رمان ماه تابانم پارت ۱۰۰

4.3
(12)

 

 

به آترین خیره شدم چی گفت الان؟؟

برمیگردیممم؟؟؟

خیره بهش نگاه کردم که چشماشو باز وبسته کرد!

به مامان که درحال فکر کردن بود خیره شدم ودستشو گرفتم:

-بابا هم همینو میخواد که تو شاد باشی وزندگی کنی!

 

-من نمیتونم یک بار اضافی روی دوش آترین جان باشم..

 

آترین با لبخند گفت:

-شما بار نیستین مادرم…

 

با حرفش مامان جا خورد وبهش خیره شد؛

آترین سرشو پایین انداخت وپوزخند تلخی زد

-محبتی که هیچ وقت از مادرم ندیدم واز شما دیدم!شما هرگز مزاحم ما نیستین مراحمین،ازتون خواهش میکنم بیاین کانادا

 

منتظر به مامان خیره شدم که گفت:

-باشه میام!اما یک مدت کوتاه..

 

خودمو انداختم توی بغل مامان وگفتم:

-قربونت بشم من.

 

هوا داشت تاریک میشد.فردا مامان رو میبردم پیش یه روان شناس خوب!

 

مامان رو بردیم خونه!آترین غذا سفارش داد وبعد خوردن شام مامان رو بردم توی اتاقش.

-قربونت بشم نمیخوای حموم کنی؟

 

-دلم میخواد..اما نمیتونم.

 

-باشه پس من میبرمت

 

با چشمای درشت بهم زل زد که لبخند ارومی زدم وگفتم:

-وقتی بچه بودم شما منو میشتیو تر و تمیزم کردی وحالا بهم نیاز دارین..من باید جبران کنم یانه؟

 

بغلم کرد وگفت:

-خداروشکر..که خدا تورو بهم بخشید عزیزم.

 

بعد اینکه مامان رو بردم توی حموم وحسابی شستمش حالش جا اومد.

یک لباس تر وتمیز یک دامن وبلوز استین بلند تنش کردم ویک لیوان اب میوه به خوردش دادم

 

راحت سرشو روی بالشت گذاشت وبه خواب رفت..

منم بلند شدم واروم دستیگره در رو بالا وپایین کردم ورفتم بیرون از اتاق!

 

ساعت ۱۱شب بود اما من اصلا خوابم نمیومد،دلم گرفته بود.

-تابان..

 

برگشتم سمت اترین که ایستاده بود واومد سمتم

-کلافه ای چیزی شده؟

 

-نه فقط یکم دلم گرفته همین!

 

-باشه پس برو لباس بپوش بریم یک جای خوب..

 

حالت سوالی نگاهش کردم که لبخندی زد وگفت:

-برو دیگه

 

 

 

 

رفتم اتاق ویک پالتو پوشیدم وشال سرم کردم ورفتم پایین!

اترین دستمو گرفت وبرد سمت ماشین ودرو بست..

 

سوار ماشین شدم که اونم پشت فرمون نشست وروند سمت جاده..

-کجا داریم میریم اترین؟

 

-یک جای خوب وحال خوب کن!

بالبخند ارومی که زد حالم بهترشد!!

 

سرمو به صندلی تکیه دادم داشت چشمام گرم شد..که باترمز ماشین چشمام رو باز کردم.به همه جا خیره شدم!

 

اینجا کجا بود دیگه؟!

-آترین اینجا کجاست؟

 

-بیا پایین میفهمی.

 

اومدم پایین که دستمو گرفت از کوهی بالا رفتیم،از چیزی که دیدم چشمام چهارتا شد

 

کل تهران زیرپاهات بود هوای سرد می‌وزید با لبخند به اترین خیره شدم.

-خوب چطوره؟

 

نزدیک سکو رفتم وچشمام رو بستم:

-خیلی خوبهه!

 

دستاشو پشت کمرم حلقه کرد وسرشو توی گودی گردنم فروکرد و بوسه ارومی روش نشوند!

