رمان مادمازل پارت ۸

4.5
(22)

امیدوار بودم این حرفها و تیکه ها ختم نشه به از دست دادن فرزامی که دلم از همین حالا خواهان و بالاخواهش شده بود.

گذشتن از این شخصیت جذاب و کاریزماتیک برای من اصلا ممکن نبود و میدونستم اگه این یکی گفتن ها ودوتا شنیدنها همینطور ادامه داشته باشه من قطعا تا آخر عمرم همینجوری دپرس میمونم!

من بخاطرش لخت شدم.تنمو عریون کردم.

البته امیدوارم بودم اتفاقهای توی خواستگاری بین من و خودش بمونه.چون اصلا دلم نمیخواست نیکو بفهمه من برای برادرش لخت شدم.

دلم نمیخواست بفهمه چقدر هول بودم!

 

آقای بزرگمهر پدر فرزام، که تا پیش از این خیلی کم صحبت کرده بود قبل از متشنج شدن جو رو به پدرم گفت:

 

-جناب سرهنگ اگه اجازه بدین فعلا یه صیغه محرمیت بینشون خونده بشه تا دختر و پسر بتونن راحت باهم حرف بزنن جایی خواستن برن معذب نباشن…به هرحال باید با گفتمان به شناخت بیشتر همریگه برسن…البته بازهم صلاح کار دست خود شما!

 

وای که چقدر خوشحال شدم تو اون لحظه.این بهترین پیشنهاد ممکن بود اونم توی این لحظات که آسیه خانم و مامان یه جورایی داشتن یه چیزایی رو به رخم هم میکشیدن.

سرمو بلند کردم و به نیکو خیره شدم.چشمک زد و چیزی گفت که خیلی برای من قابل فهم نبود.سرمو به نشانه اینکه ” چی میگی تو “تکون دادم.

دستشو رو لبهاش گذاشت و بعد با سرانگشت ازهمون فاصله به گردنبندی که مادرش از گردنم آویزون کرده بود اشاره کرد و لب زد:

 

-میگم خیلی بهت میاد!

 

لبهام از دو طرف کش اومدن.این نیکوی آب زیرکا مدام درتلاش بود منو بخندونه.اونقدر که کم مونده بود بقیه فکر کنن دیوانه ام!

 

پدرم یعداز شنیدن حرفهای آقای بزرگمهر در جواب پیشنهادش گفت:

-بله منم فکر میکنم به صیغه محرمیت خونده بشه برای رفت و آمد بد نباشه…

 

من و فرزام کنارهم نشستیم و خود پدرم اون صیغه ی محرمیت رو خوند.

صدای کل زدنهای آسیه خانم خونه رو اونقدر شلوغ کرد که به گمونم رهگذرهای توی کوچه خیابون هم فهمیدن اینجا یه خبرایی هست…

با لبخند به نیمرخش نگاه کردم من خان اول رو گذروندم….

 

بلافاصه بعداز رفتن خانواده ی بزرگمهر، ریما که مجبور سده بود تو تمام طول خواستگاری اوقاتشو تو آشپزخونه بگذرونه بدو بدو اومد سمتم و گفت:

 

-بزار ببینم چی برات گرفتن آسیه خانم! چه کلاسی هم میذاشت!

 

از گردن درش آوردم و دادم دستش و گفتم:

 

-بگیر! از نمای نزدیک دیدش بزن!

 

ریما اول موشکافانه نگاهش کرد و بعد با بالا و پایین کردنش توی دست گفت:

 

-ولی سنگینه هاااا! یه ماچ بده ببینم…

 

صورتم رو بردم نزدیک و اون گونه ام رو ماچ کرد و گفت:

 

-مبارکت باشه رستا جونم…تو وفرزام خیلی بهم میاین.داماد خوشتیپ نعمتیه!

 

خجدیدم و خواستم جواب الطاف خواهرانه اش رو بدم که همون موقع،ماندانا زن راستین،که درحال میوه خوروندن به مانلی بود با طعنه و ابروهایی درهم گره خورده گفت:

 

-خوبه والا…چه باعرضه بودن.فقط واسه خواستگاری یه همچین گردنبندی آوردن حالا خدا میدونه واسه آزمایش خون و نامزدی چه ها که نکنن….

