رمان ماه تابانم پارت ۳۰

4.4
(14)

 

 

 

امیر : چه ربطی داره؟

دوست ندارم اندامت رو کسی ببینه همین!

 

_باشه باشه، اگر اجازه بدی یه چیزی بردارم برای هر دومون بخوریم.

 

به طرف خدمتکار رفتم و دو لیوان آب پرتغال برداشتم.

دوباره برگشتم کنار امیر، آب پرتغال رو دادم دستش، بی هیچ حرفی کنار هم ایستادیم و به بقیه نگاه کردیم.

 

نمیدونم چقدر گذشت که آترین صدام زد.

قبل از اینکه من برم طرفش خودش اومد به طرفم و شروع به حرف زدن و گرم گرفتن با امیر کرد.

 

هرزگاهی نیم نگاهی به منم مینداخت.

حرفش که تموم شد گفت :

تابان معلومه کجایی؟

این جشن برای شماست اونوقت اومدی یه گوشه ایستادی؟

بیا بریم یه سری ها میخوان باهات آشنا بشن.

 

آب پرتغالمو تموم کردم و بعد از نیم نگاهی به امیر همراه آترین راهی شدم.

میدونستم که امیر با چشم دنبالمون میکنه.

 

آترین منو برد کنار جمعی و شروع به معرفی کرد.

همه ابراز خوشبختی کردن از آشنایی با من و من هم از آشنایی با اون ها.

 

زیاد حرف نمیزدم بیشتر شنونده بودم.

تا موقع شام کنار این جمع پیش آترین بودم.

برای شام سریع از آترین جدا شدم و خودمو به امیر نزدیک کردم.

 

غذاهامون رو گرفتیم و کنار هم نشستیم.

بی هیچ حرفی شروع به خوردن کردیم.

نگاهای بقیه رو حس میکردم روی خودم، سعی میکردم اهمیت ندم.

 

امیر انگار کلافه بود.

غذای تو دهنم رو که قورت دادم بهش نگاه کردم و گفتم :

امیر جان؟ انگار کلافه ای!

 

امیر : نمیدونم تابان.

از نگاهای گاه و بیگاه بقیه روی تو خسته شدم.

 

_عزیزم دارن هی به من نگاه میکنن تو خسته و کلافه شدی؟

 

امیر : دوست ندارم هی بهت نگاه کنن ای بابا!

 

خندیدم و بی هیچ حرفی دوباره شروع به خوردن غذا کردم.

بعد از شام خونه نسبتا خلوت شد و صمیمی ها موندن.

 

صدای آهنگ بلند شد و یه سری ها وسط شروع به رقصیدن کردن.

عجیب بود امروز مری اصلا نیومد طرفم.

دلم میخواست برقصم.

به امیر نگاه کردم . ..

 

قیافه مظلومی به خودم گرفتم و چشمامو خمار کردم.

امیر متعجب از این تغییر یهویی من گفت :

فقط بگو چی میخوای؟

 

خندم گرفته بود اما موضع رو حفظ کردم و با صدای ملایم گفتم :

بریم باهم برقصیم؟

 

چشمای امیر که گرد شد نذاشتم حرف بزنه ادامه دادم :

امیر جونم؟ لطفااااا! بیا بریم دیگه!

ببین این مهمونی برای منه، به افتخار منه، بیا دیگه!

به خاطر من!

امیررررررررر جونی اگر نیای میرم با ( به یه اکیپ سه نفره که همکارای آترین بودن اشااره کردم ) اونا بهشون میگم باهام بیانا،

میدونی که رومو زمین نمیندازن و قطعا همراهیم میکنن یدونه یدونه …

 

چیزی نگفتم تا تاثیر حرفام رو ببینم.

با غضب نگام میکرد و من به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم.

خواست چیزی بگه که با صدای آترین تو گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد.

 

آترین زد پشت کمرش و وقتی امیر سرفه هاش تموم شد گفت :

دمت گرم، دستت سنگینه یواش تر بزن!

