رمان ماه تابانم پارت ۲۹

4.1
(16)

 

 

 

جمعه شد. خونه پر از آدمهایی بود که حتی اسمشون هم نشنیده بودم.

تو آینه به خودم نگاه کردم.

 

موهای فر که دورم ریخته شده بود.

جلوی موهام فرق وسط فر و سیلور تو موهام و روی پیشونیم بود.

 

آرایش لایت دخترونه که چهرمو تغییر داده بود.

رژلب صورتیم خیلی به چشم میومد.

ناخن های کاشت شده پدیکور دخترونه صورتی سفید.

 

لباس شب بلند.

تا روی کمر تنگ و از کمر به پایین لَخت افتاده بود.

به رنگ صورتی کمرنگ.

روی کمر کمربند پهن و براق مشکی که بی نهایت لباس رو خاص کرده بود.

 

باریکی کمرم رو به نمایش گذاشته بودم.

لباس آستین سه ربع بود ولی سر شونه ام برهنه بود و یه جورایی با موهام پوشیده شده بود.

 

صندل مشکی که زیاد معلوم نبود ولی حسابی قد بلندم کرده بود.

ست نقره ام رو انداختم و عطرمو روی خودم خالی کردم.

 

دلم میخواست امشب همه بهم توجه کنن و مطمئن بودم همه توجه ها به طرف منه.

اول اینکه این مهمونی به خاطر منه.

دوم زیبایی و خوش تیپی زیادم.

 

این اعتماد به نفسو از وجود آترین و امیر گرفته بودم.

امیری که هر لحظه بهم میگفت خیلی زیبام و خوشتیپم.

 

روی تخت نشستم و شماره امیر رو گرفتم.

جواب داد بعد از سلام احوال پرسی به خاطر صدای موزیک ملایمی که میومد بهش گفتم :

امیر جان کجایی؟

 

امیر : بهت که گفتم، به یه مهمونی دعوت شدم ولی از اونجایی که تو امشب گیر هستی و برات مهمونی ترتیب دادن نتونستم ببرمت.

 

_باشه پس حسابی خوش بگذرون و مواظب خودت باش خب؟

 

امیر : باشه عزیزم.

تو کی وارد مهمونی میشی پس؟

 

_از کجا میدونی هنوز نرفتم پایین؟

 

امیر : چیز … خب اگر پایین بودی نمیتونستی بهم زنگ بزنی دیگه!

 

_اوم … راست میگیا!

منم الان قطع کنم میرم پایین خواستم قبلش باهات حرف بزنم.

 

امیر : خوب کاری کردی قشنگم.

خب دیگه برو خوش بگذرون فعلا.

 

خدافظی کردیم و قطع کردم.

یه بار دیگه خودمو چک کردم و وقتی کاملا مطمئن شدم تک زنگ زدم به آترین تا بیاد جلو پله ها . . .

 

 

 

.

آروم از در اتاق خارج شدم و رفتم به طرف پله ها.

نفس عمیقی کشیدم و تمام اعتماد به نفسمو جمع کردم.

 

آروم شروع کردم به یکی یکی پله هارو پایین رفتن.

سه پله مونده به سالن سرمو آوردم بالا.

آترین پایین پله ها ایستاده بود و دستشو به طرفم دراز کرده بود.

 

دور و بر که نگاه کردم بی نهایت خونه شلوغ بود و دو نفر داشتن پذیرایی میکردن.

رسیدم به پله آخر و دستمو توی دست آترین گذاشتم.

 

حس کردم قلبم برای یه لحظه یه جوری شد.

بهش بها ندادم و هم قدم با آترین به طرف مهمون ها رفتیم.

 

انتها سالن یه میز کوچیک گذاشته شده بود.

دقیقا رفتیم پشت میز و صدای موزیک قطع شد.

با استرس دور و بر رو نگاه میکردم که …

 

برای یه لحظه حس کردم امیر رو دیدم.

پلک زدم و هر چی نگاه کردم نبود.

تعجب کردم.

