رمان ماه تابانم پارت ۱۴

4.7
(14)

 

 

 

همینجوری عین مجسمه ایستاده بودم جلوش و نگاهش میکردم.

صداشو شنیدم :

خانم کوچولو قصد نداری بری کنار بلکه رد شم؟

 

وای آرومی گفتم؛ آروم جا به جا شدم و خواستم برم که باز صداشو شنیدم :

تا حالا این ورا ندیده بودمت خونتون کجاست؟

 

صدامو صاف کردم و صورتم رو چرخوندم. ّهش نگاه کردم و گفتم :

منم شمارو ندیدم؛ خونه ما توی همین کوچه هست. خوشحال شدم از دیدارتون خدافظ.

 

نذاشتم دیکه حرف بزنه و قدمای بلند برداشتم. لامصب خیلی جذاب بود خیلی.

هیچ وقت از پسرای بور خوشم نمیومد ولی این به چیز خاص بود.

زیادی خوب بود.

 

تو سری یواشی به خودم زدم و کلید انداختم. سریع وارد خونه شدم.

از خاموشی چراغ متوجه شدم که آترین نیست. نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم.

 

بعد از تعویض لباس و انجام کارام اومدم پایین تو آشپزخونه. روی در یخچال یادداشتی از طرف آترین بود.

 

یادداشت : تابان جان من کار دارم احتمالا شب هم دیر برمیگردم. غذا توی فر هست گرمه بردار بخور و به درسات برس.

حسابی بخون و بعد بخواب. سعی میکنم تا ۱۲ برگردم اما قول نمیدم.

نترسیا؛ درو قفل کن آفرین.

 

به طرف فر رفتم و غذا رو در آوردم. یه ظرف پر لازانیا مورد علاقم بود.

بدو بدو از توی یخچال سس کچاب و نوشابه در آوردم.

بعد از خوردن دست و صورتم رو شستم و رفتم بالا.

 

فردا امتحان داشتم برای همین نشستم و شروع به درس خوندن کردم.

با حس گردن درد سرمو آوردم بالا؛ با دیدن ساعت شوکه شدم.

اونقدر غرق درس شده بودم که نفهمیدم چطور ساعت ۸ شب شده.

 

از اونجایی که درسم تموم شده بود تمام وسایل و کتابای فردا رو جمع کردم و مرتب توی کیف گذاشتم.

اتاقو مرتب کردم و بعد از خوردن مقداری تنقلات؛

مسواکمو زدم. آیپدو برداشتم و روی تخت شروع به بازی کردن کردم.

 

نمیدونم چقدر بازی کردم که خوابم برد.

با حس نوازش دستی روی موهام . . .

 

 

 

 

 

با حس نوازش روی موهام، خودمو تکون دادم اما نای باز کردن چشام و حرف زدن رو نداشتم.

هر چقد تلاش کردم چشامو باز کنم نشد و باز به عالم خواب فرو رفتم.

 

یک هفته از بار اولی که چشم آبی رو دیدم گذشته بود و توی این یک هفته هر روز موقع برگشت به خونه دور و برو نگاه میکردم به امید دیدنش.

 

دلم میخواست باهاش آشنا بشم، حرف بزنم و سنشو بدونم. بفهمم شغلش چیه که تو این کوچه است.

 

از جسیکا خدافظی کردم و توی کوچه آروم شروع به قدم زدن کردم.

یهو چشمم خورد به مردی که از پشت بی نهایت هیکلش شبیه چشم آبی بود.

 

زوم کردم روش. همینطور نگاهش میکردم که چرخید.

خودش بود؛ چشم آبی جذاب.

اونم منو که دید ایستاد و نگاهم کرد.

 

بهش که رسیدم سلام بلند بالایی کردم. با لبخند جواب سلامم رو داد و حالمو پرسید :

به سلام چطوری شما؟

 

_تشکر خوبم شما خوبید؟

 

چشم آبی : خوبم، از مدرسه برمیگردی؟ همیشه همین ساعت؟

 

_بله، این تایم تعطیل میشم و چون مدرسه ام به خونه نزدیکه کل مسیر برگشت ۱۰ دقیقه هم نمیشه.

