رمان ماه تابانم پارت ۲

4.3
(25)

 

 

 

با شنیدن این حرفا دلم بیشتر از همیشه به حال خودم سوخت. من تک فرزند حاج محمود ستوده با ۱۶ سال سن در حال تحصیل کلاس سوم دبیرستان رشته ریاضی باید زن مردی بشم که در ظاهر مداح و روضه خوان امام حسین (ع) هست و در باطن یه آدم عوضی که نمیدونه محرم چیه نامحرم چیه!

 

نمیدونه زن حرمت داره دختر مثل گلبرگ تازه رشد کرده است نباید بهش دست بخوره چه برسه به این که تو فاصله دو دقیقه دوبار پشت سر هم سیلی بخوره اونم از کسی که قراره در آینده یه عمری باهاش زندگی کنه.

 

صورتم خیس اشک بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم.

میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست تا میخوام از خدا گله کنم یادم میادین بلا رو پدر و مادر خودم دارن سرم میارن! چرا؟

 

چونکه وقتی اسم علی رضا اومد برای خاستگاری کردن از من آب از دهنشون راه افتاد و گفتن کجا بهتر از این آدم پیدا میشه؟

 

نشناخته قبولش کردن و دارن بهم اجبار میکنن، و من جز سکوت و پذیرفتن هیچ راهی ندارم.

نکه تلاش نکردم چرا اتفاقا خیلی هم تلاش کردم ولی چی شد؟

 

دختر بشین سر جات کجا بهتر از این گیرت میاد مذهبی و خوش اخلاقه آروم و خوشتیپه پوووولش از پارو بالا میره عالم و آدم از خداشونه و و و…

 

با بغض رفتم جلو آینه و به خودم نگاه کردم. به دختری که تو این چند روز با ۱۶ سال سن پیر شده بود.

 

دختری که چشمای درشت مشکیش پر از اشک بود و صورت پر و گندمیش خیس از اشک هاش.

دختری که بینی کوچیکش قرمز شده بود و به زور نفس میکشید.

 

دختری که لبای صورتی کوچیکش رو به سفیدی میزد انگار که گچ بهشون مالیده.

دختری که مژه های پر و بلندش از خیسی اشک هاش به هم چسبیده.

 

دختری که موهای بلند تا کمرش پریشون دورش ریخته و ازش یه روح ساخته.

چی کم داشتم که خانوادم ترسیدن دیگه شوهر گیرم نیاد؟

 

زشتم؟ بد قیافه و بد هیکلم؟ بی اصل و نصبم؟ چی کم داااااااااارم؟؟؟

 

چی باعث شد که پدر و مادرم تک دخترشون رو بذارن کنار و زندگیشون بشه علیرضا؟

چه اتفاقی افتاد که دلشون به حال دخترشون نمیسوزه؟

 

من دختری به این زیبایی که همه ازش تعریف میکنن چرا باید . …

 

قلبم یهو تیر کشید و وادارم کرد بشینم، به زور نفس میکشیدم حالم لحظه به لحظه ثانیه به ثانیه بدتر میشد تا جایی که نفهمیدم چی شد و سیاهی مطلق…

 

#راوی

 

ساعت نه صبح بود و تابان بدون اینکه کسی بدونه کنار کمد بیهوش افتاده بود. آسیه رفت پشت در و چند بار در زد وقتی صدایی از تابان نشنید نگران شد.

 

بهرحال مادر بود! درو باز کرد و وقتی تابان روی تخت ندید با جیغ تابان رو صدا زد که یهو نگاهش خورد به تابان بیچاره ای که رنگ به صورت نداشت و بیهوش بود.

 

آسیه چنان دست پاچه بود که نمی دونست چیکار کنه فقط با جیغ حاج محمود و خدارو صدا میزد. حاج محمود سر رسید و با دیدن این لحظه یک آن چنان شوکی بهش وارد شد که نتونست روی پاهاش بایسته و همونجا نشست.

 

با صدای آسیه به خودش اومد. نفهمیدن چطور لباس پوشیدن ک چطور تابان رو به بیمارستان رسوندن.

آسیه جیغ میزد، گریه میکرد ولی حاج محمود شوکه فقط و فقط به دخترکش که روی برانکارد دراز کشیده بود نگاه میکرد.

 

دکتر بخش اورژانس سریع خودش رو به تابان رسوند. حاج محمود و آسیه پشت در اتاق برای دخترشون بیتاب بودن.

دکتر تند تند دستور میداد و پرستار ها عمل میکردن.

 

دخترک بیچاره!!!

 

بلاخره دکتر تونست بفهمه دخترک چه اتفاقی براش افتاده و وقتی خیالش از بابت زنده بودن دختر راحت شد از اتاق خارج شد.

 

چقدر گذشته بود یک ساعت؟ دو ساعت؟

 

با خارج شدن دکتر حاج محمود و آسیه به طرفش دویدن و جویای حال دخترشون شدن

 

دکتر : دخترتون فشار عصبی بدی رو تحمل کرده و به قلبش زده تا چند دقیقه دیگه نوار قلب گرفته میشه الهی شکر الان مشکلی نداره فقط باید ببینم وضعیت قلبش چطور هست احتمال میدم نیاز به عمل داشته باشه

 

دکتر بعد از زدن این حرف از کنار آن دو گذشت و ندید که چه بر سرشان آمد!

دخترشان پاره تنشان با ۱۶ سال سن چرا باید فشار عصبی تحمل میکرد و چرا باید مجبور به عمل قلب میشد؟

 

حاج محمود با خود فکر کرد نکنه به خاطر ازدواجش با علی رضا است اما به سرعت این فکر بیهوده را پس زد

 

فکر میکرد دخترکش از این ازدواج خرسند است و خوشبخت میشود . . .

