رمان ماه تابانم پارت ۱

4.2
(43)

 

 

 

کنار تخت نشستم و با غصه به لباسای روی تخت نگاه کردم، لباس هایی که چند سال بود آرزوی داشتن یکیش رو داشتم و به خاطر عقاید مسخره خانواده؛ به خاطر آبروی بابام اجازه نگاه کردن بهشون رو هم نداشتم و حالا!

 

حالا به خاطر حفظ آبروی بابام انواع و اقسام مدل ها و رنگ هاش روی تخت قرار داشت.

هه!!!

 

لباس خواب کوتاه تا رون تمام تور سفید، شورت و سوتین توری قرمز رنگی که با دوتا بند به هم وصل شده بودن، لباس خواب دکلته بلند و لَخت که روی سینه اش نگین کار شده بود تاپ دکلته و شورتک لی، لباس خواب صورتی رنگ کوتاه بلند که همه جاش تور بود به جز روی سینه و یه شورت توری ست داشت.

 

انواع لباس زیر های ست طرح دار، صورتی، قرمز، مشکی، نارنجی، عروسکی، اسفنجی و و و …..

 

من تابان ستوده ۱۷ ساله تک فرزند حاج محمود ستوده قراره به اجبار با مردی ازدواج کنم که ۱۲ سال ازم بزرگتره و مداحه. مجبورم چون از نظر خانواده خدا پیغمبر حالیشه؛ چون مداح امام حسین (ع)؛ چوووووون انقدری پولداره خودش و خانوادش که هیچ کس دست رد بهش نمیزنه

حتی!!!

 

اولین قطره اشکم اومد پایین، رسید به دومی، سومی، چهارمی که در اتاق یهو باز شد. با عجله دستی به صورتم کشیدم و چرخیدم که علی رضا رو دیدم.

 

کسی که تا چند روز دیگه قرار بود بشه شوهر من هه!!!

حالم از قیافش، تیپ و یقه بسته آخوندیش، پیراهن سفید و شلوار پارچه ای مشکی گشادش، ریش های نامرتب بلندش ب هم میخورد.

 

نگاهی بهش انداختم و خواستم بلند شم که دستشو گذاشت رو شونم.

هیییین نسبتا بلندی کشیدم با عصبانیت گفت :

_زهرمار چته انگار جن دیدی؛ غریبه نیستم که دو روز دیگه محرم میشیم چند روز بعدشم رسمی زنم میشی سعی کن عادت کنی.

 

با غیض به چشماش نگاه کردم که دیدم نگاهش میخ شده روی لباسا. از خجالتم دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو ببلعه؛ نگاهمو ازش گرفتم خواستم بلند شم که . .

 

 

 

دوباره دستشو گذاشت روی شونم و مجبورم کرد سر جام بشینم. یکم ترسیدم ولی تمام تلاشمو کردم که نفهمه، دستشو به زور از روی شونم برداشتم و گفتم :

_دست نزن به من وگرنه …

 

علی رضا : وگرنه چی کوچولو؟ چند روز دیگه که زنم شدی ببینم جرائت میکنی اینطور حرف بزنی، زبونتو میبرم اگه گفتی با چی!

 

 

 

دلم گرفت جوابی بهش ندادم که خود نحسش ادامه داد :

_با زبونم و لباااااام عشقم؛ اووووووم.

 

روی تخت نشست و شورت و سوتین توری قرمز رنگو که با دو بند به هم وصل بودن گرفت دستش.

نگاهی بهش انداخت و گفت :

_پااشو پااااشو اینو بپوش ببینم چی زیر اون چادر و لباسای گشاد قایم کردی؛ اصلا ببینم تو اندام هم داری؟‌ نکنه پوستت تیره هست و با کرم خودتو سفید نشون میدی؟

 

وقتی دید همینجوری فقط نگاهش میکنم گفت :

_بهت میگم پاشو بپوش ببینم توی تنت

 

_خیلی بیشعوری خیلی پستی عوضی من نمیخوام با تو ازدواج کنم.

 

بعد زدن این حرف ازجا بلند شدم که با عصبانیت از رو تخت اومد پایین اومد سمت من؛ یهو هولم داد و چسبوندم به دیوار. یه دستشو گذاشت روی شونم و با اون یکی دستش خشن چادر و روسری رو از سرم کشید.

 

خواستم جیغ بزنم که یهو لباشو روی لبام گذاشت و با حرص موهامو کشید.

از درد سرم و تحقیر شدنم اشک توی چشمام جمع شد. برای هزارمین بار پدرمو لعنت کردم اما اینبار فرق داشت

فرقش تو این بود که از ته دل لعنتش کردم.

