رمان مادمازل پارت۶۰

4.4
(22)

 

 

 

 

 

شماره اش رو گرفتم و همزمان درحالی که سیگار میکشیدم و جلوی خونه قدم رو میرفتم منتظر موندم جواب بده.

چقدر بیزار بودم از اینکه یه نفر معطلم بکنه!

اگه یه عادت خوب داشت این بود که تا تماس میگرفتم،با پیام‌میدادم خیلی سریع جواب میداد اما حالا

برخلاف همیشه،اون عادت خوبش انگار خبری ازش نبود که هی بوق میشنیدم و بوق و بوق و بوق….

دود سیگارو بیرون فرستادم و خاکسترشو تکوندم و دوباره با کلافگی شمارشو گرفتم.

بازهم طول کشید….میخواستم اصلا همینو بهونه کنم و برگردم که بجای بوق صدای خودش تو گوشم‌پیچید:

 

“الو…”

 

عصبانی شدم و گفتم:

 

” الو وُ….”

 

آره.میخواستم‌همچین یه جواب کوبنده بهش بدم که دیگه تاآخر عمرش جرات نکنه اینجوری منو مچل خودش بکنه اما نظرم عوض شد و فقط با کمی تشر گفتم:

 

 

“چرا جواب نمیوی مگه من به تو زنگ مزدم گفتم دم درباش تا بیام؟؟”

 

“ببخشید فرزام تکرار نمیشه ”

 

 

“جلوی در منتظرتم زود بیا ”

 

با ترس گفت:

 

“باشه باشه الان میام”

 

 

موبایلمو تو جیب شلوارم گذاشتم و به کشیدن سیگار ادامه دادم تا وقتی که باعجله و بدو بدو از خونه اومد بیرون.

درو بست و یه نگاه شرمگین به منی انداخت که بیش از انتظارم اینجا جلوی در منتظرش موندم.

قدم زنان و با سر خمیده اومد سمتم و سعی کرد دلیل دیر کردنشو توضیح بده و گفت:

 

 

-ببخشید….یه چیری رو گم کرده بودم و ..

 

 

نذاشتم حرفش تموم بشه و باعصبانیت شدیدی گفتم:

 

 

-تو چرا اینقدر دید جواب میدیااا؟مگه نگفتم از اینکه کسی دیر جوابمو بده بدم‌میاد؟مگه نگفتم از اینکه کسی معطلم بکنه بدم‌میاد هان؟

 

 

لبهاشو روهم فشرد.با این عادتش حال نمیکردم.خیف نبود اوم لبای گوشتی رو اونجوری اونقدر روهم فشار بده هیچی ازشون باقی نمونه؟

ترس از خودمو به وضوح تو چشمهاش دیدم.

ابروهاشو داد بالا و گفت:

 

 

-فرزاااام….به جون تو دیگه تکرار نمیشه!

 

 

-ولی تو میدونستی که من چقدر از اینکه یه نفر معطلم بکنه بدم‌میاد..

 

 

-آره ولی یه چیزی رو گم کرده بودم…گفتم که دیگه تکرار نمیشه!

 

 

کوتاه اومدم و درحالی که به سمت ماشین می رفتم گفتم:

 

 

-امیدوارم…

 

 

کوتاه اومدم و درحالی که به سمت ماشین می رفتم گفتم:

 

-امیدوارم….

 

پشت فرمون نشستم و ماشین رو روشن کردم.تو فاصله ای که بخواد بیاد و سوار ماشین بشه بدون اینکه متوجه نگاه هام به خودش بشه تماشاش کردم.

اگه یه مرد حشری بودم که دوست دختر قبلیش فکر و ذهنش رو به خودش مشغول نکرده بود شاید روزی ده بار میکردمش…خصوصا که مزه ی بدنش حسابی رفته بود زیر زبونم. و

بعضیا وقتها مثل الان وقتی یادم می رفت حسی بهش ندارم عین پسر علافی که بخواد دخترای داف سر کوچه رو دید بزنن ، دیدش میزدم….

اون واقعا زیبا و سکسی بود اما کاش بدونه آخر و عاقبتی بامن نداره چون دل من باهاش نیست!

نشست تو ماشین و درو بست و بعد به سمتم خم شد و صورتم رو ماچ کرد و گقت:

 

 

-سگرمه هاتو وا کن خب!؟دیگه تکرار نمیشه!

 

 

و امایه مورد ریز دیگه…این دختره رستا…هر وقت میخندید یا لبخند میزد یا اینکه اینجوری واسم کرم می ریخت من در برابرش یه نیمچه تسلیم میشد و حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم از دستش عصبانی بشم!

نفس عمیقی کشیدم و گقتم:

 

-باشه…این به بار رو گذشت میکنم!

