رمان ماه تابانم پارت ۱۰

4.3
(23)

 

 

با آترین وارد مجتمع شدیم، قشنگ معلوم بود این مجتمع واسه پولداراست.

از بس بزرگ بود و آدمای شیکی توش بودن.

 

شروع به راه رفتن کردیم و یکی یکی از کنار مغازه های طبقه همکف میگذشتیم.

یهو آترین جلو یه موقع ایستاد و به یه مانتو اشاره کرد.

 

مانتو کوتاه ساده به رنگ سفید با آستین های سه ربع و کمربند صورتی براق.

سری تکون دادم و با هم وارد مغازه شدیم. فروشنده سایزم رو آورد و پوشیدم.

 

اولین بار بود یه لباس شیک رنگ روشن جذب میپوشیدم.

بی نهایت توی تنم زیبا بود.

آترین که توی تنم دید سوتی زد و گفت :

همین رو میبریم.

 

بعد از اون مغازه توی چند مغازه شلوار فروشی رفتیم و آترین از همه مدل شلوار ها و رنگ های خاص برام خرید.

 

شلوار پارچه ای سفید، شلوار مشکی رنگ نسبتا گشاد با کمربند، شلوار لی آبی کمرنگ و پرنگ، شلوار کتان مشکی، و دو سه شلوار سفید و مشکی ساق نود.

 

چندین مانتو به انتخاب خودم و خودش برام خرید که همه عروسکی و دخترونه بودن. نه خیلی جلف و بدنما نه خیلی گشاد و بد ترکیب؛ با رنگ های روشن و مدل های مختلف.

 

دو ست کیف و کفش که یکی کتونی و دیگری عروسکی بود، دو مدل کفش عروسکی دخترونه و سه تا کفش کتونی رنگ های متفاوت و برند.

 

بیشتر از ۱۵ مدل شال و روسری با رنگ های متفاوت.

 

و چند مدل بلوز شلوار و تاپ شلوارک و لباس زیر برای تو خونه.

 

تا ساعت ۴ عصر توی مجتمع بودیم و وقتی آترین خیالش راحت شد که صندوق عقب و صندلی های پشت رو پر از لباس کرده دل کند.

 

موقعی که از پاساژ خارج شدیم و توی ماشین نشستیم گفت :

دیگه وقت نداریم و باید قبل از ساعت ۷ جایی باشیم.

یادت بمونه لوازم آرایش، عطر و یه سری چیزای دخترونه مثل انگشتر و اینا بخرم برات‌ . . .

 

 

 

 

 

 

کلی تشکر کردم و هر دفعه با خوش رویی و مهربونی جواب داد.

توی راه برگشت خدارو شکر کردم بابت بودن کنار چنین مردی که بی هیچ چشم داشتی کمکم میکرد و یواش یواش منو به آرزوهام نزدیک میکرد.

 

رسیدیم خونه علی؛ دو تا خانم که انگار کار های خونه رو انجام میدادن اومده بودن.

نمیدونم آترین چی به علی گفت که وسایل هارو اون دو خانم به اتاق بردن.

 

من و آترین نشستیم برای خوردن خوراکی که چشمم خورد به چمدون آترین؛ حاضر و آماده دم در بود.

با ترس و اشکی که ناخودآگاه توی چشام جمع شد بهش گفتم :

میخوای بری؟ میخوای منو تنها بذاری؟ بین این همه گرگ و نامرد؟ میخوای …

 

نذاشت حرفم رو ادامه بدم، گفت :

خوراکیاتو تموم کن؛ هیچ سوالی ازم نپرس‌. هر وقت هم تموم کردی برو تو اون اتاقی که دوتا خانم هستن برات یه تیپ کامل آماده اتو کرده میذارن. آماده شو و بیا تو سالن.

نگران هیچی هم نباش.

 

دیگه هیچی نگفتم و با بغض خوراکیامو تموم کردم.

بی هیچ حرفی بلند شدم و به طرف اون اتاق رفتم. وارد که شدم یکیشون که جوون تر بود گفت :

تابان خانوم برید حموم این ست و لباس تو خونه ای که آماده کردم بپوشید‌. وقتی اومدید بیرون و موهاتون رو خشک کردید بهتون لباس بیرونتون رو میدم.