 

به زور از خودم جداش کردم بدو بدو روسری و چادرمو انداختم روی سرم و تا به خودش بیاد از در اتاق زدم بیرون.

سریع رفتم تو آشپزخونه و زل زدم به مادری که با ذوق داشت شیرینی هارو توی ظرف میچید . . .

 

 

 

 

با غصه کنار گوش مامان گفتم :

_مامان بخدا من راضی به این وصلت نیستم من نمیخوام ازدواج کنم مگه چند سالمه تروخدا

 

مامان : هیس نشنوم، کجا بهتر از علی رضا پیدا میکنی هاااا؟ زبون درازی هم میکنی؟

هم پول داره هم آدم خوبیه هیچی نگو آبرومون رو نبر زود برو تو جمع بشین کنار بابات

 

جلوی ریختن اشکام رو به سختی گرفتم و رفتم توی جمع. مامانش باباش خود نحس و پدر من نشسته بودن. کنار بابام نشستم و نگاهی به جمع انداختم

 

بابای علی رضا : خب دخترم فردا میرید برای آزمایش خون که انشالله بعدش صیغه محرمیت بینتون بخونیم و بعد از انجام دادن خریداتون مراسم عقد بزرگی براتون میگیرم

 

بی حرف فقط نگاه میکردم. چرا به من میگفت؟ من چیکاره بودم؟ تصمیم رو که مامان بابا گرفته بودن منم…

 

علی رضا : تابان خانوم فردا ساعت ۷ آماده دم در باشید

 

هه! ببین لحنش چقدر عوض شد عوضی آشغال.

فقط از خدا میخواستم فردا خونمون به هم نخوره تنها امیدم بود…

 

مامان که وارد جمع شد شروع کردن به گفتن خندیدن تنها کسی که فقط نظاره گر بود من بودم.

 

نفهمیدم چطور بلاخره گذشت اما گذشت. وقتی همه رفتن بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم. اتاقی که همین امشب پسر نامحرم بهم دست زده بود

 

بعد از عوض کردن لباسام رو تخت دراز کشیدم و انقدر به آینده تباه شده ام فکر کردم و گریه کردم تا خوابم برد.

 

نمیدونم ساعت چند بود که با صدای مامان بیدار شدم.

آبی به دست و صورتم زدم و ساعت ۷ با یه تیپ سر تا پا مشکی از در خارج شدم و به حرف های مامان هیچ توجهی نکردم.

 

چرا باید لباس رنگی میپوشیدم؟ این مراسم و ازدواج برا من عذا بود نه عروسی و خوشبختی.

ماشین نحسش رو از دور دیدم.

 

رسید جلو پام زد رو ترمز نشستم تو ماشین و فقط سلام کردم.

 

علی رضا : این چه تیپیه زدی؟ مگه داری میری ختم؟

 

بی جواب گذاشتم که با حرص ادامه داد :

_ با تو ام زبون نداری؟ میخوای آبرو منو ببری بگن دختره به زور اومده؟ چرا دستی به سر و روت نکشیدی ها؟ . . .

 

 

 

_تو انگار فراموش کردی هیچ علاقه ای به ازدواج باهات نداشتم نه؟ فراموش کردی ۱۰ ۱۲ سال تفاوت سنیمون رو؟ فراموش کردی عوضی بود…

 

با درد گوشم برق از سرم پرید و حرفم نصفه موند، دستمو روی گونم گذاشتم و با تعجب بهش نگاه کردم. اشک تو چشمام جمع شد. خدایا من با کی قرار بود ازدواج کنم؟

مطمئن بودم کبود میشه و حدااقل یه روز جاش میمونه شاید یه دلیل میشد برای فرار از ازدواج با این آدم

 

علی رضا : هی هیچی بهت نمیگم پررو میشی فکر کردی خبریه؟ بیچاره باید از خدات باشه اومدم گرفتمت

 

_نه زشتم، نه سن بالا، نه عیب و ایرادی دارم چرا باید از خدام باشه ها؟ چرا باید خوشحال باشم آدم نامردی …

 

با تو گوشی دومی که خوردم کلا دهنم بسته شد. عوضی نامرد

 

علی رضا : دهنتو ببند تا بیشتر از این نرفتی رو مخم. دختره خر کی بهتر از من گیرت میاد ها؟ پول ندارم؟ قیافه ندارم؟ مذهبی و باب دل خانوادت نیستم؟ لیاقت نداری

 

دیگه جوابشو ندادم حرف زدن با این آدم مصادف بود با تو گوشی خوردن مجددم

هنوز محرمش هم نشده بودم دوتا تو گوشی خوردم معلوم نیست زنش بشم چه بلائی میخواد سرم بیاره

 

خدایا تو کمکم کن راهی پیش روم بزار…

 

بلاخره رسیدیم. چونکه صاحب اون آزمایشگاه دوست خانوادگیشون بود قرار شد یک ساعت بعد برگردیم و جواب آزمایش رو بگیریم.

