رمان مادیان وحشی پارت 43

4.8
(5)

+خب…
میتونیم فقط مرگ مهرابُ صحنه سازی کنیم
دولت که به سیاوش و مریم کاری نداره!
فوقش یه سوال جواب سادس

کلافه پوفی کشید و خودشو پرت کرد رو تخت

ــ فعلا خوابم میاد

بوسه ای رو موهاش نشوندم و رفتم بیرون

💙مهراب💙

+آماده ای؟

اوهومی گفت و لبخند تلخی زد
با جراحی پلاستیک خیلی شبیه من شده بود
یه جورایی … کپی من بود!

+هر وقت بهت زنگ زدم ماشین میترکه
امیدوارم آمادگی مردنتو داشته باشی

شونه ای بالا انداخت و بیخیال خندید

ــ دیگه امیدی به زندگی ندارم ، حداقل تورو از این مصیبت نجات بدم

دستمو بین موهاش فرو کردم و گفتم

+سامان تو پسر خوبی بودی ، نمیدونم چرا با خودت این کارو کردی
معتاد شدی زدی خودتو داغون کردی ، حالا اومدی کمک من …

ــ بودم ؛ دیگه نیستم

********

با مامور رفتم جلوی در خونه رزیتا …
بعد چندین بار در زدن ، بالاخره بازش کرد
چشمامو ریز کرد و ناباور خندید

ــ چه خبره اینجا؟

ستوان ــ حکم جلبتونو داریم خانم
لطفا با ما بیاید

عجیب نبود که هیچ عکس العملی نشون نمیده
میدونستم نقشه بعدیش چیه …

حرکت کرد سمتشون و با ماشین اداره اگاهی رفتن …

30 دقیقه بعد

آب دهنمو با استرس قورت دادم و شماره سامان رو گرفتم
آخرای کار بود ، حتما داشت برای آخرین بار با خودش حرف میزد …

بالاخره تماس رو وصل کرد و بعد صدای بلند و مهیب انفجار تو گوشم اکو شد …

مامان رو بغل کردم و بوسیدمش

ــ مهراب …
ببین چه گندی بالا آوردی!
دلم برات تنگ میشه ، دیگه نمیتونم ببینمت

+میتونی ببینی
نمیرم که بمیرم!
تو و بابا میاین سر میزنین

به بابا که انگشت شصتشو گوشه لبش گذاشته بود خیره شدم
بدجور تو فکر رفته بود

گوشیم زنگ خورد ، از مامان جدا شدم و یکم عقب رفتم
امیر ارسلان بود

+جانم داداش؟

ــ بشین خونه تا یه هفته آفتابی نشو
نمیخواد بری جایی

کمی مکث کرد و بعد ادامه داد

ــ از شر دختره خلاص شدیم

با بهت لب زدم

+ها؟
ک..کشتیش؟ جلوی مامورای پلیس؟

اوهومی گفت و خداحافظی کرد ، تماس قطع شد و بابا نشوندم رو مبل

ــ چیشد؟ باز چه گندی زدی؟

زبونی رو لبام کشیدم و گفتم

+امیر ارسلان دختره رو کشت
لازم نیست برم ، مدرکی علیهم ندارن …

🖤امیر ارسلان🖤

پلاک ماشین رو واسم برداشته بودن ، با بیرون اومدن دختره و سه تا مامور پلیس پامو تا ته روی پدال گاز گذاشتم
چند لحظه بعد صدای جیغ گوش خراشی تو گوشم پخش شد و دختره افتاد رو زمین
از خونش ، کف آسفالت قرمز شده بود

لیاقت اونایی که با خانواده آتاش در بیوفتن همینه
یا شاید بد تر …

بدون اینکه به تجمع مردم و اینکه بعضیا دنبالم میومدن توجه کنم ، سریع تر از قبل راه افتادم …

شماره مهراب رو گرفتم و گفتم جایی نره

ماشینمو گذاشتم تو یه جای خلوت و دکمه ای که رو کنترلِ مخصوص بود رو زدم
بلافاصله انفجار …

💙مهراب💙

امروز بعد مدتها اولین روزی بود که با خوشحالی و خیال راحت میتونستم برم بیرون…

سوئیچ ماشین جدیدمو برداشتم و از خونه زدم بیرون

داشتم در ماشین رو باز میکردم که ضربه محکمی به پشت سرم خورد

+آاااااخ

و سیاهی مطلق … .

⛓️آرزو⛓️

از خونه اومد بیرون ، با چوب بیسبال به سمتش رفتم و محکم به پشت سرش ضربه زدم

اشکام راه باز کردن

+عوضی تو دختر منو فرستادی تو کما!

چوب رو انداختم و رفتم …

🍃سیاوش🍃

با صدای آخ بلند مهراب دویدم بیرون و با دیدنش ، زانوهام سست شدن!
درسته گند زیاد بالا میاورد ولی ، ولی باز جونمو واسش میدادم

رفتم بالا سرش و سیلی آرومی به گونش زدم

+مهراب
مهراب پاشو ، لعنتی چشماتو وا کن
مهراااااب

چنگی به موهام زدم ، پلکاش سنگین بود ، میخواست بازشون کنه ولی نمیتونست

+خوبی؟ مهراب خوبی؟

تو جیبم دنبال گوشیم گشتم ولی نبود
مردم جمع شده بود دورمون و پچ پچ میکردن

+زنگ بزنین به اورژانس
زووووووود

********

💙مهرابـ💙

انگار یه وزنه ده کیلویی رو پلکام افتاده بود ، میخواستم چشمامو باز کنم ولی نمیشد

بعد چند بار تقلا کردن ، چشمامو باز کردم
نور شدیدی تو چشمام تابید که زود بستمشون
سرم تیر کشید ، آخی گفتم و دستمو رو شقیقم گذاشتم

وقتی به نور عادت کردم چشامو باز کردم ، همه چی نا آشنا بود!

ــ دو روزه خوابیدی ، خسته نشدی؟!

دکتر بود و یه پرستار کنارش

دو روز؟ فقط یادمه داشتم در ماشینمو باز میکردم
نه قبل ترش ، نه بعد ترش!

مردی اومد کنارش وایستاد و با غم نگاهم کرد

ــ دکتر حالش خوبه؟

دکتر ــ این مرد رو میشناسی؟
ایشون پدرته

نگاهمو تو صورت خستش به گردش درآوردم

+نمی.ش..ناس.م..شون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x