رمان ماه تابانم پارت ۳

4.2
(24)

 

 

 

علی رضا : عزیزدلم گفتم که کار پیش اومد واجب بود وگرنه تا شب میموندم پیشت الان هم بالا سر مریض هستم شب بهت زنگ میزنم……..

مواظب خودت باش گلم خدافظ.

 

عوضی نامرد پست فطرت اسم مداح امام حسین (ع) گذاشته رو خودش خیر سرش خدااااااایا من گیر کی دارم میوفتم؟

 

خدا جونم هیچ کاری نمیخوای بکنی برام؟ نمیخوااااااای نجاتم بدی؟ خدااااااااا

 

چشام پر از اشک شده بود به زور جلو خودم رو گرفته بودم که نفهمه بیدارم خدا لعنتت کنه عوضی.

انقدر شاکی بودم و گله داشتم که نمیدونستم باید چیکار کنم. تا کجا تا کی صبوری کنم؟

 

از بچگی هر چیزی دلم میخواست هر کاری دوست داشتم انجام بدم به خاطر حفظ آبرو خانواده به خاطر اینکه حرف پشتم نباشه نتونستم انجام بدم؛ نه اینکه خودم نخواسته باشما نه خانوادم نذاشتن.

 

حالا هم که به زور میخوان شوهرم بدن به همچین آدمی…

نمیدونم چقدر گذشت ولی بلاخره خوابم برد.

 

با صداهای گنگی بیدار شدم و چشم باز کردم که مامان بالا سرم بود انقدر دوسش داشتم که دلم نمیومد حتی زبونی پیش خدا ازش گله کنم.

 

مامان گفت دکتر همه چیز رو چک کرده و برگه ترخیص رو داده. با کمک مامان بلند شدم و با هم خارج شدیم.

 

پدر و مادر علی رضا رو ندیدم و وقتی از مامان پرسیدم گفت تلفن براشون اومده که به شدت مضطرب شدن و عذرخواهی کردن و علی رضا هم بردن.

 

چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم اون نحس هم رفته.

تو ماشین بابا گفت که گویا چند روزی محرمیتون عقب افتاده و دلیلش رو نمیدونن.

 

بابا کمی نگران بود ولی چیزی نگفت. رسیدیم خونه مستقیم رفتم تو اتاق و بدون خوردن چیزی انقدر به آینده فکر کردم تا گیج شدم.

 

فک کنم اثرات سرم و آرامبخش هایی بود که زده بودن بهم که خوابم برد.

 

سه روزی از این ماجرا می‌گذشت و تو این سه روز فقط روزی یه بار مادر علی رضا زنگ زده بود و حال منو پرسیده بود و تنها حرفی که به مامان زده بود این بود که مشکل بزرگی براشون پیش اومده و تا وقتی اون رو برطرف کنن من استراحت کنم بعد بیان برای نامزدی

 

چقدر خوشحال بودم از این بابت و چقدر بابا حرص میخورد و نگران بود هر چقدر هم سعی میکردم نشون بودم ن خوشحالم از این بابت انگار نه انگار . . .

 

 

 

بلاخره بعد از سه روز ساعت ۹ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد. مامان رفت تلفن رو برداشت و از احوال پرسیش فهمیدیم که مامان علی رضا است. من برام پشیزی ارزش نداشت ولی بابا داشت بال بال میزد بفهمه چی میگن.

 

مامان که تلفن رو قطع کرد گفت :

زینب خانوم معذرت خواهی کرد و گفت همین الان میخوان بیان خونمون

 

بابا : الان؟ واسه چی؟ چرا این موقع؟

 

مامان : فقط گفت یه اتفاقی افتاده که ما به عنوان خانواده عروسشون باید بدونیم.

 

مامان بعد از زدن این حرف با دست به من اشاره کرد و گفت :

برو اون کت شلوار زرشکیتو بپوش و شال سفیدی بنداز چادر رنگی سفیدت هم فراموش نشه.

دستی هم به صورتت بکش کرمی رژلبی چیزی بزن.

 

اومدم اعتراض کنم که متوجه شد و پیش دستی کرد اومد کنارم هولم داد به طرف اتاقم و انگشتشو به علامت سکوت گذاشت رو بینیش.

 

با حرص و ناراحتی رفتم تو اتاق و نشستم جلو آینه بماند که به چه سختی آماده شدم بماند که با بغض لباس مورد علاقمو پوشیدم.

بماند که به خاطر آرایش نکردن کلی حرف از مامانم شنیدم و به زور یه برق لب زدم.

بماند که با قلب شکسته نشستم رو مبل و صدای در شنیدم.

