رمان ماه تاباتم پارت ۳۳

4.4
(23)

 

 

 

 

فلور : به نظر میاد امیر خیلی تورو دوست داره.

 

_خودمم همین حس رو دارم و نمیدونم باید چیکار کنم.

من واقعا نمیخوام خودم رو درگیر این مسائل بکنم.

با هزار بدبختی و زجر به اینجا رسیدم.

دلم میخواد موفق بشم برای خودم کسی بشم، نمیتونم با دل بستن ریسک کنم.

 

فلور چیزی نگفت، بعد از پارک ماشین باهم پیاده شدیم و به طرف ورودی کافه رفتیم.

انقدر ذهنم درگیر بود که حتی نفهمیدم کافه چه مدلیه یا چه دکوری داره.

 

وارد کافه شدیم ولی از خلوتی و تاریکیش متعجب شدم.

خلوت که نه در اصل هیچ کس توی کافه نبود.

متعجب به طرف فلور برگشتم که فلور رو هم ندیدم.

 

نگران اسمشو صدا زدم.

وقتی صدایی نشنیدم کمی رفتم جلوتر که یهو چراغ روشن شد و …

 

_تولدت مبارک … تولدت مبارک … تولدت مبارک …

 

متعجب و با لبخند به دور و بر نگاه کردم.

کافه خلوت نبود بلکه همه قایم شده بودن.

آترین و امیر کنار هم و فلور کمی اونور تر ایستاده بود.

 

چندتا از دوستای مدرسه و دانشگاه که باهاشون صمیمی شده بودم.

چند تا از دوستای آترین از جمله مری و مایکل.

 

باورم نمیشد تولدم رو یادم رفته بود.

سریع به خودم نگاه کردم.

خوشحال از اینکه تیپ درست حسابی زدم به طرف آترین و امیر رفتم.

 

با ذوق اول آترین رو بغل کردم و بعد دست امیر رو گرفتم.

حالم عجیب بود.

هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز تولدم رو یادم بره و اینطوری سورپرایز شم.

 

اونم تولد ۱۸ سالگیم …

 

سر میز نشستم و امیر و آترین و فلور کنارم بودن.

بقیه هم روی میز های دیگه.

بلاخره از شوک درومدم.

 

با حرص مشتی زدم توی بازو امیر و گفتم :

چرا اینطوری کردی؟

منو بگو فکر کردم دعوتم کردی و قراره باهم صحبت کنیم فکرشم نمیکردم امروز همچین برنامه ای برای من چیده باشی .

 

 

آترین پرید وسط و با اخم محو و لحن جدی گفت :

چه حرفی؟

اصلا تو چرا به من نگفتی با امیر قرار داری؟

 

اوه اوه! گندش درومد …

موندم چی بگم که امیر گفت :

غیرتی نشو، من ازش خواهش کردم بهت نگه.

تابان اصلا نمیتونه چیزی رو از تو پناه کنه به خاطر اصرار های من بهت نگفت.

 

آترین : اه اینطوریه؟

بعد نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد :

تولدت مبارک وروجک ‌‌…

 

خیلی خیلی خوشحال بودم.

اصلا تو خیالم نمی گنجید یه روز یه نفر اینطوری سوپرایزم کنه.

 

یکم حرف زدیم گفتیم خندیدیم که گارسون با کیک بزرگی اومد طرفمون

لبخند واضح و از ته دلی زدم.

کیک رو گذاشت جلوم.

 

کیک کاکائو بود. دوتا قلب به هم چسبیده، روش چند تا قلب کوچیک قرمز،

با خامه سفید و زرد پایین کیک تزئین شده بود.

 

دقیقا وسط دوتا قلب نوشته شده بود :

تابان عزیزم مرسی که به این دنیا اومدی، تولدت مبارک.

 

نمیدونستم باید به آترین نگاه کنم یا امیر.

نمیدونستم کار کدومشونه ولی عجیب ته دلم میخواست این جمله رو آترین گفته باشه.

 

شمعارو گذاشتن، چشمامو بستم که صدای گیتار بلند شد.

سریع چشمامو باز کردم.

یه مرد دقیقا رو به روی من داشت گیتار میزد،

بعد از یک دقیقه گیتار زدن ریتم تولدت مبارک پیدا کرد.

 

چشمامو بستم و با شنیدن صدای خوندن تولدت مبارک بقیه آرزو کردم.

چشمامو باز کردم و با صدای بقیه شمع هارو فوت کردم.

 

بعد از خوردن کیک و خوردنی کادوهاشون رو بهم دادن.

هر کس یه هدیه آورده بود.

هدیه تزئینی، لباس، بدلیجات …

 

کادوی امیر یه زنجیر طلا بود که اسم خودم پلاکش بود.

خیلی ذوق کردم و بغلش کردم.

نگاه خشن آترین رو هم نادیده گرفتم . . .

 

 

برای برگشتن به خونه با آترین بودم.

توی راه هر دومون ساکت بودیم و انگار دلمون نمی خواست این سکوت شکسته بشه.

 

تنها کسی که بهم کادو فیزیکی نداد آترین بود.

فلور بهم گفت تمام هزینه هارو امیر و آترین باهم دادن.

 

هر دو سر اینکه سوپرایزم کنن برنامه ریخته بودن،

آخر سر هم فلور ایده داده و قرار شده این دوتا هزینه هارو نصف نصف بدن.

 

انگار آترین فهمیده بود یه چیزایی بین من و امیر هست ولی به روم نیاورد اصلا.

رسیدیم جلو خونه هر دو پیاده شدیم و رفتیم تو.

 

وارد خونه که شدیم، تا پامو روی اولین پله گذاشتم آترین صدام زد.

 

_بزار برم لباسام عوض کنم صورتمو بشورم میام پیشت صحبت کنیم.

 

آترین : لازم نیست بیا اینجا کارت دارم.

 

بی هیچ حرفی رفتم طرفش.

روی مبل سه نفره نشست.

کنارش نشستم و بهش نگاه کردم که گفت :

صحبت کردنمون و توضیح دادنت راجب یه سری مسائل رو به بعد واگذار میکنم.

الان چشماتو ببند.

 

متعجب نگاهش کردم که گفت :

ببند چشماتو دیگه!

 

بی هیچ حرفی چشمامو بستم، پلکام تند تند تکون میخورد بدون اینکه اراده ای روش داشته باشم.

 

با قرار گرفتن دستم توی دستش قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن.

یه جور عجیب غریبی قلبم میزد.

حس کردم آترین صدای قلبم رو به راحتی میشنوه.

 

چیزی دور دستم بسته شد و بلافاصله انگشتری رفت توی دستم.

از استرس، ذوق و هزار جای حس های ناشناخته قلبم توی حلقم میزد.

 

تو این گیر و دار لبای آترین رو روی پیشونیم حس کردم.

یه لحظه حس کردم قلبم نمیزنه.

بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و گفت :

چشماتو باز کن.

 

به سختی با خجالت چشمامو باز کردم و بی توجه به دستبند و انگشتری که توی دستم جا خوش کردن،

به چشمای جذاب آترین زل زدم . . .

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سه نقطه
سه نقطه
1 سال قبل

بابا تابان عاشق آترینه
چرا نمیخاد بفهمه
خودش نمیخاد

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x