رمان ماه تابانم پارت 38

4.1
(20)

 

 

متعجب از سوالش، به معنی آره سرمو تکون دادم.

 

آترین : کی بهت اجازه سر کار رفتن رو داد؟

اونم ساعت ۶ تا ۱۱ شب که وقتی بر میگردی ساعت ۱۱:۳۰ ، ۱۲ هست.

 

چیزی نگفتم که تن صدای یکم رفت بالا و گفت :

نقش من تو زندگی تو چیه؟

من چیکارم؟

 

_تو بزرگتر و سرپرست منی!

 

آترین : مَنِ بزرگتر حق نداشتم بگم راضی به سرکار رفتنت هستم یا نه؟

حق نداشتم راجب شغلت نظر بدم؟

تحقیق کنم؟

تصمیم بگیرم بزارم بری یا نه؟

 

سرمو انداختم پایین و داد زد :

با تووووووام!

سرتو ننداز پایین، زل بزن تو چشمام و جواب بده بگو من چیکاره ام تو زندگی تو!

 

اصلا فکرشو نمیکردم آترین به خاطر سرکار رفتنم انقدر عصبی بشه.

البته حق داره.

بدون هیچ اطلاعی، هیچ آمار دادنی، تحقیق کردنی، فقط گفتم دارم میرم سرکار.

حق داره اینطوری رفتار کنه.

 

آترین : با توام…

 

سرمو آوردم بالا.

زل زدم توی چشمای جذاب و نازش و گفتم :

تو اصلا به فکر من هستی؟

چند روزه منو ندیدی دم نزدی؟

چند وقته شبا و روزا فقط با مری میگذرونی؟

البته حق داری!

شاید چند وقت دیگه بخوای متاهل بشی،

من باید شغل داشته باشتم، پول پس انداز داشته باشم بتونم برای خودم خونه اجاره کنم.

نمیخوام بیشتر از این سربار کسی باشم.

 

بعدم بی توجه به نگاهش بلند شدم و بدو به طرف پله ها رفتم.

قشنگ همه چیو برعکس کردم.

قیافش دقیقا جلوی چشمم بود.

 

فک کنم توی دلش گفته تا دو دقیقه پیش من شاکی بودم چطور توی دو دقیقه تابان از متهم بودن به شاکی تبدیل شد!

 

آخیش راحت شدم، بلاخره تونستم حرفی که چند وقته توی دلم مونده رو بزنم.

ولی!

واقعا آترین حسی به مری داره؟

چرا مری؟

این همه دختر خوب، ناز، خانم و خوشگل.

چرا مری رو انتخاب کرده؟

مگه مری چی داره که من ندارم؟

 

چیییییی؟ چرا من باید توی دلم مری رو با خودم مقایسه کنم؟

چرا الان یهو اینطوری گفتم؟

 

زدم توی سر خودم و . . .

 

 

 

لباسام رو درآوردم و رفتم توی حموم.

یه دوش کوتاه گرفتم، در همون حین مسواک هم زدم و اومدم بیرون.

بدنمو با حوله و موهامو با سشوار چند دقیقه ای خشک کردم.

 

لباس گرم پوشیدم خواستم روی تخت بشینم که صدای قار و قور شکمم گوشم رو کر کرد.

با وجود اینکه مسواک زده بودم و نمیخواستم آترین رو ببینم،

مجبور شدم برم پایین.

 

اومدم پایین و بی توجه به آترینی که هنوز روی مبل نشسته بود رفتم توی آشپزخونه.

از توی یخچال نوتلا و نون تست در آوردم گذاشتم روی میز.

 

یه لیوان هم پر از آب خنک کردم و نشستم.

شروع کردم به خوردن.

همیشه وقتی نوتلا میخوردم تهش توی آینه که خودمو میدیم،

تمام صورت و نوک بینیم کاکائویی میشد.

 

خوردن نوتلا انقدر بهم آرامش میداد که فراموش کردم با آترین دعوا کردم و قهرم.

همینطور در حال خوردن بودم که آترین وارد آشپزخونه شد و گفت :

مگه اونجا شام نمیخوری؟

 

به سختی محتوای دهنم رو قورت دادم و گفتم :

چرا!