بماند که به زور از جام بلند شدم و سلام کردم.

 

بعد از سلام کردن با پدر و مادرش خون نحسش با دست گل اومد تو و گل رو گرفت جلوم و گفت :

_با عشق تقدیم به خانوم

 

عوضی به زور یه لبخند زدم و تشکر کردم که چشمم خورد به یه پسری که پشت سر علی رضا بود و بعد از علی رضا وارد شد.

گستاخانه زل زد تو چشام و سلام کرد من با صدای آروم جوابشو دادم و بعد از سلام علیک همه نشستیم رو مبل ها.

 

من دقیقا رو به رو اون پسر بودم.

پسر حدودا ۲۷ ساله با قد بلند که من حدس میزدم تا سینه اش باشم. هیکل ورزشکاری از اونایی که هم دخترا دیوونش میشن. هه!

 

فرصت عاشق شدن هم به من ندادن.

 

پسر چشم و ابرو مشکی، چشمای درشت و بی نهایت جذاب. بینی متوسط مناسب با صورتش، صورت گرد تمیز بدون یه تار مو. پوست گندمی و لبای قلوه ای مردونه.

 

زیادی جذاب بود. شلوار لی تنگ آبی پررنگ و پیراهن سفیدش بی نهایت خوشتیپش کرده بود.

یعنی کی بود؟؟؟ . . .

 

 

 

 

با شنیدن صدای بابای علی رضا دست از نگاه کردن زیر چشمی پسره برداشتم و از فوضولی زیاد گوش سپردم به حرفایی که هر لحظه با شنیدنشون بیشتر تعجب میکردم.

 

حاج مهدی : مستقیم میرم سر اصل مطلب و دلیل اصلی بودن یهوییمون رو میگم این آقا ( با دست به پسر جذابه اشاره کرد ) پسر بنده هستن

 

علیسان ما کلا دو تا فرزند داریم هر دو پسر که آشنا و اطرافیان دور از وجود علیسان بی خبر هستن؛

دلیلش هم این هست که من ایشون رو از خونه طرد کرده بودم ولی حالا پذیرفتم و با بودنش کنار اومدم.

این آقا از بچگی عاشق خوانندگی بود ولی من اجازه نمیدادم تا اینکه بلافاصله بعد از تموم شدن درسش معافی گرفت به خاطر یه مشکلی و تا به خودمون بیایم رفت کانادا؛

تا یه مدت حدود ۸ ماه هیچ خبری ازش نداشتیم و خیلی دنبالش گشتیم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت : شما نذاشتید من خواننده شم نخواستید به خاطر آبروتون فکر میکردید خواننده بودن جرمه!

منم فرار کردم الان هم کانادا هستم و اسپانسر دارم ۴ ماه روی صدام کار کردم و ۴ ماه که خواننده شدم،

به حدی زیبا و خوب میخونم که توی همین ۴ ماه سه آهنگ دادم و معروف شدم نیازی هم به کسی ندارم شما هم اگر خیلی ترس از ریخته شدن آبروتون دارید به همه بگید علیسان مرد اسم و فامیلم رو تغییر دادم و تا چند وقت دیگه شهروند کانادا میشم.

بعد از زدن این حرف هم خدافظی کرد ک دیگه خبری ازش نداشتیم.

وقتی فهمیدم خواننده شده به حدی عصبی و خشمگین بودم که اتمام حجت کردم و دیگه به هیچ کس اجازه ندادم اسمی از علیسان ببره.

تقریبا ۴ ماهی که گذشت یه روز که برگشتم مادرش گفت که علیسان زنگ زده و از حالش خبر داده و گفته شهروند کانادا شده.

گفته بود خواننده معروف و محبوبی شده و حالا هر وقت بهش اجازه بدیم میاد برای پا بوسی و رفع دل تنگی.

پا گذاشتم روی حس پدرانم و گفتم دیگه هیچی از علیسان به من نگن!

کماکان مادر و برادرش باهاش در ارتباط بودن تا اینکه علی رضا بهش میگه میخواد متاهل بشه و آقا بعد از . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریما
ریما
1 سال قبل

اها. عاشق برادر شوهره میشه.
چرا رمانها اینقدر چندش شدنه.
تمام موارد پسره اومده خواستگاری بعدش خودش دوست دختر داره.
از اون‌طرف خیانت

چقدر واقعا خیانت براتون جذاب شده.
چرا اخه به اینجور مسائل علتقه مندین.

واقعا هیچ درکی از اینکه بهتون خیانت بشه یا خیانت کنید ندارین متاسفم براتون

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x