شاید من دلم براش تنگ شده …

 

آترین دستمو فشار داد و شروع کرد به حرف زدن ؛

ار همتون بابت تشریف آوردنتون ممنونم و خوش حالم که توی خوشحالیمون شریک هستید.

 

نگاهی به من کرد و ادامه داد :

تابان چندین ماهه کنار من داره زندگی میکنه.

نمیتونم بگم فقط یه هم خونه است چون نیست.

برام عزیزه و بی نهایت براش ارزش قائلم.

فقط و فقط دنبال خوش بختیش هستم و حاضرم هر کاری بکنم.

اگر تا الان معرفیش نکردم به خاطر یه سری مشکلات بوده ولی …

الان مشکلی نیست!

 

آروم دستمو کشید و منو چسبوند به خودش.

با لبخند بهش نگاه کردم که ادامه داد :

امشب اینا دعوتتون کردم تا بگم این خانم کوچولو عزیز دل منه و احترام گذاشتن بهش احترام گذاشتن به منه.

اما!

دلیل این مهمونی فقط همین نیست بلکه …

دلیل اصلی قبول شدن دانشگاه … تابانه با بهترین رشته.

 

با لبخند و ذوق به آترین نگاه کردم.

دیگه نمیفهمیدم چی میگه و فقط به تکون خوردن لباش بودم.

با صدای دست و سوت به خودم اومدم.

 

آترین همرو به مهمونی دعوت کرد.

صدای موزیک بلند شد و دو دقیقه بعد آترین منو تنها گذاشت.

یه گوشه ایستاده بودم که مایکل اومد به طرفم . . .

 

 

مایکل : سلام بانو خوبی؟

 

_سلام ممنونم شما خوبی؟

 

مایکل : بله! خیلی زیبا شدی امشب، همه چشم ها روی تواه.

 

_ممنونم!

 

مایکل : موفقیتت و قبولیت رو بهت تبریک میگم امیدوارم پیشرفت کنی بانو.

 

تشکر کردم و با یه ببخشید ازش جدا شدم.

حس بدی بهش نداشتم به نظرم بد نمیومد برعکس خواهرش!

 

رفتم به طرف مبل ها که یهو به یکی برخورد کردم.

سرمو آوردم بالا.

از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم.

 

امیر اینجا چیکار میکنه؟

امیر دستمو گرفت و منو کنار خودش نگه داشت.

 

با لبخند گفت :

زیبا تر و ناز تر از همیشه شدی!

 

با تعجبی که هنوز همراهم بود گفتم :

مرسی امیر ولی تو اینجا چیکار میکنی؟

 

امیر : قربونت برم، من و آترین باهم دوستیم.

اگر روز اول به من گفته بودی با آترین زندگی میکنی هر روز میومدم اینجا برای دیدنت.

 

_چی؟ دوووووووست؟

خب از کجا فهمیدی من پیش آترینم؟

 

امیر : شک کرده بودم آخه یه مدت بود آترین عوض شده بود،

مهمونی های پسرونه تا نصف شب نمیگرفت،

وقتی تو جمع بود برای مشروب خوردن مثل قبل نمیخورد،

شبا زود از جمع خداحافظی میکرد،

از اون ور هم تو یه مدت بود اومده بودی تو این کوچه و هر دفعه میخواستی بری خونه دقت میکردم میرفتی دقیقا قسمتی که خونه آترین بود.

اما!

آترین که زنگ زد گفت مهمونی گرفته،

بهش گفتم چرا؟

وقتی گفت برای قبولی دانشگاه اعضای خانوادشه فهمیدم و مطمئن شدم تویی.

چون میدونم آترین از خانواده طرد شده و اصلا ایران نمیره.

دوستای خیلی نزدیک هستیم.

 

تعجبم جاش رو ذوق دیدار یار داده بود.

خواستم چیزی بگم که یهو گفت :

لباست خیلی قشنگه ولی…

 

_ولی چی؟

 

امیر : دوست ندارم اینجوری بپوشی یعنی تو چشم باشی یا اندامتو ببینن!

 

خندیدم و گفتم :

اووووه! شدی شبیه مردای ایرانی . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x