رمان ماه تابانم پارت ۲۷

4.8
(12)

 

 

 

هر دو سریع از هم فاصله گرفتیم و گوشی رو هول هولکی از توی جیبم در آوردم.

آترین بود.

 

سریع بلند شدم و یه کوچولو از امیر فاصله گرفتم.

وصل کردم و با صدای آروم گفتم :

سلام آقا آترین چی شده یادی از ما کردی؟

 

آترین : تابان کجایی؟

 

_وا من که بهت گفتم دارم میرم بیرون انگار فراموش کردیا!

 

آترین : آره گفتی ولی یادم نمیاد اجازه داده باشم تا دیر وقت بیرون باشی.

با کی هستی؟ کجایی؟

کی برمیگردی؟

 

_واااای آترین باز گیر الکی داری میدی بخدا!

با دوستم هستم و تا بیست دقیقه دیگه خونم.

 

آترین : من میخوام بدونم این کدوم دوستت هست که من نباید بشناسم!

 

_آترین میام خونه صحبت میکنیم باشه؟

 

آترین : باشه زود بیا و اینکه تابان …

 

_هوم؟

 

آترین : مهمون داریم اومدی خونه تعجب نکنی!

 

_مهمونمون کیه؟

 

آترین : دو سه تا از دوستام.

 

_تو باز جلوی دوستات با من اینطوری عصبانی صحبت کردی؟

 

آترین : نه عزیزم.

اومدم تو اتاق، زود برگرد تا قطع کنم تایم میگیرم.

 

پوفی کردم که خنده اش گرفت.

با حرص کوفتی گفتم و خدافظی کردم.

چرخیدم به امیر نگاه کردم که شبیه گوجه فرنگی چشم آبی شده بود.

 

رفتم کنارش نشستم و گفتم :

چی شده که اینجوری گوجه شدی شما؟

 

امیر : به نظر میاد خیلی خیلی با اون آدم صمیمی هستی!

 

_امیر لطفا بزار به موقعش برات تعریف کنم.

آترین کسیه که حاضرم حتی براش جونمو بزارم.

چون اگر نبود …

 

یاد روزی افتادم که از داداش نامردش تو گوشی خوردم.

از بابام کتک خوردم فقط به خاطر اینکه با ازدواج مخالف بودم.

از مامان خواهش کردم و بهم اهمیت نداد.

 

اگر اون عوضی نبود، اگر بابام انقدر نامرد نبود،

الان من، تو یه کشور غریب نبودم.

الان به جای اینکه یه نفر بشه همه کسم!

مامان و خانواده داشتم.

 

حس کردم صورتم خیس شد.

با تعجب دستی به صورتم کشیدم که متوجه شدم اشکم اومده پایین.

 

سریع صورتمو تمیز کردم و به امیری که متعجب بهم زل زده بود گفتم :

بریم لطفا من باید یه ربع بیست دقیقه دیگه خونه باشم.

 

امیر بی هیچ حرفی بلند شد و از پارت خارج شدیم.

سوار ماشین شدیم و به طرف خونه روند.

وقتی رسیدیم تشکر کردم خواستم خدافظی کنم که . . .

 

 

 

 

خواستم خدافظی کنم که امیر صدام کرد :

تابان جان؟

 

بهش نگاه کردم و با لبخندی که سعی کردم به زور روی لبم بشونم گفتم :

جانم؟

 

امیر : امیدوارم هر چه زودتر بهم بگی دلیل روحیه بد و لبخند های زورکیتو.

 

_امیر میگم.

به موقعش میگم فقط صبر کن و بهم فرصت بده.

و اینکه!

خیلی ممنونم بابت امروز. یکی از بهترین روزای عمرم بود و خیلی بهم خوش گذشت.

مرسی که هستی آقا امیر.

من برم دیگه خیلی دیر شده فعلا.

 

امیر با لبخند خدافظی کرد ازم و من وارد کوچه شدم.

فهمیده بود که دلم نمی خواست بفهمه کدوم خونه ام برای همین هر وقت میرسوندم گازشو میگرفت میرفت دور میزد برمی گشت.

 

تا اون موقع من وارد خونه میشدم.

وارد خونه شدم که صدای موزیک از خونه اومد.

صدای آترین بود.

خودشیفته آهنگ خودش رو با صدای بلند گذاشته تو خونه.