 

 

لباشو غنچه کرد و گفت:

 

 

-جووووون.وقتی مهربون میشی من خیلی دوست میدارم فرزااااام الان سزاوار یه ماچ دیگه هستش!

 

هی خودمو میگرفتم کنارش هستم نگم نخندم راه نیام اما مگه میشد!؟

اینبار هم تسلیم شدم و یه لبخند زدم.

کمربند نبسته بود و به همین دلیل تونسته تا هر چقدر که دلش میخواد رو بدنم متمایل بشه و اینجوری شد که دستشو روی رون پام گذاشت و دوباره صورتم رو ماچ کرد اما یهو حالا یا عمدی یا غیر عمدی کنترل دستشو از دست داد و بجای پام گذاشتش اونجایی که نباید!

نگاهی بهش انداختم.

لب گزید و فورا ازم فاصله گرفت و حتی دستشو هم برد عقب.

کنج لبمو دادم بالا و پرسیدم:

 

 

-چیشد الااااان !؟

 

 

خندید و گفت:

 

 

-ببخشید…یهوویی شد!

 

 

من حوصله حاشیه رفتن نداشتم.من همیشه عاشق پریدن رو اصل مطلب بودم اینبارم پرسیدم:

 

 

-یهویی شد یا هوسش رو کردی!؟

 

 

خوشم میومد دیگه خجالتی نبود.یعنی هیچوقت نبود اینو از شب خواستگاری فهمیدم.

از همون روزی که ازش خواستم لخت بشه و اون قبول کرد.

شایدم برای من خجالتی نبود.

لبشو با بوندی به دندون گربت و با تکون سرجواب داد:

 

 

-آره..

 

 

اعتراف میکنم خودمم بدم نمیومد یکم با اون بدن توپش ور برم ولی نه اینجا تو ماشین و تو خیابون اونم حین رانندگی….!

آخه رستا واقعا برازنده ی لقب خوش اندام بود.

 

ولی باید فعلا قیدش رو میزدم واسه همین گفتم:

 

 

-ما الان کجاییم رستا خانم!؟

 

همچنان لبخندشو روی صورتش نگه داشته بود.با اون صدای طنازش جواب داد:

 

-تو ماشین!

 

انگشتمو تکون دادم و گفتم:

 

-آهان! آفرین…تو ماشین پس فعلا بهش فکر نکن !

 

زیر بار نرفت و پرسید:

 

-چرا!؟ چون تو ماشینیم!؟

 

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

-بله!دقیقا چون تو ماشینیم

 

 

بازم خودش رو کشید جلو.عین این بچه ها مگه یه جا مینشست هی وول میخورد.

بی توجه به موقعیت من و خودش دستشو روی بازوم کشید و پرسید:

 

 

-کی گفته چون تو ماشینبم نمیتونیم بعضی کارارو انجام بدیم هان؟

 

 

جواب دادم:

 

 

-چون اینجا و اتاق خواب من یا تو نیست

 

 

سرش رو تکون داد و ماجرارو یه جور دیگه توضیح تفسیر کرد:

 

 

– اینم واسه خودش یه نوع دیگه! با رسم نمودار مثال بزنم!

 

 

تو گلو خندیدم.این زندگی تخمی ماهم باید یکم نمک داشته باشه.آهسته و حین رانندگی جواب دادم:

 

-نشون بده

 

 

کیفشو کنار گذاشت و دستشو برد سمت کمر بندم.متعجب نگاهش کردم.

 

 

در کمتر از چند ثانیه شدم هموم آدم حشری

نمیدونستم حواسم به رانندگی باشه یا اون….

خم شد

 

 

-هووووف لامصب…

 

 

به کارش ادامه داد……….

 

با صدای بوق بوق ماشینی هردومون رو هم در کمتر از چند ثانیه از هم جدا کرد.

کسی ندیده بودمون اما در هر صورت بوق و سرعت ماشینی که اومد و رد شد فضا رو عوض کرد.

رستا لباس زیرشو  رو داد پایین و با مرتب کردن لباسهاش گفت:

 

 

-وای! ندیدمون که!

 

دوست داشتم اون رابطه رو ادامه بدیم چون من تازه داشتم داغ میشدم

دستی لای موهام کشیدم و جواب دادم:

 

 

-نه ..رد شد و رفت!

 

 

لبخند زد و با بستن کمربند مانتوش گفت:

 

 

-خداروشکر ندید! وگرنه من ازخجالت می مردم.بریم فرزام !؟

 

یه لحظه پرت شدم از همچی و باخودم پرسیدم بریم؟ بریم کجا آخه…اصلا منظورش چیه!؟ اما خیلی زود یادم اومد اصلا واسه چی اینجا هستیم….

