رمان ماه تابان پارت ۹۲

4.4
(21)

 

 

 

یه نگاه به کل فضای خونه انداختم و در اخر درو بستم.

کلید به نگهبان برج تحویل دادم پشت سر آترین سمت ماشین راه افتادم.

آترین تو طول رانندگی دستم و تو دستش گرفته بود و حتی لحظه‌ای ول نمیکرد.

با رسیدنمون به خونه ضربان قلبم بالا رفت.

دلم ضعف میرفت برای این خونه و خاطراهاش…برای بوی عطر آترین که همیشه تو فضای خونه میپیچید..برای همه لحظه های باهم بودنمون.

-خوش اومدی به خونت عزیز دردونه‌ی من.

 

قند تو دلم آب میشد وقتی مبرام لقبای با ارزش میذاشت..بی تاب میشدم وقتی میفهمیدم تمام اون روزای تلخ تموم شده.

با گرم شدن دستم نگاه خیره‌م رو از خونه گرفتم و همراه آترین وارد خونه شدیم.

 

برق که روشن کرد چشمم به خونه ویران شده افتاد.

مبلهای که روش پر از لباس شده بود.. خرده شیشه های وحشتناکی که وسط پذیرایی پخش شده بود..

 

با ناباوری به آترین نگاه کردم که لبخند غمناکی زد

-اینا همش اثرات نبوده توعه..وقتی که هرکس و ناکس اومد و بهم یه زخمی زد از نبودت..شرمنده دیه جمع نشده فردا میگم بیان جمع کنن بیا بریم بالا.

 

باز دستم و تو دستش گرفت و سمت پله ها کشوند.

دلم برای قسمت به قسمت این خونه تنگ شده بود و حالا با رسیدنم لبخندی از حجم دلتنگیم میزنم واردش میشم.

اتاقم بهم ریخته شده بود ولی تا جایی که من یادمه اخرین بار همه‌ی وسیله ها سرجاش بود حتی رو تختیمم صاف بود

-روزایی که تو نبودی تا صبح تو این اتاق دراز میکشیدم تا با بوی بالشت که بوی تنت میداد اروم بشم.

 

لب پایینم به دندون گرفتم سمتش برگشتم

-خیلی بهم سخت گرفتی تابان خیلی..

 

خواستم حرفی بزنم که ازم رو گرفت

-یه زنگ به مامانت بزن خیلی نگرانته منم برم یه چی سفارش بدم بیارن

 

میدونستم که برگشت تا من اشک جمع شده تو چشماش نبینم ولی واقعا این دوری لازم بود؟واقعا انقدر لازم بود که خودم آترین شکنجه بدم تا واقعیت بفهمم؟

نفسم پر حسرت بیرون فرستادم سمت کیفم رفتم تا به مامان یه زنگ بزنم.

 

 

بعد از چند بوق بلاخره گوشی جواب داد

-الو تابان؟

 

چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود

-سلام مامان قشنگم خوبی؟

 

با شنیدن صدام یهو زد زیر گریه با صدای بلند گریه کرد

-مامان جان چرا گریه میکنی قوربونت برم؟

 

وسط گریه اش فین فین کنان شروع کرد به گلایه کردن:

-دختر نصف عمرم کردی کجایی تو؟نمیگی من دق میکنم از بی خبری؟من یه ذره برای تو اهمیت ندارم تابان؟

 

نارحت گفتم:

-ببخشید مامان اشتباه کردم نارحت نکن دیگه خودتو الان که بهت زنگ زدم

 

-خوبی مادر؟همه چی خوبه؟نمیدونی که چقدر نگرانت شدم هر روز هر شبم شده بود ذکر و دعا برای سلامتیت.

 

-قوربونت برم مامان من خوبم همه چی هم اینجا خوبه شما چطورید؟

 

وقتی مکث مامان طولانی شد مشکوک صداش زدم

-الو؟مامان؟

 

باز صدای گریه مامان بلند شد جوری که قلبم سخت لرزید

-چیشده مامان چرا داری گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟

 

-تابان…بابات..