 

چشم آبی : اوم، اسمت چیه؟

 

_تابان!

 

چشم آبی : تابان؟ چه اسم عجیب و زیبایی تا به حال نشنیده بودم.

 

_اسمم ایرانیه برای همی نشنیدی.

 

چشم آبی : یعنی تو ایرانی هستی؟

 

اجازه ندادم بیشتر اطلاعات بکشه برای امروز بس بود برای همین گفتم :

ببخشید من دیرم شده، روز خوبی داشته باشید خدانگهدار.

 

بهش فرصت حرف زدن ندادم و با قدم های بلند از کنارش رد شدم.

لعنتی بوی عطرش دیوونه کننده بود.

کاش لااقل اسمش رو پرسیده بودم.

 

جلو در خونه که رسیدم نگاه کردم نبود. رفته بود. دلم میخواست زیاد ببینمش باهاش حرف بزنم باهاش آشنا بشم.

یه جورایی ازش خیلی خوشم اومده بود.

برای اولین بار تو عمرم بعد از ۱۷ سال عمر و زندگی…

 

بلاخره از یه پسر خوشم اوووووومد! .

 

 

وارد خونه و اتاق خودم شدم. با خستگی زیاد کیفو یه گوشه انداختم و سریع خودمو پرت کردم تو حموم.

لباس مدرسمو توی سبد چرک ها ریختم. فردا جمعه بود و تعطیل بودم.

 

با خیال راحت وان رو پر از آب کردم و خودمو انداختم توش.

شامپو بدن مورد علاقم که بعد از ۴ ماه انتخاب کرده بودم رو تو وان ریختم و دستمو توی آبا کشیدم تا کف همه جارو پر کنه.

 

آخ آخ هیچ وقت یادم نمیره سر شامپو انتخاب کردن چه زجری به آترین دادم.

روزی که اومدم کانادا توی حموم ۳ تا شامپو بدن و ۳ تا شامپو مو بود.

 

هر دفعه میرفتم حموم یکیشو استفاده میکردم.

بار چهارم که میخواستم برم حموم به آترین گفتم نیاز به شامپو دارم.

 

اونم عادی گفت بریم بخریم‌.

وارد فروشگاه که شدیم برای انتخاب شامپو بدن تک تک شامپو هارو بو کردم. آخرش دوتا خوش بو ترین رو انتخاب کردم و برای شامپو مو…

 

مجبورش کردم از بوی هر کدوم خوشم اومده راجبش تحقیق کنه و بلاخره بعد از ۲ ساعت توی قسمت شامپو بودن ۳ تا هم شامپو مو انتخاب کردم.

 

بعد از اون هم باز شامپو بدنم رو تغییر دادم و بهترین رو تونستم انتخاب کنم اما شامپو مو نه. همون سه تا رو انتخاب کردم و راضی بودم.

 

بیچاره آترین از فروشگاه که برگشتیم خسته خودشو پرت کرد روی کاناپه و گفت :

خدا بخیر بگذرونه زندگیمو با تو، وقتی سر یه شامپو خریدن منو ۲ ساعت سر پا نگه میداری و تک تک شامپو هارو امتحان میکنی،

سر خرید لباس چیکار میکنی؟

 

من با خنده رد شدم که گفت :

تابان خدایی اون روز که بردمت خرید خیلی خجالت کشیده بودی نه؟ اگر به خودت بود یه صبح تا شب طول میکشید اون همه انتخاب کنی؟

 

با پررویی تمام گفتم :

بله پس چی فکر کردی، روم نمی شد.

انشالله دفعه بعدی، خرید بعدی…

 

آترین به حالت افسرده روی کاناپه دراز کشید و با افسوس بی نهایت خنده داری گفت :

چی میشه خجالتی بمونی؟ . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

🥰🥰

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x