 

آترین : جای دستت درد نکنه هست؟

هعی روزگار!

راسی شما دوتا از قبل همو میشناسید؟

 

_کی؟ من و امیر؟ آره …

 

آترین نگاهشو دوخت بهم و گفت :

بهم نگفته بودی!

از کجا؟

 

نذاشتم امیر جواب بده و گفتم :

چند وقت پیش توی کوچه باهم همکلام شدیم، بعد از اون دو سه باری همو دیدیم.

اینطوری میشناسیم همو!

امشب هم تنها آشنا برای من امیر بود اومدم کنارش دیگه.

 

آترین : آهااااااا …

 

این آها گفتن آترین از صدتا دارم برات بدتر بود.

اما به روی خودم نیاوردم.

آترین شروع کرد به حرف زدن با امیر و منم بی توجه رفتم وسط.

 

هماهنگ شروع کردم به رقصیدن.

فلور خواهر پیانو زن گروه آترین ۲۰ سالش بود.

داشت میرقصید و وقتی منو دید یه جورایی شد پارتنرم.

 

باهم شروع به رقصیدن کردیم …

 

حسابی داشت بهم خوش میگذشت که چراغا خاموش شد و به ثانیه نکشید که کشیده شدم توی بغل یه نفر.

 

عطرش آشنا بود.

خواستم از بغلش در بیام که نذاشت و کنار گوشم گفت :

تا دیدی دارم صحبت میکنم فرار کردی و بدون اجازه اومدی وسط نه؟

 

منم مثل خودش با صدای آروم گفتم :

خب دلم میخواست برقصم،

اینم میدونم که آقا امیر بهم گیر نمیده …

 

منو هماهنگ با خودش تکون میداد.

دستشو آروم روی کمرم گذاشت و بالا پایین کرد.

سرشو آورد کنار گوشم و بوسه ریزی به لاله گوشم زد.

 

اون انرژی و حال خوبم تحلیل رفت و جاشو داد بیحالی و گرم شدن بدنم.

 

امیر دستشو دورانی توی گودی کمرم تکون داد و آروم دستشو برد پایین.

دقیقا با فاصله یه سانتی از باسنم دستشو نگه داشت.

 

رقص نور روشن شد و امیر مقداری ازم فاصله گرفت.

چرخیدم و خواستم دوباره با فلور برقصم که نذاشت و منو از پشت به خودش چسبوند.

 

یه لحظه حس کردم نفسم رفت.

این بشر قصد داشت امشب منو دیوونه کنه؟

برعکس شده؟

جای اینکه من بخوام اونو تحریک کنم اون داره تلاش میکنه منو تحریک کنه؟

 

حالا که اون داره منو اذیت میکنه من چرا همراهی نکنم.

از پشت بدنم به بدنش چسبیده بود.

شروع کردم به تکون دادن خودم.

 

جوری تکون میخوردم که انگار دارم میرقصم.

کمی که از پشت خودمو تکون دادم و امیر رو متعجب کردم،

چرخیدم و از جلو چسبیدم بهش!

 

با وجود کفش پاشنه بلندم هنوز هم قدش نشده بودم.

کمی خودمو تکون دادم و صورتمو بردم تو گردنش.

 

تا به خودش بیاد لبامو خیس کردم و روی گردنش گذاشتم.

سریع ازش فاصله گرفتم که همزمان با فاصله گرفتنم چراغ روشن شد و رقص نور خاموش.

 

از جای رقص اومدم کنار و خودمو رسوندم به اپن.

از روی اپن نوشیدنی خنکی برداشتم و بدون نفس سر کشیدم.

 

خواستم امیر رو اذیت کنم خودم حالم بدتر شد . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آتنا نامنی
1 سال قبل

سلام ببخشید من میخوام رمانم رو که تا نصفه ها نوشتم رو اینجا بزارم، چیکار باید بکنم؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x