 

 

 

 

جواب نوار قلب دخترک آمد و مشخص شد که فقط شوک و فشار عصبی بوده و خداروشکر مشکل قلب نداره و نیازی به عمل نیست

 

آسیه و محمود از خوشحالی بال درآورده بودن. خیالشون که راحت شد به علی رضا زنگ زدن و خبر دادن.

 

علی رضا که همان لحظه در کنار دوست دختر جذاب و نازنینش بود بهانه ای آورد.

به دوست دخترش نگاهی انداخت و گفت :

_عزیزم نبینم غصه بخوریا بیا بریم بازار بعد برسونمت باید برم کار دارم

 

دختر که به خاطر پول علی رضا با او دوست بود اصلا گوش هایش به جز کلمه بازار چیزی نشنید

علی رضا بعد از خرید برای دوست دخترش اورا رساند و به بیمارستان رفت.

 

پدر و مادر علی رضا و محمود و آسیه بیتابانه منتظر بودن تا دختر بهوش بیاد.

دکتر گفته بود به زودی بهوش میاد و جای نگرانی نداره.

 

علی رضا انگار جدی جدی نگران شد. با خود فکر میکرد که این دختر رو دوست نداره و فقط به خاطر آفتاب مهتاب ندیده بودنش و زیبایی بیش از حدش قصد ازدواج داره.

 

امروز بعد از زدن سیلی به دختر از خودش دلخور شده بود و قول داده بود وقتی با تابان ازدواج کرد از گل نازکتر از دهانش خارج نشه و قید تمام دوست دختر هاش رو بزنه.

 

خبر بهوش آمدن دختر را که شنیدند همه خوشحال شدند و آسیه فقط ازدواج ورود به اتاق دخترک را داشت.

 

#تابان

 

به سختی پلک زدم و آب دهنمو قورت دادم که از سوزش بیش از حدش اشک تو چشام جمع شد. چشمام رو که انگار وزنه ۱۰۰ کیلویی روش بود به سختی باز کردم که چشمم به دیوارای سفید خورد و بوی الکل بینینو پر کرد.

 

متوجه شدم بیمارستانم و سرم توی دستم رو که دیدم مطمئن شدم؛ ولی هر چقدر با خودم فکر میکردم که چرا توی بیمارستانم ذهنم همراهی نمیکرد.

 

نمیدونم چند دقیقه گذشت پلکام روی هم گذاشته بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم.

چشامو آروم باز کردم مادرم رو دیدم که با گریه اومد طرفم و شروع کرد به قربون صدقه رفتنم.

 

همین که بهم رسید صورتمو بوسید و با دستش موهامو نوازش کرد من فقط بی صدا بی حرف نگاهش میکردم دلم نمی خواست حرفی بزنم

 

ولی بلاخره سکوت رو شکستم و گفتم :

_چرا من تو بیمارستانم چه اتفاقی افتاده؟ گلوم خیلی میسوزه

 

 

مامان : صبح هر چی صدات زدم از اتاق نیومدی بیرون وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار کمد افتادی و حس کردم نفس نمیکشی نمیدونم چطور رسوندیمت ولی دکتر گفت هیچ مشکلی نیست و همین امشب مرخص میشی

 

_ساعت چنده؟

 

مامان : ساعت ۵ عصره دکتر قرار شد یک ساعت دیگه بیاد جک کنه اگر همه چیزت اوکی بود مرخصت کنه ولی تابان مامان چی باعث شده عصبی شی و این اتفاق برات بیوفته؟ چرا باهام حرف نمیزنی؟

 

تابان : مگه میذاری؟ مگه حرف من مهم هست براتون؟ اصلا خودم مهمم؟ انگار نه انگار یه دختر دارید حتما باید یه مرگیم بشه تا بفهمید؟ بابا بخدا من نمیخوام با….

 

صدای در و وارد شدن علی رضا باعث شد حرفم رو بخورم و ادامه ندم. مامان رفت بیرون به جاش علی رضا کنارم رو صندلی نشست و شروع کرد به ور زدن :

_چی شده تابان جان چرا داری اینکارو میکنی با خودت اخه؟ تابان عزیزم بهت قول میدم خوشبختت کنم امروز وقتی این حالتو دیدم فهمیدم چقدر میخوامت و شدیدا به هم ریختم من بابت همه چی معذرت میخوام بهت قول میدم همین که پامون رو از بیمارستان بیرون بزاریم دیگه اذیتت نکنم

 

_بحث اذیت و دوست داشتن تو نیست بحث اینه من تووووورو نمیخوام اگر دوستم داری ولمکن خواهش میکنم این ازدواج رو به هم بزن حاضرم هزار جور حرف پشتم باشه ولی….

 

حرفمو ادامه ندادم و با اشک به چشماش زل زدم

 

علی رضا : ولت نمیکنم قول میدم عاشقم شی دیگه هم حرف نزن چشمات رو ببند استراحت کن من بالا سرت میشینم

 

هه! حالم ازت به هم میخوره عوضی نامرد تو هنوز محرم نشدیم منو به زور بوسیدی و معدوم نبود اگر تنها بودیم چه بلاهایی سرم میاوردی حالا دم از عشق و عاشقی میزنی؟ دو بار بهم سیلی زدی نامرد ….

 

کاش میشد کاش میتونستم این حرفارو بلند بزنم ولی حیف حیف حیف که نمی شد.

چشامو بستم و سعی کردم بخوابم. نمیدونم چقدر گذشت تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای تلفن علی رضا و پشت بندش صدای خودش رو شنیدم

 

علی رضا : سلام به روی ماهت خانم گل خوبی عزیزم؟ از خریدات راضی بودی؟ . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

قاصدکی پارت بعدی رو نمیزاری؟؟🥺

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x