رمان ماه تابانم پارت ۱۰۴

4.4
(14)

 

 

 

-بیشتر مواظبش باشید اگر دوستش دارید! چندروز اول استراحت مطلق بهشون میدم ونباید زیاد گریه کنه و جوش بخوره باید ارامش کامل داشته باشه و نزارین از چیزی بترسه وهمیشه پیشش باشید.

-چشم!

 

رفتم داروخونه وداروهارو برای تابان گرفتم واومدم.

وارد اتاقش شدم وبه چهره معصومش خیره شدم!

 

تا دیدم چشماش رو باز کرد بهش خیره شدم که چشماشو چندبار باز وبسته کرد وقتی دید نرفتم اشک توی چشماش جمع شپ وگفت:

-آت…آترین..

 

باصدایی که سعی کردم نلرزه گفتم:

-جانم؟

 

انگار تا صدامو شنید زد زیر گریه وگفت:

-ت..تو.. واقعی هستی؟نرفتی؟

 

-نه همینجام گلم.

 

میدونستم کلی سوال توی ذهنش اما الان نمیشد به سوالاتش جواب بدم…!

میدونم فکر میکرد حتما اون عوضی…

میدونستم چیکارش کنم میدونستم.

 

-اترین..

 

باصداش به خودم اومدم وگفتم:

-الان نه بعدا به همه سوالات جواب میدم باشه؟

 

سری تکون داد که دلم برای اینهمه مهربونی و درک بالاش گرفت:

-مامان کجاست؟

 

سرمو انداختم که دوباره باداد گفت:

-آتریننن مامانممم کجاستتتت؟

 

نمیخواستم بیشتر از این عذاب بکشه برای همین گفتم:

-خونه ما

 

باتعجب بهم زل زدوگفت:

-خونه شما؟

 

-اوهوم.گفتم که توضیح میدم اما الان وقتش نیست استراحت کن.

 

میدونم خیلی عصبانی شده بود اما دکتر گفت نباید ناراحت بشه وعذاب بکشه!

-آترین موضوع چیه؟ بهم بگو دارم دیوونه میشم..

 

رفتم سمتش چپیشونیش رو بوسید وگفتم:

-چی میخوای بدونی بپرس؟

 

 

 

اشکاشو پاک کردم که گفت:

-ا..اون.. علیرضا بهم..

 

-نه!میخواسته منو دق بده دست بهت نزده.

 

-الان کجاست ؟

 

-نمیدونم اما پیدا میکنم!

 

اهی کشید وگفت:

-مامانم چرا خونه شماست؟

 

-حالش خوب نبود بردمش اونجا.

 

-چرا اونجا؟

 

-نمیدونم..یه حسی بهم میگفت ببرمش اما میدونم مادر وپدر من دیگه کاری به مادرت ندارن واون علیرضا هم اون دور وبر پیداش نمیشه نترس!

 

رفتم پیشش ومحکم بغلش کردم وبوی گردنش رو به مشام کشیدم،بهترین بوی دنیارو میداد..ارامش بخش ترین اغوش دنیا…

 

ازش جدا شدم ودستمو روی صورتش نوازش باز تکون دادم وگفتم:

-دوروز دیگه چهلم پدرته ها…بلند شو یک چیزی بخور واز خودت مواظبت کن تا اون موقع سرپا بشی،باشه عشقم؟

 

لبخندی زد ودرازش کردم.

یکم جیگر به زور به خوردش دادم وبعد دارو هاشو بهش دادم که خوابید…

 

رفتم بیرون وشماره ی سرگرد رو گرفتم.

یکی از دوست های توی ایرانم یرگرد بود باهاش تماس گرفتم وماجرارو تعریف کردم وگفتم هرچه سریعتر باید علیرضارو گیر بندازن…

 

ازش انتقام تک تک اشک های تابانم رو میگیرم.

حالا بشینه نگاه کنه چطور زندگیشو جهنم میکنم!

از زیر زمین هم که شده ویداش میکنم.

 

رفتم سمت خونه!

وارد که شدم رفتم سمت اتاق مهمون که دیدم مادر کنار خاله نشسته وداره بهش غذا میده!

 

مامان گفت:

-اینقدر خودتون رو سرزنش نکنید تابان حالش خوب میشه شمایاید قوت بگیرین یک چیزی بخورین!

