رمان مادمازل پارت ۷۷

4.2
(26)

 

 

 

 

لبخند زدم و جواب دادم:

 

-یعنی قول میدم….

 

نی نی چشمهاش درخشید اما بازهم برای اینکه از این بابت مطمئم بشه و به یقین کامل برسه درموردش گفت:

 

 

-قول میدی که چی!؟

 

فکر نمیکردم تا به این حد دوستم داشته باشه.در اون حد که بخواد خودش رو با این سوالها آروم کنه.

یادم روزی که اون سِت رو بزام هدیه آورد خاله گفت دوستم داره و چون این حس رو نسبت بهم داره همچین هدیه ای برام آورده اما خب اون لحظه اونقدر گرم دنیای فرزام بودم که خیلی حرفش رو جدی نگرفتم اما حالا یه جورایی به حرفش رسیدم.

یه لبخند ملیج و آروم روی صورت نشوندم و جوابی دادم که خیالش از هر جهت راحت بشه:

 

 

-قول میدم اگه قرار باشه به مردی برای اردواج فکر کنم اون مرد فقط تو باشی.

 

 

نفس عمیقی از سر راحت شدن خیالش کشید.

سرش رو یا رضایت تکون داد و بعد دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

 

-خب…حالا این شد یه جواب خوب! بزار دست هم بدیم که قولمون یادمون نره ..

 

 

اینو گفت و دستشو به سمتم دراز کردخندیدم و پرسیدم:

 

 

-لازم…

 

 

-میخوام‌حک بشه تو ذهن هردومون…

 

 

دستشو توی دست فشردم و گفتم:

 

 

-ولی دست نمیدادیم هم من یادم می موند…

 

 

دستمو توی دستش به آرومی فشرد و گفت:

 

 

-ولی این دست دادن یه چیز دیگه است! به ثبت شدنش تو ذهن کمک زیادی میکنه

 

 

من واقعا خنده ام گرفته بود ولی اون خونسرد بود.انگشتامو رها کرد و با پس کشیدن دستش از روی تخت بلند شد و گفت:

 

 

-خب…من دیگه باید برم…عصر یه قرار کاری مهم دارم تو هم فکر کنم کلاس داشته باشی آره!؟

 

 

تخته شاسی رو کنار گذشتم.به کل یادمون رفت قبلش داشتیم چیکار میکردیم. جواب دادم:

 

 

-آره منم کلاس دارم.ناهار که خوردم میرم…

 

 

بازم لب۷ند زد و بعد عقب عقب رفت و گفت:

 

 

-خب پس دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم.مراقب خودت باش عزیزم

 

 

گرچه اون لحظه ذهنم درگیر کلمه ی “عزیزم”شده بود اما جواب دادم:

 

 

-تو هم همینطور…

 

 

چشمکی زد و بعدهم از اتاق رفت بیرون.

چرا من حس میکردم شنیدن کلمه ی “عزیزم”فقط از طرف فرزام‌میتونه منو ذوق زده کنه و برام شیرینتر از عسل باشه!؟

به محض اینکه درو پشت سر خودش بست خودم رو از کمر انداختم روی تخت و زل زدم به سقف…

دستهامو ازهم باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم. هرچه بیشتر میگذشت و آراز رو بیشتر میشناختم بیشتر حس میکردم میتونم باهاش کنار بیام ولی….

ولی هیشکی فرزام نمیشد.

هیشکی…

من عاشق هیکلش بودم.عاشق تیپ و ظاهرش …

عاشق قد بلندش، عاشق صدای بم مردونه اش…

عاشق صورت معمولی اما جذابش، چشمهای قهوه ایش، لبهای کلفت و ته ریشش….

حس میکردم هیچ مردی رو نمیتونم اندازه ی اون دوست داشته باشم.

هیچ مردی رو…

 

 

 

 

 

نگاه آخرو به خودم توی آینه انداختم و بعد کیفمو روی دوشم انداختم و از اتاق رفتم بیرون….

استادی که باهاش کلاس دهشتم سختگیر بود و حساس و بدقلق!

باعجله قدم برمیداشتم که زودتر بزنم بیرون.

حین راه رفتن نگاهی به ساعت مچیم انداختم.دیرم شده بود.

پله هارو دوتا یکی پایین رفتم.

مامان درحال تمیر کردن میز و جمع کردن وسایل ناهار شد و بابا هم لم داده بود رو مبل که چنددقیقه رو استراحت بکنه.