خواستم بخوابم ولی گرسنه ام شد.

نتونستم مقابل صدای شکمم کوتاه بیام و اومدم یه چیزی بخورم.

 

بعد یهو جبهه گرفتم و گفتم :

چیه؟ نکنه حق خوردن هم دیگه ندارم؟

هنوز مستقل نشدما!

 

آترین : یه دختر بچه که نمیتونه درست غذا بخوره و کل صورتشو کثیف میکنه،

چطوره میخواد مستقل بشه؟

 

ای تف!

سریع نونمو تموم کردم و بلند شدم.

آبی به دست و صورتم زدم و باز نشستم.

بعدم با کمال پررویی گفتم :

این دختر بچه به خاطر رفتارهای بقیه مجبوره که مستقل بشه.

 

پوزخندی هم چاشنی حرفم کردم و دوباره شروع به خوردن کردم.

با سر پایین افتاده قشنگ متوجه شدم که آترین چه حرصی میخوره.

لبخندمو به زور قورت دادن نون تست پنهان کردم.

 

باید به خودش میومد.

یعنی چی که هر روز و هر شبش رو با مری میگذروند؟

اگر دوستش داره خب بیاد رک به من بگه تا من یه خاکی تو سرم بریزم…….

 

 

 

خیلی یهویی یه حس بدی بهم دست داد.

یعنی آترین حسی به مری داره؟

چرا مری؟ مگه دختر قحطه؟

من اصلا و ابدا از مری خوشم نمیاد!

 

هیچیش به آترین نمیخوره.

نه قدش، نه هیکلش، نه قیافه و تیپش.

آترین خیلی خیلی سر تر از مریه!

ولی!

چرا من دارم حرص میخورم؟

 

نون تستام که تموم شد بلند شدم و میز رو جمع کردم.

لیوان آب و قاشق رو شستم و آب زدم صورتم.

اومدم کنار میز و بالای سر آترین ایستادم.

سرشو آورد بالا.

 

_من فراموش کردم که دعوا کردیم.

حتی فراموش کردم که بهم گیر دادی و هرطور دوست داشتی باهام حرف زدی.

همه چیزو فراموش کردم تو هم فراموش کن.

 

آترین : الان که همرو به زبون آوردی.

پس چطور فراموش کردی؟!

 

سوالشو بی جواب گذاشتم و گفتم :

ولی آترین!

واقعا مری به تو نمیاد.

 

دیگه بهش نگاه نکردم و با عجله از آشپزخونه خارج شدم.

بدو بدو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.

دستمو روی قلبم که تند تند میزد گذاشتم.

 

آخیییییییش!

راحت شدما! بلاخره بهش گفتم.

برام فرقی نداره به حرفم گوش بده یا نه!

این برام مهمه که بلاخره حرف خودمو زدم و گفتم مری مناسبش نیست.

 

فردا ظهر دوتا امتحان سنگین داشتم و هیچی نخونده بودم.

کارامو کردم، ساعت برای صبح زود تنظیم کردم و خوابیدم.

 

صبح طرفای ساعت ۷ بیدار شدم بعد دوش چند دقیقه ای رفتم پایین.

سریع صبحانه ی سر سری خوردم،

میز رو جمع نکردم و صبحانه آماده رو گذاشتم بمونه.

 

یک ساعت دیگه بیدار میشد. دلم نیومد میز رو جمع کنم.

رفتم بالا و نشستم پای کتابام.

چون که هر دفعه استاد درس میداد برمی گشتم خونه درست میخوندم،

الان همرو بلدم بودم.

 

تا ساعت ۱۱ گیر بودم و بکوب مرور کردم.

ساعت ۱۱ از کتابا دل کندم.

تیپ عادی ای زدم و بعد از جمع کردن وسایلم رفتم پایین.

 

داشتم به طرف در سالن میرفتم که صدایی از توی آشپزخونه شنیدم.

سرکی کشیدم،

آترین توی آشپزخونه در حال جمع آوردی ظرفای تمیز بود.

 

بی سر و صدا خواستم درو باز کنم که صداشو شنیدم . . .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x