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-آره بریم…

 

 

کمربندمو مرتب کردم و با روشن کردن ماشین راه افتادیم.اصلا دلم نمیخواست وارد یه رندگی مشترک بشم اونم وقتی همچنان دلم و ذهنم پی ترگل…

البته…البته در تلاش بودم فراموشش کنم و امیدوار بودم تو انجام اینکار موفق باشم!

تو فکر بودم که رستا باهیجان گفت:

 

 

-من از همین حالا کلی تو اینترنت دنبال تور گشتم فرزام….چندتا گلچین کردم میخوای ببینی!؟

 

 

بی شوق و بی انگیزه جواب دادم:

 

 

-نه فرقی نداره…

 

لبخند روی لبش ماسید و دیگه درمورد تور چیزی نگفت.نباید از من توقع این ژیگول و جینگولک بازی ها رو داشته باشه.

چنددقیقه ای بینمون سکوت بود تا اینکه باز خودش گفت؛

 

 

-فرزام بنظر تو عروسیمون رو تو کدوم تالار بگیریم!؟

 

بیتفاوت جواب دادم:

 

-چه فرقی میکنه…؟

 

برخلاف من اون خیلی با هیجان جواب داد:

 

-خب خیلی قرق داره ..من دلم میخواد شب عروسیمون همه چیز تو بهترین تالار تهران برگزار بشه…تو بهترین تالار!

 

 

شونه بالا انداختم و بازهم سرد گفتم:

 

 

-مهم نیست هرجا خواستی انتخاب کن!

 

 

وقتی هیج شوقی از طرف من ندیدساکت شد و دیگه چیزی نگفت…

 

 

 

بی هیچ شوق و ذوقی از این طلافروشی به اون طلافروشی دنبالش می رفتنم.

اشتیاقی که اون داشت رو من واقعا نداشتم و خب طبیعی بود.

ظاهرا من اولین عشق زندگی اون بودم اما اون اولین عشق زندگی من نبود.

وقتی داشتیم به سمت یکی دیگه از اون جواهرات فروشی ها می رفتیم سرش رو برگردوند سمتم و پرسید:

 

 

-خسته شدی!؟

 

 

بی رودربایستی جواب دادم:

 

 

-ازه خیلی!

 

دستمو گرفت و با لبخند گفت:

 

-ببخشید ولی خب دیگه چاره نبست.قول میدم بعدا خستگیتو خودم رفع کنم!

 

 

چشمکی زد که صورتش رو بانمک تر کرد.تو صورتش هم خجالت دخترونه مشخص بود هم شیطنت.این ترکیب باعث میشد تو دل برو بشه اما…

اما…چقدر خودمم خسته بودم ار این اما ها…

از این اماها که نشون میداد من هنوزم تو فکر یه دختر لعنتی ام!

درو باز کرد و رفتیم داخل.

اونقدر پا به پاش اینور اونور رفته بودم که مطمئن بودم هیچوقت تا به این حد پیاده روی نکردم.

من نشستم روی صندلی و اون خودش مشغول انتخاب حلقه شد.

چنددقیقه بعد صدام زد و گقت:

 

-فرزام بیا!

 

بلند شدم و رفتم سمتش.کنارش ایستادم و به اونایی که سوا کرده بود و منتخهاش بودن نگاه کردم که پرسید:

 

 

-من اینارو جدا کردم…دو به شَکم…نظر تو چیه!؟

 

 

دستهاامو تو جیبهای شلوارم فرو بردم و جواب دادم:

 

 

-همشون خوبن!

 

با حساسیت پرسید:

 

-کدوم بهتره!؟

 

 

واسه اینکه بیشتر از این خسته و سوال پیچم نکنه و من بی حوصله رو واسه یه حلقه ی ناقابل اینجوری تو خیابونا نچرخونه به یه ست حلقه زنونه و مردونه اشاره کردم و جواب دادم:

 

 

-خوب همین!

 

خوشحال شد از نظری که دادم و گفت:

 

 

-نظر خودمم همین!بیا امتحان کنیم

 

 

حلقه رو امتحان کردم و اون دستمو گرفت و شروع کرد تمجید کردن.همون لحظه تلفنم زنگ خورد.

حلقه رو گذاشتم رو ویترین و تلفن همراهمو ییرون آوردم.

سورنا بود…

از رستا فاصله گرفتم و جواب دادم؛

 

-الو …

 

 

بدون سلام و علیک یه خبر عجیب و غریب بهم داد؛

 

 

-یه نفر اینجا تو کافه نشسته که اگه بگم کیه باورت نمشیه…

 

 

کنجکاوانه پرسیدم:

 

 

-خب کیه؟ بیست سوالی نپرس..معما و جورچین هم ننداز وسط ..بگو کیه!؟

 

 

در کمال حیرتم جواب داد:

 

 

-ترگل!

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Naderi
1 سال قبل

لطفا زود زود پارت بزار 🙂

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا این دختره برگشت؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x