رمان ماه تابانم پارت ۱۹

4.3
(25)

 

 

 

مونده بودم چی بگم، گیج فقط به حرفاش گوش میکردم که ادامه داد :

بزار یه مدت کنارت باشم، اگر از اخلاقیات و رفتارم خوشت نیومد؛

اگر به دلت ننشستم و نتونستی باهام راه بیای،

اگر دیدی نمیتونی بهم دل ببندی اون موقع جدا شو اوکیه؟

 

_واقعا نمیدونم چی بگم…

 

امیر : تابان جان من الان از شما جواب میخوام نمی تونم تحمل کنم چند روز تا بلاخره یه روز جواب آره یا نه بدی.

هر چند توقع جواب آره دارم،

یه فرصت چند روزه باشه؟

 

نمیدونم خر شدم یا از لج آترین بود که گفتم :

باشه مشکلی نیست باهم آشنا میشیم ولی اگر به هم نمیخوردیم بدون هیچ مشکلی جدا میشیم!

 

امیر : حتما عزیزم ولی اینو مطمئن باش پشیمونت نمیکنم.

خب تابان جان من فردا جلسه مهم دارم باید برم احتمالا تا عصر نباشم هر وقت برگشتم باهات تماس میگیرم.

 

باشه ای گفتم و خدافظی کردیم.

صدای خنده های مری و صدای بلند خوندن آترین داشت عصبیم میکرد.

چرا باید انقدر با این دختر صمیمی باشه؟

اصلا چرا به دختره گفت من جای خواهرشم؟

 

سعی کردم بی تفاوت باشم.

ولی نمیشد…

 

روی تخت دراز کشیدم.

به جای فکر کردن به دختر و پسری که الان پایین بودن به امیر فکر کردم.

 

پسر جذاب و خوش تیپی که هر کسی آرزوی بودن باهاش رو داشت.

پولدار و موفق که مطمئن بودم توی رابطه کم نمیذاشت.

 

نمیدونم واقعا چرا من رو انتخاب کرد!

ولی دوست داشتم بهش فرصت بدم تا خودشو توی دلم جا کنه!

دو رگه که هست، زبان مادریم رو هم که میفهمه.

 

واقعا چی بهتر از این؟

اصلا کجا بهتر از امیر پیدا میکنم؟

 

انقدر ذهنم رو معطوف امیر کردم که یادم رفت آترین رو.

چشام گرم شد و خوابم برد.

 

صبح با صدای آترین بالای سرم چشام رو باز کردم.

تا دید چشمام بازه گفت :

سلام صبح بخیر!

تابان جان دارم میرم سر تمرین و به احتمال زیاد تا آخر شب نمیام اگر می ترسی تا یکی رو بفرستم پیشت!

 

_نه . . .

 

 

 

آترین رفت و من هم از خواب شیرین و خوبم دل کندم.

از وقتی امتحانا تموم شده بود حسابی بیکار شده بودم.

رفتم حموم یه ساعتی تو حموم موندم بازی کردم.

 

اومدم بیرون، بعد از شونه کردن موهام و تعویض لباس خواستم برم پایین که صدای زنگ گوشیم مانع شد.

 

به گوشی نگاه کردم. شماره امیر بود.

دکمه اتصال رو زدم.

 

امیر : سلام تابان خانم خوبی؟ صبحت بخیر!

معلوم هست چند بار بهت زنگ زدم کجا بودی؟

نگو خواب که باورم نمیشه.

 

بی هیچ حرفی سریع گوشی رو نگاه کردم.

سه تماس بی پاسخ و یه پیام با متن کجایی چرا جواب نمیدی؟

 

_اووووم… سلام خوبی؟ صبح شما هم بخیر.

راستش خواب نبودم حموم بودم.

بعد هم تا موهام رو شونه کردم خواستم برم پایین تلفن زنگ خورد.

 

امیر : عه؛ یعنی زنگ نمیزدم سراغ گوشیت نمیومدی؟

 

_حقیقتا فعلا نه.

 

امیر : خانم گل شما باید از این یه بعد قبل از خواب گوشی رو چک کنی و تا بیدار شدی باز هم گوشی رو چک کنی.