 

-بام تهران!عده کمی میان اینجا من چندسال قبل وقتی از خانواده ترد شدم اومدم اینجا!واقا تاثیرداره توی روحت..

 

-خیلی ارومم کنارت اترینم!

 

از شنیدن م مالکیت خوشحال گردنم رو بوسید و با خنده گفت:

-کوچولوی من..!

 

لبخندی زدم وبرگشتم سمتش ودستامو روی دوقفسه سینش گذاشتم اونم دستاشو روی کمرم گذاشت،اهنگ بی کلامی مخصوص رقص تانگو پلی کرد..

 

نگاهم قفل نگاهش شد وبا ریتم تکون میخوردیم..محو تماشای همدیگه بودیم!

سرشو جلو اورد وبوسه ارومی روی لبم نشوند!

 

-زیبای من!

با صدای زنگ گوشیش هردو به خودمون اومدیم!هوا داشت سردتر میشد ونزدیک بود بارون بباره!

 

 

 

 

 

 

آترین گوشیشو جواب داد وگفت:

-بفرما؟…یعنی چی که نیستت؟…

 

مکثی کرد و با کلافگی ادامه داد:

-هوف باشه مادر گریه نکن…میام الان…گفتم که میام خداحافظ.

 

با نگرانی به آترین خیره شدم ومنتظر بودم چیزی بگه.

-میرسونمت خونه کار دارم باید برم!درو برای کسی باز نکن اوکی؟

 

باحالت سوالی نگاهش میکردم که گفت:

-گفتم که کار دارم..

 

-اترین لطفا بگو چی شدههه؟

 

-علیرضا برگشته وبعد کلی تهدید که ال میکنم بل میکنم گذاشته رفته ونتونستن جلوش رو بگیرن،اما ببین نگران نباش من پیداش میکنم بیشرفو..

 

ترس بدی افتاد توی جونم..وبا پته پته گفتم

-اگه..

 

-هیچی نمیشه باشه؟

 

بوسه ای روی پیشونیم نشوند وسوار ماشین شدیم!

 

منو رسوند خونه وبا کلی تاکید رفت.‌

با استرس سر روی بالشت گذاشتم،به زور واسترس ومنتظر موندن اترین خوابم برد..

 

با دستی که روی موهام خورد با ذوق چشمام رو باز کردم..که مامان رو دیدم وسیخ شدم نشستم!

-بیدارت کردم عزیزم؟

 

-نه نه اصلا!اترین کجاست؟

 

-بیدار شدم نبود!فکر کنم دیشب نیومده!

 

دلشوره بدی افتاد توی جونم و با استرس بلند شدم:

-باشه شما برو توی هال منم میام.

 

-باشه عزیزم.

 

مامان بلند شد ورفت..منم سمت دستشویی توی راهرو رفتم وچندبار اب پاشیدم روی صورتم وتکرار کردم

 

-اروم باش..اروم باش دختر!آترین نمیزاره چیزی بشه!

 

چشمام رو بستم وریلکس رفتم توی اشپزخونه.

 

از اجبار چند لقمه خوردم انگار زهرمار میخوردم!

هیچی حالیم نمیشد.

 

رفتم سمت مبایلم وچند دفعه شماره ی اترین و گرفتم اما خاموش بود..اه!نباید میزاشتم بره خاک تو سرت کنن تابان خاکک..

 

درضمن تو میگفتی هم اون بهت گوش نمیکرد ک..بازم کار خودشو میکرد.

باصدای مامان به خودم اومدم وبهش نگاه کردم:

-جواب نداد؟

 

با نگرانی سمت مامان برگشتم و سرم و تکون دادم:

-نه مامان جواب نمیده..خیلی نگرانشم.

 

دستامو گرفت وگفت:

-اروم عزیزم اترین چیزیش نمیشه که!مطمئنم اون مرد شجاع وقویه از پس همه چیز برمیاد حتما شارژ گوشیش تموم شده.خودتو الکی ناراحت نکن

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x