدم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Jad
1 سال قبل

سلام وقت بخیر امروز پارت جدید نذاشتید؟ کی پارت جدید میاد؟

Zahra Naderi
1 سال قبل

پارت جدید و کی میزاری؟

mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای وللللل

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x