یه پسر خوب جذاب خوشتیپ قبل و بعد از خواب منتظر شماست.

 

_هوووووو اعتماد به سقف… کی میره این همه راهو؟

 

امیر : چی؟ کی کجا رفته؟

 

آخ… این اصطلاحات رو نمیفهمه.

 

_هیچی تو فکرش نرو. کسی جایی نرفته. یه اصطلاح بود ولی حواسم نبود اصطلاحا رو بلد نیستی.

 

امیر : آها آره متوجه نمیشم زیاد.

عزیزم اول زنگ زدم صداتو بشنوم، دوم خواستم بگم امروز بیام دنبالت بریم یکم بگردیم؟

 

خوشحال از پیشنهادش خواستم با ذوق بگم اره که یهو متوجه موقعیت شدم و با وجود اینکه عین هر تیتاب دیده بودم متین و با وقار گفتم :

نمیدونم، بزار ببینم چطور میشه!

 

امیر : عزیزم کاراتو بکن من طرفای ساعت ۴ باهات تماس میگیرم از سرکار برگردم یه استراحت کنم خبر میدم میام دنبالت…

 

خواستم چیزی بگم که نذاشت . . .

 

 

 

امیر : دارن صدام میزنن فعلا…

 

گوشی که قطع شد با خوشحالی جیغ زدم و بالا پایین پریدم.

حسابی که انرژیم رو تخلیه کردم با گوشیم رفتم پایین.

 

تی وی رو روشن کردم و روی شبکه آهنگ گذاشتم.

وارد آشپزخونه شدم.

میز صبحانه مفصلی برای خودم چیدم.

نشستم و در کمال آرامش شروع به خوردن صبحانه ام کردم.

 

تموم که شد میز رو جمع کردم و آشپزخونه رو تمیز کردم.

وارد سالن شدم و با آهنگ شروع به قر دادن کردم.

اما یهو با فکر به مامان بابا ریختم به هم.

 

یعنی اونا الان کجان؟ چیکار میکنن؟

 

#راوی

 

یک هفته از رفتن آترین و هشت روز از نبود تابان میگذشت.

توی این مدت خانواده اش از هیچ کاری دریغ نکردن.

تمام بیمارستان ها و پزشکی قانونی رو گشتن.

 

بعد از سه روز به پلیس خبر دادن.

عکس تابان رو توی روزنامه چاپ کردن.

علی رضا در به در دنبال تابان میگشت ولی هیچ خبری از تابان نبود.

 

روز هشتم همه توی خونه اقبالی نشسته بودن.

مادر تابان با حاجی یه کلام هم صحبت نمیکرد.

علی رضا به حدی دلگیر و عصبی بود که فراموش کرده بود دوست دختر داره.

 

پدر و مادر علی رضا نگران آبرو بودن و تا الان اجازه نداده بودن کسی بفهمه چرا عقد علی رضا و تابان به هم خورده.

 

همه غرق در سکوت بودن و هر کس به یه گوشه نگاه میکرد.

با صدای اف اف همه از جا پریدن و علی رضا با سرعت به طرف اف اف رفت.

 

موتوری پشت در بود شبیه به پیک.

رفت پشت در و درو باز کرد.

بسته ای دریافت کرد که روی اون نوشته بود برای تمامی افراد این خانه.

موتوری که رفت علی رضا با بسته وارد خونه شد.

 

جلو همه بسته رو باز کرد، یا نامه توی بسته قرار داشت.

نامه رو باز کرد و بلند شروع به خوندن کرد :

سلام مامان، سلام حاجی و سلام به تمام خانواده اقبالی.

من تابانم؛ زمانی که این نامه به دستتون برسه یعنی من ایران نیستم و دیگه هیچ دسترسی به من ندارید.

من رفتم چون حالم به هم میخورد از اخلاق حاجی،

چون به خاطر حرفای اون محدود شدم و عذاب کشیدم.

به خاطر حرفای صد من یه غاز قدیمی آرزوی خیلی چیزا و کارا به دلم موند . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x