 

در سالن رو که باز کردم تازه یادم اومد که آترین گفته بود مهمون داریم.

با اعتماد به نفسی که از بودن با امیر بهم رسیده بود یه شبه،

قدم توی سالن گذاشتم.

 

آترین و مری رو روی مبل کنار هم دیدم.

یه پسر هم رو به روشون نشسته بود.

آترین با چرخوندن سرش متوجه ورود من شد و انگار به اون دو نفر هم گفت.

 

نگاهاشون به طرف من چرخید.

سلام بلندی کردم و خواستم به طرف پله قدم بردارم که آترین گفت :

ایشون هم تابان خانوم ما!

همخونه، خواهر و از همه مهم تر بچه من!

 

مری خندید و اون پسر از روی مبل بلند شد اومد به طرف من.

دستشو دراز کرد و وقتی بهش دست دادم گفت :

خوشوقتم تابان خانم من مایکل هستم برادر مری.

آترین دوست مشترک ماست.

 

خوشوقتم آرومی گفتم و باز خواستم به طرف پله برم که آترین گفت :

تابان جان بیا پیشمون.

 

لبخند زورکی زدم و گفتم :

آترین خسته ام اگر اجازه بدی لااقل برم لباسام رو عوض کنم.

فارسی ادامه دادم :

اگر ایراد نداره با دوستات باش من نیام حوصله ندارم.

 

آترین فارسی گفت :

وقتی میگم بیا یعنی بیا، فک نکن فراموش کردم ۲۰ دقیقه ات شد ۳۴ دقیقه.

بعدا در موردش حرف میزنم الان سریع لباس عوض کن بیا میخوایم شام بخوریم.

 

بدو به طرف پله رفتم.

واااای چطور بهش بگم گرسنه ام نیست؟ . . .

 

 

وارد اتاق شدم.

سریع لباسام رو با یه تونیک و شلوار ساده عوض کردم.

موهام رو باز کردم دوباره بستم.

برق لب زدم و خواستم برم پایین که گوشیم زنگ زد.

 

_جاااااانم؟

 

امیر : دلم برات تنگ شد تابان.

 

_اه؟ خودت یه جوری برطرفش کن کاری نمیتونم برات انجام بدم.

 

امیر : آخ آخ چقدر تو بی احساسی، اما اشکال نداره.

به مرور درست میشی.

 

تک خنده ای کردم و گفتم :

امیر من باید برم پایین مهمون داریم کاری نداری؟

 

امیر : نه عزیزم شب شیک خدافظ.

 

_شبت بخیر فعلا.

 

گوشی رو گذاشتم و رفتم پایین.

وارد جمعشون شدم خواستم رو مبل تک بشینم که آترین گفت :

بیا کنار من بشین تابان!

 

بی هیچ حرفی روی مبل سه نفره کنار آترین نشستم.

مری هم اون طرفش نشسته بود.

بی توجه به این که چی میگن چی نمیگن عمیقا رفتم تو فکر.

 

چرا مری باید تو بغل آترین بشینه؟

چرا باید بیاد تو خونه و برای آترین هی ناز کنه؟

عشوه بیاد و لباسای باز بپوشه؟

یعنی چیزی بینشونه؟

 

یا!

مری میخواد آترین رو جذب خودش کنه؟

مری دختری با قد متوسط و اندامی خوب بود.

چشمای نسبتا درشت عسلی، بینی متوسط و لباس کوچیک صورتی.

پوست سفید و موهای بور.

 

دختر خوشگلی بود، اما به دلم نمینشست.

شاید چون میترسیدم.

میترسیدم که خدایی نکرده چیزی بینشون باشه.

 

ولی چرا باید بترسم؟

خب باشه!

بهرحال مری بهتر ازهر دختر دیگه ای هست نه؟

 

با حرکت دستی جلوم از فکر درومدم و به آترین نگاه کردم که منتظر داشت بهم نگاه میکرد.

 

_متوجه نشدم ببخشید.

 

آترین : گفتم زحمت میکشی با مری بری میز شام رو آماده کنی تا من غذاهارو بیارم؟

 

_آها، حتما چرا که نه!

 

بلند شدم و با مری رفتیم توی آشپزخونه.

تند تند ظرف هارو در می آوردم و مری بی هیچ حرفی ازم میگرفت روی میز میچید.

 

تموم که شد خواستم برم بیرون که مری گفت . . .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالی بود گلم🙂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x