رمان ماه تابانم پارت ۳۴

4.4
(16)

 

 

 

آترین : تولدت مبارک وروجک انشالله موفق شی، پیشرفت کنی و به آرزوهات برسی.

خوشحالم از اینکه وروجکی مثل تو کنارمه!

 

دلم برای این مدل حرف زدنش، اینجوری ناز کشیدنش ضعف رفت.

با لبخند تشکر کردم ازش و بلند شدم.

آترین هم چیزی نگفت.

 

بدو بدو پله هارو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.

در اتاق رو بستم و پشت در نشستم.

دستم رو روی قلبم گذاشتم.

 

به طور عجیبی بی نهایت تند میزد.

صدای خیلی زیاد بود، آروم و قرار نداشت.

آروم آروم نفس های عمیق کشیدم تا حالم بیاد سرجاش.

 

وقتی آروم تر شدم دستمو جلو صورتم گرفتم.

به دستبند و انگشترم نگاه کردم.

باهم ست بودن.

 

دستبندم پر از گل های ریز بود و توی دستم برق میزد.

روی انگشترم یه گل عین گل دستبندم بود و توی اون گل یه نگین کوچیک دخترونه.

 

حس و حال عجیبی داشتم.

برای اولین بار تو عمرم آدمهایی بودن که تولدم براشون مهم بود.

خودم براشون مهم بودم.

 

برام تولد گرفتن و هدیه های متفاوت بهم دادن.

حس میکردم تمام این اتفاقا و خوشحالی ها توی خوابه.

 

بلند شدم، رفتم جلوی آینه و نیشگون کوچیکی از دستم گرفتم.

بیدار بودم.

به گردنبندی که توی گردنم جا خوش کرده بود نگاه کردم.

 

بی نهایت توی گردنم می درخشید.

امیر و آترین برام سنگ تموم گذاشته بودن.

برای اولین بار احساس کردم خیلی خوشبختم و کسی هم هست که منو دوست داشته باشه!

 

آرایشم رو پاک کردم.

هر چیز اضافی که دورم بود رو در آوردم و فقط هدیه امیر و آترین توی گردن و دستم نگه داشتم.

 

نمیخواستم هیچ وقت درشون بیارم.

هر دو برام طلا گرفته بودن . . .

 

 

 

لباس برداشتم و وارد حموم شدم.

دوش چند دقیقه ای گرفتم و بعد از خشک کردن بدنم با حوله و پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم.

 

حوله کلاهیمو برداشتم و موهامو بردم توش کامل.

از خودم که مطمئن شدم از اتاق رفتم بیرون.

از پله ها رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم.

آترین نبود.

 

کیک و آبمیوه ای خوردم و بعد از زدن مسواک خواستم برم بالا که آترین صدام زد.

رفتم کنارش توی سالن روی مبل نشستم.

به قیافه منتظرش نگاه کردم.

 

_الان این نگاهت یعنی باید راجب امیر توضیح بدم؟

 

آترین : خودت چی فکر میکنی؟

 

_خب ببین چیزی بین من و امیر نیست.

باهم رفیقیم و هرزگاهی همو میبینیم،

گاهی هم با هم صحبت میکنیم.

همین!

 

آترین : مطمئنی همش همینه؟

 

_چطور مگه؟

 

آترین : چشمای امیر و نگاهش به تو، نمیگه که فقط رفیقید.

 

_از نظر من امیر یه رفیق خیلی خوبه، با مرام و با معرفته و هوامو کلی داره.

همش همین!

چندبار هم خواستم باهاش صحبت کنم اتفاقات عجیب افتاده نشده.

قطعا قرار بعدی باهاش صحبت میکنم.

 

آترین : امیدوارم هر چه زودتر صحبت کنی و این موضوع تموم شه.

اصلا خوشم نمیاد با یه پسر بیشتر از درس و دوستی عادی در ارتباط باشی!

 

_وا یعنی چی؟

یعنی من حق ندارم رفیق پسر داشته باشم، برم بیرون و خوش باشم؟

آترین داری محدودم میکنی؟

 

نمیدونم چرا یهو آترین عصبی شد.

از روی مبل بلند شد و رو به روم ایستاد.

با عصبانیت گفت :

نه محدودت نمیکنم، اما فکر میکنم اونقدری حق دارم که توی زندگیت نظر بدم یا یه چیزی رو بخوام ازت نه؟

 

_چرا داد میزنی؟

اره حق داری اصلا تو صاحب کل زندگی منی!

 

آترین عصبی تر از قبل داد زد . . .

 

 

 

آترین عصبی تر از قبل داد زد :

تابان من دوست ندارم هیچ پسری بهت نزدیک بشه.

من دلم نمیخواد کسی بهت ضربه بزنه، نمیخوام اذیت بشی.