 

باز صدای گریه‌اش باعث شد حرفش نصفه بمونه که من با نگرانی گفتم:

-بابا چیشده مامان؟تو رو خدا گریه نکن جون به لبم کردی..

 

با صدای بلند گریه میکرد و وسط حرفش بریده برید شروع کرد به حرف زدن:

-بابات بیمارستانه..دکترا ازش قطع امید کردن..گفتن دیگه زنده نمیمونه..هی زنگ میزدم که بهت بگم تابان من بیا…بیا برای اخرین بار بابات ببین…بیا تا چشماش باز میشه بهش بگو حلالش کردی که با خیال راحت بره…بیا تابانم بیا مادد..

 

قطره های اشک یکی یکی از چشماش میچکید و من ناباور به دیوار روبه روم ذول زده بودم.

نفس کشیدن برام سخت شده بود و بغض لعنتی که تو گلوم نشسته بود سد محکمی در برابر هر واکنشی بود.

باورم نمیشد یه روزی همچین حرفایی بشنوم…مگه بابای من چه سنی داشت که دکترا ازش قطع امید کنن؟

-تابان مادر میشنوی صدامو؟

 

با صدای مامان به خودم اومدم میان گریه‌ام با لحن خفه‌ای گفتم:

-میام مامان میام..

 

گوشی قطع کردم و روی تخت ولو شدم بلند زدم زیر گریه صورتم با دستم پوشوندم که یه دفعه در اتاق محکم باز شد…

 

 

 

-تابان…تابان چیشده چرا داری گریه میکنی؟؟

 

با کشیده شدن دستم تو بغل آترین افتادم از حجم بدبختیایی که تو دلم تلنبار شده بود با صدای بلند زار میزدم..

انقدر گریه کردم و آترین تو سکوت کمرم ماساژ داد و روی موهام بوسه زد تا بلاخره اروم گرفتم و کم کم چشمام گرم شد…

 

از تشنگی اروم لایه پلکهام باز کردم و به اطراف نگاه کردم…هوا هنوز روشن نشده بود.

کلافه نوچی کردم از جام بلند شدم که نگاهم سمت آترین افتاد که پشت سرم خوابیده بود..

از حس خفگی که بهم دست داده بود نتونستم بیشتر از این صبر کنم و از اتاق بیرون زدم.

چشمام بخاطر گریه های دیشبم به شدت میسوخت و پلکهام بهم چسبیده بود.

وارد اشپزخانه که شدم یه لیوان آب خنک سر کشیدم تا راه تنفسم باز بشه.

 

به صورتم چند مشت اب پاشیدم تا از درد چشمام کم بشه.با یاداوری بابا بازم غم عالم به قلبم سرازیر شد باید به آترین بگم تا برام بلیط بخره همین الانشم خیلی دیر شده.

با این فکر از اشپزخانه بیرون زدم و سمت طبقه بالا پا تند کردم.با دیدنش که خیلی عمیق به خواب رفته دلم نیومد بیدارش کنم برای همین کلافه کنارش دراز کشیدم تا خودش از خواب بیدار شه ولی انقدر طول کشید تا خودم کم کم خوابم برد.

 

با حس حرکت چیزی روی گونه‌ام چشمام اروم از هم باز کردم که آترین تو فاصله کمی از من با لبخند بهم ذول زده بود با سرانگشتش گونه‌ام نوازش میکرد.

-سلام

 

-سلام خوشگل خانم.

 

تک خنده ای کرد و خودش جلو کشید و بوسه‌ای روی گونه‌ام کاشت که بدنم گور گرفت

-نمیدونی چقدر دوست داشتم این صحنه رو ببینم که کنارمی..کنارم میخوابی..غذا میخوری..راه میری..زندگی میکنی..

 

لبخندی زدم و خودم بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم

-آترین.

 

خیره به چشمام گفت:

-جانم؟

 

-من باید برم ایران.دیشب که با مامانم حرف زدم گفت..

 

بغض گلوم قورت دادم و گفتم:

-گفت دکترا از بابام قطع امید کردن و زیاد زنده نمیمونه.من باید برم ببینمش..

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x