 

منو ریما به همدیگه نگاه کردیم.دیگه اخلاق این عروس پر ادا اصولمون اومده بود دست هممون.الات هم که داشت تیکه میمروند و نامحسوس بی عرضه خطابمون میکرد.

ریما لب زد:

 

-بزار من جواب اینو بدم!

 

آهسته گفتم:

 

-هیش…باز دوباره قهر میکنه

 

ریما شونه بالا انداخت و گفت:

 

-به جهنم…

 

اینو گفت و رفت سمت ماندانا.بالا سرش ایستاد و جواب بی انصافی هاش دو اینطور داد:

 

-والا ماندانا جان هشت سال پیش که ما اومدیم خواستگاری تو واسه راستین، یه دستبند خوشگل بدپرات گرفتیم که کم از این گردنبند نداره

 

ماندانا که همیشه ی خدا نوکش کج بود گفت:

 

-والا اون دستبند اونقدر سبک و ضعیف بود که همون روز اول پاره شد و دیگه بدرد تعمیر هم نخورد…

 

ریما ول نکرد و گفت:

 

-ضعیف نبود و ظریف بود..نیاز به نگهداری داشت

 

پوزخند ماندانا رفت رو اعصابمون:

 

-عزیزم اصولا طلایی که مدام نیاز به مراقبت داشته باشه دو قرونم نمی ارزه..

 

با داخل اومدن مامان و بابا که به بدرقه ی خانواده ی بزرگمهر رفته بودن بگو مگوی ریما و ماندانا که هیچوقت اهل کم آوردن نبودهم یه جورایی تموم شد….

 

صبح وقتی چشم باز کردم و روی تخت نیم خیر شدم چنددقیقه ای گیج و سردرگم اطرافم رو نگاه کردم.

تمام اتفاقات دیروز عین یه فیلم از جلو چشمام رد شد و من افتاده بودم تو شک که این اتفاقای خوب تو بیداری برای من اتفاق افتاده بود یا خواب !؟

نکنه واقعا همشون خواب باشن!؟

سر که برگردوندم چشمم افتاد به گردنبند طلای توی جعبه…

لبخند کمرنگی زدم. اون گردنبند به خودی خود اولین نشانه، مدرک و اثبات کننده برای ورود واقعی من به دنیای عجبایب بود.

پتورو کنار زدم و از روی تخت اومدم پایین….

سراغ اولین چیزی که رفتم گوشی موبایلم بود یه پیامک از نیکو داشتم که متنش خنده رو لبم کاشت:

” سلام زن داداش …ده و نیم سرکوچه منتظرتم ”

 

قشنگی تاریخ و فرداها به همین غیرقابل پیش بینی بودنش بوددیگه…کی و کجا من و نیکو یه روز پیش بینی میکردیم بعدها همچین مناسبتهایی بینمون پیش میاد.

که من بشم زن داداش و اون بشه خواهرشوهر!

 

بعداز شستن دست و صورتم رفتم پایین و صبحونه رو با اشتهای فراوان در کنار مامان و ریما خوردم.میخواستم به روی خودم نیارم چقدر احساس خوشبختی میکنم اما گاهی بی دلیل لبخند میزدم و نیشم خود به خود باز میشد که همینها جلب توجه میکرد.

ریما باید می رفت مدرسه و من باید میرفتم دانشگاه.

مامان بیشتر محض شوخی گفت:

 

-دخترای خوبی باشین تو توی مدرسه و تو توی دانشگاه! خصوصا تووو….

 

اینو گفت و انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت.

خب دیگه..مجرد بودم کمتر گیر میدادن.اخمی مصندعی کردمو گفتم:

 

-وا ماماااان…

 

-غر نزن سفارشات بابات بود.الان دیگه بیشترازهمیشه تو چشمی!

 

-من خوشم از این مدل حرفها و امرونهی ها نمیاد…من یه دختر بالغم!

 

-باشه بالغ جان…ولی حواست باشه دیگه یه چیزایی رو…

 

از پای میز بلند شدم و رفتم بالا.بیشتر از همیشه تو پوشیدن لباس حساسیت به خرج دادم.

میخواستم خوشگل باشم.خوشگلتر و خوش پوش تر و زیباترازهمیشه…

برای همین تمام زمان باقیمانده از وقتم رو صرف انتخاب لباس و آرایش ملیح صورتم کردم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

زیباست

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x