رمان ماه تابانم پارت ۳۱

4
(25)

 

 

کم کم مهمونا رفتن و خونه خلوت شد.

حالا من موندم و فلور و برادرش و امیر و مری و مایکل و آترین …

 

جمع زیادی صمیمی بود.

آترین به خدمتکارا گفت خوردنی بیارن و همه به صورت دایره کنار هم نشستیم.

من بین آترین و امیر بودم.

 

زیاد از حرفاشون سر در نمیاوردم.

مایکل یهو با صدای بلند گفت :

بازی کنیم!

 

همه پذیرفتن و همه چی رو آماده کردن.

زیاد دلم نمیخواست بازی کنیم ولی نمیشد ضد حال بزنم.

 

بازی شروع شد.

اولین نفر فلور و مایکل بودن.

مایکل جرائت رو انتخاب کرد و مجبور شد یه تخم مرغ زنده رو قورت بده.

 

نفر بعد مری و آترین.

آترین حقیقت رو انتخاب کرد.

 

مری : الان عاشق کسی هستی؟

یا بهتره بگم کسی تو زندگیت هست؟

 

آترین مکث کوتاهی کرد و گفت :

عاشق نه اما فکر میکنم یه نفر توی دلم باشه!

 

نفر بعد امیر و فلور.

امیر حقیقت رو انتخاب کرد.

 

فلور : دوست دختر داری؟

 

امیر : جواب نمیدم. همون جرائت رو انتخاب میکنم.

 

فلور : لبهای تابان رو ببوس.

 

شوکه به جمع نگاه کردم.

با من چیکار داشت؟ چرا پای من و رو کشیدن وسط؟

عجب گیری کردما.

 

آترین : فلور با تابان چیکار داری؟

امیر نکن اینکارو.

 

امیر بهم نگاه کرد که فلور گفت :

نمیتونه، گفت حقیقت و تغییر داد الان نمیتونه جرائت رو تغییر بده و نمیتونه بازی رو به هم بزنه.

بازی رو خراب نکنید.

تابان خودش حرفی نمیزنه!

 

_چرا من؟ یکی دیگه رو ببوسه!

 

تا به خودم بیام امیر فاصله بینمون رو از بین برد و لباشو روی لبام گذاشت.

لب بالا رو مک محکمی زد و روی لب پایینم بوسه ای گذاشت.

 

ولم کرد و تموم شد.

دست های مشت شده آترین.

لبخند محو امیر.

دست و خنده بچها!

 

به حدی شوکه بودم که نمیدونستم چی باید بگم . . .

 

 

بی هیچ حرفی بلند شدم و بی توجه به صدا زدنای بقیه رفتم بالا.

وارد اتاق شدم.

شوکه بودم. امیر چطور تونست جلوی ابن همه آدم منو ببوسه؟

اونم آدمهایی که نمیدونن چیزی بین ما هست!

 

عصبی لباس و کفش رو در آوردم.

ست نقره ام رو هم انداختم رو میز.

حوله برداشتم و خودمو پرت کردم تو حموم.

 

انقدر حرصی بودم که فقط دلم میخواست یه جوری این حرصو خالی کنم.

حرصمو با شامپو زدن به موهام و لیف کشیدن به بدنم خالی کردم.

 

نزدیک یک ساعت توی حموم بودم.

وقتی که حس کردم تمیز شدم و دیگه حرصی نمونده!

خودمو شستم و با پیچیدن حوله دور خودم از حموم خارج شدم.

 

وارد اتاق شدم. سریع بدنمو خشک کردم و لباس تو خونه ای پوشیدم.

آب موهامو با حوله گرفتم و تند تند شروع به شونه کردن شدم.

 

موهام که صاف شد در حد ۵ دقیقه سشوار گرفتم روش.

از خودم و قیافه ام که راضی شدم،

رفتم روی تخت و بدون اینکه به چیزی فکر‌ کنم یا کاری بکنم،

چشمامو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.

 

یک هفته از مهمونی گذشت.

 

تو این یک هفته با امیر آشتی کردم، و آترین علاوه بر انجام کار های خودش دنبال کارهای دانشگاه من بود.

 

یه بار هم به مامان زنگ زدم و بهش این خبر خوب رو دادم.

فقط نگفتم کدوم دانشگاه و چجوری!

خیلی خوشحال شد و ذوق کرد.

 

میگفت دخترم به جاهای خوبی رسیده.

میگفت میتونه حالا تو روی همه بایسته و بگه اگر دخترم از دست شما فرار کرد الان بهترین خونه و زندگی داره.

 

امروز قرار بود آترین منو ببره دانشگاه تا چند تا کارهای باقی مونده و امضا هایی که باید بزنم رو انجام بدم.

 

قبل رفتن به امیر خبر دادم و بعد پوشیدن لباس مناسب،

منتظر آترین شدم.

آترین که تک بوق زد از در خارج شدم و بعد از قفل کردن در به طرف ماشین رفتم . . .

 

سوار شدم و آترین به طرف دانشگاه روند.

تقریبا تا ظهر گیر دانشگاه و آخرین کارا بودیم.

وقتی ثبت نام شدم و بهم تبریک گفتن،

نفس عمیقی کشیدم و همونجا روی صندلی ولو شدم.

 

یکم که جون گرفتم همراه آترین از دانشگاه خارج شدیم.

رفتیم رستوران و ناهار خوردیم.

بعد از ناهار با تلفن عمومی به مامان زنگ زدم و بهش اطلاع دادم.

 

کلی خوش حال شد و انرژی خوبشو به منم منتقل کرد.

با آترین برگشتیم خونه.

انقدر خسته بودیم که بی هیچ حرفی هر کدوم وارد اتاقمون شدیم و خوابیدیم.

 

از خواب که بیدار شدم هوا تاریک بود.

به گوشیم‌ نگاه کردم.

امیر زنگ زده بود.

بهش زنگ زدم و بعد از حرف زدن و گفتن ماجرا قطع کردم.

 

دوش گرفتم و با پوشیدن لباس مناسب و خشک کردن موهام از اتاق خارج شدم.

رفتم پایین، هر چی آترین رو صدا زدم نبود.

احتمالا رفته استدیو.

 

شام درست کردم و به آترین زنگ زدم.

 

آترین : جانم تابان؟

 

_سلام خوبی؟ کی برمیگردی؟

شام درست کردم.

 

آترین : تابان خیلی گیرم.

شامتو بخور برا منم بزار.

برگشتم میخورم.

 

_بزارم توی یخچال یا روی گاز؟

 

آترین : نه بزار رو گاز ولی معلوم نیست کی برگردم.

 

باشه ای گفتم و خدافظی کردم.

شامم رو خوردم و بعد از زدن مسواک رفتم بالا.

کمی با گوشی بازی کردم و آهنگ گوش کردم.

 

روی تخت این پهلو و اون پهلو شدم.

بیتابانه منتظر روزی بودم که دانشگاه باز میشد.

با رفتن به دانشگاه زندگی از این رو به اون رو میشد.

 

با فکر به دانشگاه خوابم برد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x