رمان ماه تابانم پارت ۲۵

4.2
(13)

 

 

 

 

ناهارم که تموم شد ظرفشو شستم و به ساعت نگاه کردم.

تازه ساعت ۱ ظهر بود و خیلی وقت داشتم تا عصر.

 

مطمئن بودم امیر قبل از ساعت ۴ نمیاد..

تصمیم گرفتم برای اینکه زمان زودتر بگذره؛

آهنگی پلی کنم و آشپزخونه رو تمیز کنم.

 

سینک ظرفشویی و گاز رو با مایع خاصی پاک کردم.

اپن رو دستمال کشیدم.

کل آشپزخونه رو با آب کامل شستم و میز رو تمیز کردم.

 

روی تمام وسیله های آشپزخونه رو با دستمال گردگیری کردم و وقتی کامل کامل کارم تموم شد یه بار دیگه کف آشپزخونه آب ریختم.

 

آشپزخونه هیچ فرشی نداشت.

دور تا دورش لوازم چیده شده بود و کنار پنجره میز غذا خوری قرار داشت.

 

پنجره رو باز کردم تا هوای آشپزخونه عوض شه و وقتی از تمیزیش مطمئن شدم،

به طرف سالن رفتم.

 

ساعت ۳ شده بود و وقتیش بود آماده شم.

تی وی رو خاموش کردم خواستم برم بالا که یادم اومد به آترین اطلاع ندادم.

 

سریع گوشی رو برداشتم زنگ زدم جواب نداد.

یه پیام فرستادم براش :

آترین جون من دارم با دوستم میرم بیرون و تا قبل از ۹ برمیگردم که به رگ ایرانی بودنت برنخوره.

اگر زود برگشتی ماکارونی تو یخچال هست گرم کن و بخور.

در ضمن با کفش وارد خونه به خصوص آشپزخونه نشو!

من رفتم فعلا.

 

رفتم بالا و وارد اتاق شدم.

در کمد لباسی رو باز کردم.

تاپ مشکی رنگی که آستیناش روی شونه افتاده بود برداشتم.

 

سوتین سفیدی برداشتم و با انتخاب ساپورت کوتاه سفید تیپمو تکمیل کردم.

هوا گرم شده بود و آزادانه میتونستم چنین تیپ هایی بزنم.

 

بدو بدو وارد حموم شدم از شونه به پایین رو خیس کردم و با حوله اومدم بیرون.

بدنمو خشک کردم و لباسارو پوشیدم.

 

بی نهایت روی تنم دلربی میکردن.

سریع پایین موهامو روغن آرگان زدم تا بوی خیلی خوبی به موهام بده و تقویت کنه.

 

کفش اسپرت مشکی سفید و کیف کوچیک رو دوشی نقره ای رنگم زد برداشتم.

 

بعد از انداختن گوشواره و گردنبند ست ظریفی،

با یه رژلب خودمو آماده کردم.

خواستم روی تخت بشینم که صدای گوشی بلند شد . . .

 

 

امیر بود. جواب دادم :

الو؟

 

امیر : سلام عزیزم خوبی؟

آماده ای؟

 

_سلام مرسی، آره آماده هستم کجایی تو؟

 

امیر : سر خیابون بدو بیا منتظرتم!

 

باشه ای گفتم و قطع کردیم.

یه نگاه به خودم تو آینه انداختم و وقتی مطمئن شدم که همه چیزم اوکیه و تنظیم ار اتاق رفتم بیرون.

 

بدو بدو از خونه خارج شدم و درو قفل کردم.

به طرف خیابون رفتم و وقتی رسیدم سر خیابون ماشین امیر رو دیدم.

 

رفتم به طرفش و درو باز کردم.

نشستم و با صدای بلند و رسا و شاد سلام کردم.

با خنده جوابمو داد و ماشینو روشن کرد.

 

امیر : چقدر خوشتیپ و ناز شدی تابان خانم!

 

لبخندی زدم و نگاهمو به رو به رو دوختم که گفت :

خوشحالم که تورو انتخاب کردم. خوشتیپ، خوشگل، ناز!

حتی نیاز به ارایش نداری و خود واقعیت میای بیرون.

حس خوبی بهم دست میده.