تند و عجله ای گفتم:

 

 

-من دارم میرم خدانگهدار…

 

 

مامان یه “بسلامت” بدرقه ی راهم کرد اما قبل از اینکه دور بشم بابا صدام زد و گفت:

 

 

-بمون رستااا….

 

 

ایستادم و دستمو روی بند پهن کوله پشتی گذاشتم و منتظر موندم تا بابا خودشو برسونه.

قدم زنان اومد سمتم.

نگران بودم.حس کردم میخواد در مورد فرزام بهم تشر بزنه….

چی از جونم میخواستن آخه اون هم وقتی که دیگه همچی تموم شده بود؟

ایستادم و منتظر موندم تا وقتی که بهم نزدیک شد.

رو به روم ایستاد و گفت:

 

 

-تو این مدت باهات صحبت نکردم تا خوب باخودت فکر کنی…فکر کنی و مطمئن بشی که بهترین کار رو کردی.آره…بهترین کار جدا شدن از فرزام بود…

 

 

لبخند تلخی زدم بابا نمیدونست من هنوز کشته مرده ی فرزامم.یعنی هیچکس اینو نمیدونست حتی ریمایی هم که معمولا خودشو بهم میچسوند تا از زیر زبونم حرف بکشه.

هیچی نگفتم و اون ادامه داد:

 

 

-حالا میدونی نصمیم درست چی هست!؟

 

 

سرخمیده ام رو بالا گرفتم و چون پرسشی بهم خیره شده بود و انتظار جواب سوالش رو میخواست جواب دادم:

 

-چی هست…؟!

 

با اطمینان کامل جواب داد:

 

 

-جواب مثبت داد به پسرعمه ات…به آراز…به کسی که از همه جهت مطمئنه و ایده آل.به کسی که تورو دوست داره و مطمئنن تو باهاش خوشبخت میشی…رستا جان بابا.میخوام خیلی جدی به آراز فکر کنی.

میخوام انتخابت اون باشه…

 

 

من که دیگه امیدی به فرزام نداشتم.اون همونطور که خودش میگفت سالهاست عاشق یکی دیگه اس…

آخ که وقتی به حرفهاش فکر میکردم قلبم هزار تیکه میشد.

پن کشته مرده اش بودم و اون خودش کشته مرده ی یکی دیگه!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-باشه بابا…

 

 

لبخند رضایت بخشی زد و گفت:

 

 

-آفرین دخترم…میتونی بری.مراقب خودت باش

 

 

لبخند دل مرده ای زدم و آهسته لب زدم:

 

-چشم…

 

اون از اول هم دلش میخواست منو بده به پسر خواهرش.به آرازی که ظاهرا حتی در نظر بابا هم ایده آل ترین آدم دنیا بود.

نفس عمیقی کشیدم و از خونه رفتم بیرون

دستهامو تو جیبهای مانتوم فرو بردم و قدم زنان مسیر مخالف خونه ی فرزام رو برای رفتن به خیابون اصلی انتخاب کردم..وقتی از اونجا رد میشدم دلم میگرفت و دوباره هوایی میشدم…

دوباره دپرس میشدم و دوباره ضعف میرفتم برا فرزامی که خودش دل در گروی یکی دیگه داشت ..

من همیشه بهش فکر میکردم حتی وقتی ادعا داشتم بهش فکر نمیکنم.

با سر خمیده و غرق در فکر راه میرفتم که صدایی آشنا از پشت سر گفت:

 

 

-این رسم رفاقت نبود رستا..

 

 

ایستادم و به رو به رو خیره شدم اما سر نگردوندم.

این صدا صدای نیکو بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina
Mobina
1 سال قبل

دوس دارم نیکو جر بدم خیلی خودخواه

Zahra Jad
1 سال قبل

سلام. مرسی خیلی خوب بود .اما جای این چند روز غیبت انتظار یه پارت پرررررر و پیمووووون داشتم. مرسیییییی. 😘😘😘

....
....
1 سال قبل

عالییی

Zahra Jad
1 سال قبل

سلام. پارت جدید کو؟

Zahra Jad
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

پارت ۷۷؟؟اونکه برای دیروز اما امروز پارت جدید نیومده. یعنی فقط برای من نیومده؟

Zahra Jad
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

اره الان برای من اومد قبلش نبود. دستت طلا

mehr58
mehr58
1 سال قبل

آخیییی

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x