 

باشه ای گفتم؛ لباسا و حوله رو برداشتم و رفتم تو حموم.

لیف زدم و موهامو با شامپویی که بوی گل نرگس میداد تمیز شستم.

 

وقتی از تمیز بودنم مطمئن شدم دوش رو بستم و با حوله خودمو خشک کردم که صدای اون خانم رو دوباره شنیدم :

تابان خانم یه مسواک سبز رنگی کنار شامپو هاست و خمیر دندون کنارشه،

بردارید استفاده کنید ماله شماست.

 

چشم چرخوندم مسواک رو دیدم. مسواک زدم و صورتمو شستم.

بدنم که خشک تر شده بود لباس زیر و بلوز شلوار تو خونه ای میکی موسم رو پوشیدم.

انتخاب آترین بود.

 

حوله رو دور موهام پیچیدم و اومدم بیرون.

اون یکی خانم منو نشوند و حوله رو برداشت.

آروم شروع به شونه کردن موهام کرد و بعد با سشوار قشنگ موهامو خشک کرد . . .

 

 

 

بعد از خشک کردن موهام، خودش برام از بالا کامل گیس کرد تا پایین و با یه کش خرسی بست.

اون یکی داشت تک تک پلاستیکایی که لباس خریده بودیم رو خالی میکرد و توی چمدون خیلی بزرگی میچید.

 

ولی چرا؟ یعنی کجا قراره برم؟

آترین کجا میخواد ببره منو؟

 

خانومه که موهامو بافت بلند شد و اومد رو به روم نشست.

تا به خودم بیام شروع کرد به کرم زدن به صورتم.

 

بی هیچ حرفی خودمو سپرده بودم دستش.

نمیدونم چقدر وقت داشت منو آرایش میکرد وای بلاخره تموم شد.

وقتی تموم شد که اون یکی هم تمام وسایلم رو چیده بود توی چمدون.

 

فقط مانتو سفیده با شلوار لی آبی و روسری صورتی آبیم به همراه کفش اسپرت آبی سفیدم و جوراب اسپرت برام گذاشته بود روی تخت.

 

همون که آرایشم کرد گفت :

عزیزم لباست اتو شده هست. آماده شو کامل و منو صدا کن اسمم زهراست.

 

باشه ای گفتم و زهرا با اون یکی چمدون رو برداشتن و از اتاق رفتن بیرون.

 

مانتومو روی بلوزم پوشیدم، شلوارم رو یه گوشه گذاشتم و شلوار لی رو پوشیدم.

روسری رو ساده روی سرم انداختم و یه مقدار دادمش عقب‌.

 

جلوی موهام که به خاطر بافته شدن صاف صاف بودن صورتم رو کشیده تر کرده بودن.

تو آینه به خودم نگاه کردم.

 

چهره نازم برای اولین بار واقعا به دلم نشست. یه آرایش کاملا ملایم دخترونه.

که از بیبی فیس بودن درم آورده بود و مشخص بود ۱۶ ، ۱۷ ساله هستم.

 

بلاخره دل کندم و زهرا رو صدا زدم.

اومد تو منو برانداز کرد. بعد یه عطری رو روی مانتو و ساق دست و گردنم زد.

 

آخرش که همه چی تموم شد گفت :

از الان تا وقتی برسید اونجایی که مد نظر آقا آترین هست هیچ سوالی ازش نپرس خب.

بزار به موقع اش خودت متوجه میشی.

حالا بیا سریع بریم بیرون که همه دم در منتظر تو هستن.

 

بی هیچ حرفی از اتاق رفتم بیرون. خودش با شلوار من اومد و وقتی رسیدیم پیش آترین و علی یه کوچولو در چمدونم رو باز کرد و شلوار رو توش جا داد.

 

آترین خدافظی کرد با زهرا و اون خانومه و همراه علی سوار ماشین شدیم.

از همون اول چشامو بستم و بی توجه به حرف زدنای علی و آترین سعی کردم به هیچی فکر نکنم.

 

ذهنمو خالی خالی کردم و گوش سپردم به صدای آهنگ قشنگی که داشت پخش میشد . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aysan Valy
1 سال قبل

🥹🫠🫢🫦

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x