 

تشکری کردم و گفتم :

کجا میریم؟

 

امیر : کجا دوست داری بریم؟

 

_راستش جای خاصی مد نظرم نیست ولی!

اگر امکانش هست بریم یه جا بشینیم، آهنگ هم داشته باشه.

آخه حوصله راه رفتن یا یه جای ساکت و آروم رو ندارم.

 

امیر باشه ای گفت و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.

منم به رو به رو و خیابونایی نگاه میکردم که بعد از ۷ ۸ ماه هنوز برام غریبه بودن.

 

چقدر دلم برا تهران تنگ شده بود.

یه جور عجیبی دل تنگ کشورم بودم که هیچ جوری کم نمیشد!

 

با شنیدن صدای امیر که گفت :

رسیدیم!

 

از فکر در اومدم و دور و بر رو نگاه کردم.

جلو یه کلوب خیلی باحال ماشین رو پارک کرده بود.

مگه ساعت ۵ عصر هم باز بودن؟

 

شونه ای بالا انداختم و پیاده شدم.

قدم به قدم با امیر به طرف کلوب رفتیم ولی از کنارش رد شدیم.

با تعجب به امیر نگاه کردم.

 

اصلا حواسش به من نبود.

همینطوری که داشتم بهش نگاه میکردم گفت :

خب رسیدیم.

 

با تعجب نگاهی انداختم به کافه ای که دقیقا چند قدم جلو تر از کلوب بود.

لبخندی زدم و باهم وارد شدیم.

 

صدای موزیک شادش بلند بود و چند نفری که داخل بودن ریز تکون میخوردن.

 

یه گوشه دنج کنار پنجره نشستیم و بعد از دادن سفارش به گارسون بی حرف به هم چشم دوختیم! . . .

 

 

 

امیر بی حرف دستم که رو میز بود رو گرفت توی دستش.

نگاهی به دستم انداختم.

فشار ریزی به دستم داد و شروع به نوازش و لمس کردن انگشت دستم کرد.

 

حس خوبی از این کارش بهم دست داد و دلم نمی خواست دستمو ول کنه.

چشمامو بستم و آروم باز کردم.

نگاهی بهش انداختم.

 

همون طور که دستم بین دستش بود تا به خودم بیام،

دستمو به لباش نزدیک کرد و بوسه آرومی به دستم زد.

 

هر چی حس خوب بود یه لحظه وارد بدنم شد و انرژی گرفتم.

لبخندی زدم و نگاهمو به بیرون دوختم.

 

به ماشین هایی که با سرعت از کنار هم رد میشدن.

مردمی که هر کدوم به یه نحوی در حال رفتن یا برگشتن بودن.

 

یکی آروم قدم میزد و دور و بر رو نگاه میکرد.

یکی با سرعت رد میشد و به بقیه تنه میزد.

یکی سرش پایین بود و بی توجه به همه چیز فقط میرفت.

 

امیر : به چی نگاه میکنی که انقدر عمیق توی فکر فرو رفتی؟

 

_آم… به آدمهایی که میرن و میان.

هر کدوم یه جورن.

 

امیر : خب اگر همه مردم مثل هم بودن که زمین انقدر دووم نمیاورد!

 

_بر چه اساسی این حرفو میزنی؟

 

امیر : خب تو فکر کن؛ با هر کس معاشرت میکنی مشکلاتش عین تو باشه خب!

هیچ کدوم هم راجب مشکلاتشون کاری از دستشون بر نیاد،

اون موقع چی میشه؟

 

_یکم رو مخ و غیر قابل باوره.

 

امیر : خب منم همینو گفتم دیگه،

اگر اینجوری بود به نظرت دنیا میموند؟

یا آدما دووم میاردن؟

 

خواستم چیزی بگم که گارسون سفارشامون رو آورد و امیر دستمو ول کرد.

 

گارسون که رفت گفتم :

امیر؟ الان نسبت ما با هم چیه؟

 

امیر دوباره دستمو گرفت و با لحن ملایمی گفت :

باورت میشه منم نمیدونم و تو باید معین کنی!

 

لبخندی زدم و گفتم :

تو دوست داری چه نسبتی باهم داشته باشیم؟ . . .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x