متاسفانه تو خیلی بچه ای و این حس های منو نمیتونی درک کنی.

شب خوش.

 

بعد از زدن این حرف با عصبانیت رفت به طرف اتاقش.

شوکه بودم.

از رفتارش و الکی عصبی شدنش.

نیاز به عصبی شدن و داد زدن نبود.

من خودم قصد داشتم امیر رو بذارم کنار اما این رفتار آترین!

 

رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.

تو یه لحظه با این رفتارش تمام حس های خوب و حال خوبم رو پروند.

 

سعی کردم جلوی خودمو بگیرم گریه نکنم.

در همین حین صدای ویبره گوشیم بلند شد.

نگاه کردم امیر بود.

 

صدامو صاف کردم و جواب دادم :

الو؟

 

امیر : سلام خانم خانما خوبی عزیزم؟

تولدت مبارک!

انشالله سال دیگه این موقع بیشتر از همیشه به آرزو و هدفات نزدیک شده باشی.

 

_ممنونم امیر جان.

بابت همه چیز ممنون واقعا سوپرایز شدم.

بی نهایت حالم خوب شد و ذوق کردم.

 

امیر : قابل شمارو نداره عزیزم.

بیشتر از اینا باید برات انجام میدادم.

خب خوبی؟

 

_نه بابا این حرفو نزن همه چیز عالی بود.

ممنون تو خوبی؟

 

امیر : تشکر، دلم یهو هواتو کرد گفتم زنگ بزنم جویای احوالت بشم و اینکه!

آترین چیزی نگفت؟

 

کمی من من کردم و به سختی گفتم :

خب … راستش … زیاد مهم نیست.

حقیقتا امیر چند وقتیه میخوام ببینمت باهات راجب یه موضوعی صحبت کنم ولی هر دفعه میبینمت نمیشه.

میخواستم اگر امکانش هست قرار بعدی یه جای خلوت و فقط خودمون دوتا باشیم.

 

امیر : موضوع چیه خانم؟

 

_باید رو در رو باهات صحبت کنم اینطوری نمیشه.

اگر امکانش باشه تا دو سه روز آینده اوکی کنی بریم بیرون.

 

امیر : یکم نگرانم کردی.

باشه عزیزم هر موقع بخوای میریم . . .

 

 

 

 

_خب پس، فردا ساعت ۷ عصر کافه … میبینمت.

 

امیر : خودت میخوای بیای یعنی؟

نیام دنبالت؟

 

_نه خودم میام، میبینمت فعلا.

 

خدافظی کرد و گوشیو قطع کردم.

فردا باید این رابطه رو تموم میکردم.

یا تبدیل بشه به رفاقت یا کلا همه چیز تموم.

 

داد زدن و عصبی شدن آترین رو که یادم اومد دوباره اشک توی چشمام جمع شد.

سعی کردم بها ندم و موفق هم شدم.

 

چشمامو بستم و خوابم برد.

 

توی کافه نشسته بودم، تقریبا ۵ دقیقه زودتر اومده بودم.

امیر خیلی آن تایم بود و مطمئن بودم راس ساعت ۷ میرسه.

به ساعت نگاه کردم یک دقیقه به ۷ بود.

 

چشممو به در ورودی دوختم که در باز شد و امیر اومد داخل.

کمی چشم چرخوند، با بالا بردن دستم بلاخره منو دید.

با قدم های بلند و صاف اومد به طرفم.

این بشر زیادی جذاب بود.

ولی!

 

همین که رسید بلند شدم و سلام علیک کردیم.

هر دو باهم نشستیم.

چند دقیقه بعد گارسون اومد سفارشمون رو گرفت.

امیر داشت از هر دری حرف میزد و من با کمال میل گوش میکردم.

 

سفارشامون که اومو امیر حرفاشو تموم کرد و اشاره کرد بخورم.

کمی از شیکمو خوردم و زل زدم به امیر.

 

بلاخره لب باز کردم و گفتم :

امیر جان باید راجب یه موضوعی باهات صحبت کنم!

 

امیر : جانم عزیزم؟ برای همین اینجا هستم که هر چیزی دوست داری رو بگی!

بدون هیچ تعارف و مشکلی.

 

_خب راستش، میدونی!

من کلا یه نفرو تو این دنیا دارم، اونم همه کس و کارمه و یه جورایی میشه گفت نباشه نیستم.

شده مادرم، پدرم، برادرم، رفیقم و و و …

اگر این فرد نباشه من نابود میشم.

کسیه که منو به اینجا رسوند و باعث شد از یه ازدواج اجباری با آدمی که دم از دین و ایمان میزد راحت شم.

باعث شد بدبخت تر از اونی که بودم نشم و . . .

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x