 

-جلوی خودم خواست به دخترم تجاوز کنه ومن..کاری نمیتونستم بکنم!!لعنت به من

 

مامان با لبخند خاله رو دراغوش گرفت وگفت:

-میدونم از دست علیرضا خیلیی ناراحتین من حتی خودم نتونستم پسرم رو بشناسم..اما تقصیر شماچیه مگه میدونستین چی میشه؟اما بازم خداروشکر که پسرم پیشش هست…

 

وارد اتاق شدم وگفتم:

-سلام.

 

خاله با بی تابی بهم نگاه کرد وگفت:

-تابانم کو اقا آترین؟

 

-خوبه خاله جان جای نگرانی نیست،چهلم حاجی رو اینجا برگزار میکنیم وپدر کارای چهلم رو انجام میده وتا اون موقع کارای مرخصی تابان هم میکنم وزود مرخص میشه.

 

 

خاله بلند شد واومد سمتم وگفت:

-خدا خیرت بده پسرم.همچین ادمی مثل تو واقا کم پیدا میشه.ممنونم اگر تو نبودی خانواده ما خیلی وقت پیش از هم میپاشید

 

 

مامان با چشمای گریون گفت:

-م..من برم!

 

و با سرعت از اتاق خارج شد

 

 

 

 

خاله گفت:

-مادرت خیلی عوض شده..قبلا چی بود والان…

 

سکوت کردم که گفت:

-منو میبری پیش تابانم؟

 

-بله حتما!

 

تابان

دوروز گذشته بود من مرخص شده بودم وپلیس هاهم دنبال علیرضا بودن!

 

 

مراسم چهلم بابا توی خونه ی اقبالی برگزار میشد!

نمیدونستم چرا اما اترین اصرار میکرد اونجا باشه وباباش ترتیب همه چیو داده منم مخالفت نکردم.

 

 

امروز با اترین بعد مدت ها میریم بازار وحال وهواموم عوض میشه!

 

مانتو مشکی همراه شال پوشیدم ورفتم پایین سوار ماشین شدم که اترین روند سمت بازار…

-امروز باید این لباس های مشکی رو از تنت دربیاری ویک رنگ روشن بپوشی!

 

لبخند بی جونی زدم وگفتم:

-توهم همینطور قبول؟

 

-اگر تو لباس روشن بپوشی منم میپوشم!

 

بعد رسیدنمون اترین ماشینو پارک کرد وپیاده شدیم دو روز دیگه وپرواز داشتیم وبرمیگشتیم…

 

رفتم سمت پاساژ و،واردش شدم ونگاهی به لباساش انداختم.

هودی بود بیشتر،هودی ابی وشلوار مشکی چسب.

-اینا قشنگه؟

 

اترین نگاهی بهم انداخت وگف:

-اینا چیه؟فکر کردی اینا روشنه؟

 

-خ..خوب..

 

-وایسا باید خودم دست به کار بشم…

 

سوالی نگاهش کردم که رفت سمت یک مانتو حریر وکوتاهی وسفید مشکی بود واستین های کشی زیبایی داشت!

با شال دومتری سفید ونیم بوت مشکی!

-عالیهه مطمئنم بهت میاد تابان!

 

لبخندی زدم وگفتم:

-مرسی.

بعد گرفتن خریدها از پاساژ بیرون اومدیم و،وارد مغازه لباس مردونه شدیم.

 

نگاهی به لباس های توی تن مانکن ها انداختم که با دیدن یکی شون چشمام برق زد!

 

تیشرت ابی وشلوار لی وکفش های مشکی…

با پوشیدن این تیشرت بدنش کامل توی دید بود!

همینو برداشتیم ورفتیم وارد مغازه بعدی وبرای مامانم یک مانتو بلند شرابی رنگ گرفتم وبرای مادرِ اترین هم همینطور…

 

اوناهم خیلی به زحمت افتادن دیگه…

 

یک لباس وشلوار هم برای اقای اقبالی گرفتم وبرگشتیم خونه ی اقای اقبالی!

 

لباس هایی که اوی پاکت بود رو گذاشتم توی اتاق ونشستم پای قاب عکس بابا:

-الان چهل روزه که نیستی وترکمون کردی…دعا کن بابا!دعا من منو اترین باهم ازدواج کنیم وخوشبخت بشیم.من مواظب مامان هم هستم نگران نباش حاجی.

 

لباسام رو پوشیدم وهدیه هارو برداشتم.

مامان داشت خرما پخش میکرد.

رفتم وسینی رو ازش گرفتم وگفتم بشینه

 

خودم به تنهایی پذیرایی کردم همراه یکی از دخترای همسایه.

مامان ریز ریز گریه میکرد.

متوجه نگاهای سنگین مردم نسبت به خودم بودم اما محل ندادم!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x