 

بعد از خون دادن خواستم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و اگر دستای نحس علی رضا نبود با مخ رو زمین فرود میومدم.

 

لجبازی نکردم و گذاشتم کمکم کنه. با کمکش از آزمایشگاه خارج شدیم و توی ماشین نشستم. اونم نشست و راه افتاد. سرم گیج بود چشامو بستم نمیدونم چقدر گذشت که با صداش چشامو باز کردم

 

جلو یه کافه نگه داشته بود هه!!!

 

خودم پیاده شدم و نذاشتم کمکم کنه، وارد کافه شدیم و یه گوشه نشستیم. گارسون که اومد خودش سفارش صبحانه مخصوص کافه رو داد.

 

تا وقتی صبحانه برسه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد انگار اون هم مایل به صحبت کردن با من نبود و چقدر خوشحال بودم از این بابت

 

گارسون که اومد چند تا ظرف روی میز گذاشت

تموم که شد نگاهی به میز کردم . . .

 

 

 

املت تک نفره، کره و مربا، نون تست گرم، دو لیوان آب پرتغال، یه پنیر کوچولو، نون سنگک داغ.

میز پر بود و من نمیدونستم از کدوم شروع کنم ولی املته بد چشمک میزد.

 

یه تیکه نون برداشتم و تا دستم بردم به سمت املت دستم با دست علی رضا برخورد کرد.

خواستم دستم رو عقب بکشم که نذاشت و دستمو گرفت.

 

با حرص نگاهش کردم که گفت :

_ببخشید زدمت حرفات خیلی خیلی بد و پر از کینه بود دست خودم نبود

 

بی حرف فقط نگاهش کردم که دستم رو ول کرد و گفت :

_خوب بخور نوش جونت خانوم

 

بعد از زدن این حرف دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. صبحانه رو در سکوت مطلق خوردیم و بعد از تموم شدنش علی رضا رفت حساب کرد و اومد.

 

خواست دستم رو بگیره که عقب کشیدم و جلو تر از اون به سمت در کافه رفتم. خودشو بهم رسوند و گفت :

_آخه تابان چرا داری انقدر منو اذیت میکنی؟ تمام افرادی که اینجا کار میکنن منو میشناسن و میدونن تو داری خانومم میشی تروخدا مراعات کن

 

بی حرف از در کافه زدم بیرون و دستم رو روی دستگیره در ماشین گذاشتم.

اومد کنارم و خودشو کامل چسبوند بهم که سریع کشیدم عقب و فاصله گرفتم.

 

علی رضا : من دوستت دارم تو خوشگلی نازی ظریفی بی نهایت تو دل برو و تو چشمی ولی خیلی داری باهام بد تا میکنی مواظب باش همیشه انقدر خوب نیستم

 

بعد زدن این حرف به طرف صندلی راننده رفت که دهن کجی کردم.

 

علی رضا : تابان دارم میبینم نکن بچه جون

 

خخ اصلا برام مهم نبود. درو باز کرد نشستیم و به طرف آزمایشگاه روند. تا رسیدیم به آزمایشگاه یک ساعت و نیمی گذشته بود.

باهم پیاده شدیم و وارد آزمایشگاه شدیم به طرف دوست علی رضا برای گرفتن جواب رفتیم.

 

جایی که آخرین امید من بود برا رهایی از این مرد دیوانه

به دوستش رسیدیم و علی رضا بعد یکم حرف متفرقه گفت :

_جواب آزمایش خون ما چی شد؟

 

چشم دوخته بودم به دهن دوستش و از خدا کمک میخواستم که با شنیدن صداش . . .

 

 

_آقااااا مبارکه مبارکه علی رضا اولین شیرینی رو باید به من بدی که این خبر خوب رو بهت دادم!

 

با شنیدن صداش حس کردم زیر پاهام خالی شد و بعد نفهمیدم چی شد.

با سوزش دستم چشامو باز کردم و بعد از چند بار پلک زدن متوجه شدم توی درمانگاه هستیم.

علی رضا بالای سرم بود و پرستار سرم رو از دستم در آورده بود.

