رمان ماه تابانم پارت ۲۰

4.2
(23)

 

 

ادامه نامه :

به خاطر زورگویی های حاجی بود که مجبور شدم تن به ازدواج بدم اون هم با مردی که جلوی خودم با دوست دخترش صحبت کرد.

به خاطر حرف نزدن های مامان بود که شوک عصبی بهم وارد شد و راهی بیمارستان شدم.

کجای دنیا دختر ۱۶ ساله رو به زور به عقد مرد ۲۹ ساله در میارن؟

اون هم مردی که فقط ظاهرش مردونه اس، چون نماز میخونه روزه میگیره مداحی میخونه یعنی پاکه؟

چون از خانواده پولدارِه یعنی یه دختر رو خوشبخت میکنه؟

مگنه اینکه ازدواج یعنی تعهد قلبی؟

پس چرا آقای علی رضا اقبالی زمانی که من نامزدش بیهوش از شوک عصبی توی بیمارستان بودم با دوست دخترش قرار داشت؟

دلیل رفتن من اینه :

مادر عزیز اگر منو دوست داشتی برای زجر نکشیدنم کاری میکردی.

حاجی جان اگر مرد بودی نمیذاشتی دخترت کمبودی داشته باشه؛

کاری نمیکردی که مجبور به فرار بشه و برای همیشه کشورش رو ترک کنه.

آقای علی رضا اقبالی مردونگی به ریش و سیبیل داشتن نیست!

به غیرت و تعصب داشتنه!

خانواده اقبالی عزیز شما اگر نمیومدید خاستگاری یه دختر ۱۶ ساله من با خوب و بد خانواده ام کنار میومدم و آواره کشور غربت نمیشدم.

این نامه رو فرستادم که بدونید تک تک شما توی فرار من دست داشتید.

دیگه دنبال من نگردید چون تا نخوام دستتون به من نمیرسه.

و در آخر :

مامان با وجود همه چیز باز هم دوستت دارم و امیدوارم درکم کنی؛ بهت قول میدم زمانی که باز منو ببینی یه دختر موفق باشم.

نگران نباش اتفاقی برام نمیوفته دوستت دارم…

 

علی رضا با حرص نامه را مچاله کرد و گوشه ای انداخت.

حاجی با حرص خواست چیزی بگه که خانمش نذاشت و با گریه گفت . . .

 

 

 

 

خانم حاجی : خواهش میکنم هیچی نگو!

تو مسبب تک تک بلاهایی هستی که از بچگی سر دخترم اومد.

تو مسبب رفتن دخترم هستی.

تو و خودخواهیات و تعصب زیادت آخر کار دستمون داد!

حالا اون مردمی که می گفتی حرف میزنن راجبمون کجا هستن؟

کجا هستن ببینن دختر من با ۱۶ ۱۷ سال سن راهی دیار غربت شده؟

کجا هستن که بیان به دخترم برای ازدواجش با علیرضا اقبالی تبریک بگن و بهت بگن :

دست مریزاد حاجی؛ دخترو به خوب خانواده و پسری دادی!

حالا برو اون مردم رو بردار بیار دیگه، چرا اینجا نشستی؟

چرا الان نمیگی مردم؟

آ… حواسم نبود الان هم به فکر دخترت نیستی! به فکر حرف مردمی…

مقصر همه ناراحتیای دخترم تویی؛

نمیبخشمت حاجی!

 

با ناراحتی بلند شد و به طرف حیاط رفت.

دلش برای دخترش کباب بود.

زن اقبالی با ناراحتی به علی رضا نگاه کرد و گفت :

فکرشم نمیکردم پسری که با پول حلال بزرگ بشه،

که هیچ کمبودی نداشته باشه،

به نامحرم نگاه کنه و حتی وقتی نامزد داره و نامزدش به اون زیبایی روی تخت بیمارستانه…

دنبال دختر نامحرم و ولگردی باشه!

 

زن اقبالی هم بلند شد و به طرف اتاق رفت.

حالا اقبالی بزرگ بود و حاجی و علی رضایی که از خجالت و حرص سرش رو نمی تونست بیاره بالا.

 

حاجی انقدر افکارش در هم بود که نمی دونست چی بگه و چیکار کنه!

حرف های خانمش چون پتک روی سرش آوار شده بود.

با حال عجیبی بلند شد و به طرف اتاق رفت.

 

علی رضا خواست حرفی به پدر بزنه ولی پدر نذاشت؛

انگشت اشاره اش رو به حالت سکوت روی لب هاش گذاشت و با نگاهی سرزنش وار به پسرش فهموند که چقدر دلگیر و ناراحته.

 

اقبالی هم بلند شر و به همسرش پیوست.

حالا علی رضا بود و نامه مچاله شده . . .

 

 

 

آبروش رفته بود، مقابل چشم همه خراب شده بود.

نامزدش فرار کرده بود و دوست دخترش این دو سه روز به خاطر کمتر بودنش ازش جدا شده بود.

 

حسابی ذهنش درگیر بود و نمی دونست باید چیکار کنه و چیکار نکنه!

هر چقدر فکر میکرد که چطور تابان تونسته از کشور خارج بشه به نتیجه نمیرسید.

 

تابان نه پول داشت؛ نه به سن قانونی رسیده بود برای داشتن گذرنامه؛ نه میتونست به تنها از کشور خارج بشه پی چطور؟!

 

انقدر فکر کرد و به نتیجه نرسید که عصبی شد.

با عصبانیت هر چیزی دم دستش بود رو پرت کرد به دیوار.

دور و برش پر از شیشه بود ولی براش مهم نبود‌.

 

با وجود شکوندن و این همه سر و صدا کردن هیچ یک از پدر مادر ها نیومدن توی سالن.

 

سه روز گذشت.

مادر و مادر تابان به خونه خودشون برگشتن و خانواده اقبالی اعلام کردن نامزدی بین تابان و علی رضا به هم خورده.

 

هر کس هم دلیل می پرسید یه چیزی جواب میدادن و دست به سرشون میکردن.

پدر و مادر تابان با هم حتی صحبت هم نمیکردن.

 

حاجی میخواست اما خانمش نه!

خانمش نبود تابان رو تقصیر حاجی میدونست و بهش گفته بود :

تا بچه ام بهم برنگرده دلم باهات صاف نمیشه.

 

حاجی دوباره زندگیش رو شروع کرد.

سرکار خونه خوردن تی وی دیدن و خوابیدن.

دل تنگ دخترش بود ولی این ننگ رو نمی تونست فراموش کنه.

 

جلوی حاج خانم چیزی نمی گفت که دعواشون نشه ولی می دونست اگر دخترش رو ببینه سیلی قشنگی روی صورت دخترش به عنوان یادگاری قرار میده.

 

حاجی میدونست دخترش نمیتونه از کشور خارج شه،

همش به خودش میگفت از کشور خارج نشده توی کشوره فقط یه جایی که ما نمیدونیم.

 

اما هر چقدر فکر میکرد نمی تونست بفهمه کی کمکش کرده . . .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

پارت جدید نیست؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x