 

گنگ نگاهش کردم که خودش گفت :

_وسط آزمایشگاه یهو دست گرفتی به سرت و داشتی میوفتادی که گرفتمت، آوردمت درمانگاه دکتره گفت دو دلیل داره سرگیجه و بیهوش شدنت

 

_چی؟

 

علی رضا : تو که کم خون بودی چرا نگفتی؟ دختر خوب اگر می گفتی لااقل میبردمت یه جایی پیدا میکردم جیگر میگرفتم خدا رحم کرد چیزیت نشد

 

تعجب کردم از لحن نگران و سرزنش کننده اش. نه به دو ساعت پیش که دوبار زد تو گوشم و نه به الان که اینطور نگران بهم نگاه میکنه و حرف میزنه!

چرا حس میکنم اختلال روانی داره؟! عجبا

 

_دلیل دوم؟

 

علی رضا : دکتره گفت بهت شوک وارد شده حالا اینکه چه موضوعیه که اینطوری ریختی بهم نمیدونم و خودت باید بهم بگی

 

_عه جدی؟ میخوای بدونی؟ اگر بگم سیلی سوم رو نمیخورم؟

 

علی رضا دستم رو گرفت جون نداشتم دستمو در بیارم :

_من معذرت میخوام ببخشید خاااانوم دیگه تکرار نمیشه بهت قول میدم خوبه؟

 

_شوکه شدم چون تنها امیدم برای ازدواج نکردن باهات این بود که خونمون بهم نخوره شوکه شدم چون فهمیدم و با چشم دیدم آینده تباه شده ام رو!

 

بعد از زدن این حرف دستمو از دستش کشیدم بیرون و روم رو کردم اونور. هیچ صدایی ازش نیومد هیچی.

چند دقیقه گذشت که پرستار اومد نسخه ای به علی رضا داد اونم بی هیچ حرفی رفت داروها رو گرفت و برگشت.

 

با کمک خودش از تخت پایین اومدم و تو ماشین نشستم. شروع کرد به رانندگی؛ تو راه قنادی ایستاد و دو جعبه بزرگ شیرینی خرید.

 

وقتی رسیدیم جلو در خونه با هم با جعبه شیرینی وارد خونه شدیم که صدای کل زدنای مامانم شد سوهان روحم.

بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم و اجازه هیچ حرفی ندادم.

 

لباسامو در آوردم که صدای مامان اومد :

_باشه پسرم با پدرت هماهنگ میکنیم برای امشب که صیغه محرمیتی بینتون خونده بشه و همین امشب تاریخ مراسم عقد رو به امید خدا مشخص میکنیم . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آتاناز🌹
آتاناز🌹
1 سال قبل

قشنگ بود 😍

Niki
1 سال قبل

مرسی قاصدک جونم
خیلی زیبا بود 💋😍❤

یه بنده خدا
یه بنده خدا
1 سال قبل

عالی. فقط پارت گذاری به چه صورت…

بهار
بهار
1 سال قبل

یه موضوع بی محتوا. عوققققق.
از هم ن اولش’مشخصه

...
...
پاسخ به  بهار
1 سال قبل

اتفاقااااا یکم که بره جلوتر میفهمی چیه خیلی رمان خوبیم هست قاصدک جونم عاشقتم با این رمان
♥️♥️♥️♥️

نازی
نازی
1 سال قبل

همیشه رمان های مذهبی یه هیجان خاص داره
بی صبرانه منتظر پارت بعدی ام

...
...
1 سال قبل

یه رمانی بود من قبلا تو تل میخوندم دستم خورد از کانال اومدم بیرون دیگه نتونستم پیداش کنم اسم رمان یادم نیست یخورده ازش میگم اگه کسی می‌دونه اسمش چیه بهم بگه لطفا
اسم دختر تمنا ایرانی بود اهل شیراز تو تهران دانشجو عاشق استادش میشه قبل از اینکه به استادش بگه اتفاقی مادر پسره رو تو بیمارستان میبینه و بدون اینکه بدونه مادر عشقشه داستان عشقشو براش میگه و اونم می‌فهمه که تمنا دانشجو و عاشق پسرشه
تمنا بخاطر استادش یه ترم خودشو میندازه ترم بعد که قبول میشه و درسش تموم میشه برمیگرده شیراز بعدش پسره میاد خواستگاری تمنا ازدواج میکنن
بعد دختره مریض میشه قراره یه عمل بکنه که احتمال زنده موندن و مردن داره
تمنا خودش دنبال دختر میگرده تا اگه فوت کرد با همسرش ازدواج کنه و مواظب عشقش باشه تا اینکه یکی از دوست های قدیمیشو میبینه و از اون میخواد بعد از مرگش مواظب همسرش باشه به همسرش هم میگه ولی اون قبول نمیکنه
تا اینجا خوندم اگه کسی این رمانو خونده و اسمشو می‌دونه بگه لطفا

...
...
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

ممنون قاصدک جونم ممنونننننننن
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x