رمان ماه تابانم پارت ۳۵

4
(20)

 

 

 

_من از خونه ام، شهرم، کشورم فرار کردم.

کلی درس خوندم و به خودم سختی دادم تا بتونم یه درصد از لطف آترین رو با خوشحال کردنش جبران کنم.

دلم نمیخواد این آدم رو از دست بدم یا اینکه ناراحتش کنم.

امیر رابطه ما امروز، اینجا تموم میشه.

من اصلا وقت ندارم که بخوام تو یا رابطه باشم.

انقدر درس دارم و سرم شلوغه که به رابطه و دوست داشتن نمیرسم.

به خصوص که دارم دنبال کار هم میگردم.

 

بلاخره تموم شد.

یه نفس حرف زده بودم و حس میکردم نفس ندارم.

از گارسون درخواست آب کردم.

آب رو که آورد سر کشیدم و با نفسی تازه به امیر نگاه کردم.

 

امیر : من نمیتونم مجبورت کنم تو این رابطه بمونی،

نمیتونم مجبورت کنم با من باشی فقط!

امیدوارم در آینده پشیمون نشی چون من بیشتر از یه بار به طرف فرصت نمیدم.

 

چیزی نگفتم که ادامه داد :

سریع بخور بریم که کلی کار دارم خونه.

،

فکرشو نمیکردم امیر به همین راحتی کنار بیاد و بیخیال شه.

خوشحال بودم.

سریع خوردنیمو تموم کردم و باهم بلند شدیم.

 

امیر حساب کرد و از کافه خارج شدیم.

سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به خونه هیچ کدوم کلامی به زبون نیاوردیم.

 

وقتی رسیدیم چرخیدم طرفش و گفتم :

بابت همه چیز ازت ممنونم.

این مدت که با تو بودم هر دفعه باهات صحبت کردم یا اومدم بیرون از ته دل خندیدم.

کنارت حالم خیلی خوب بود و هست.

امیدوارم منو ببخشی و با کسی اوکی بشی که خیلی خیلی دوست داشته باشه.

بازم ممنونم.

موفق باشی!

 

دستمو روی دستگیره گذاشتم که درو باز کنم نذاشت و منو کشید طرف خودش.

توی بغلش نگهم داشت.

حرفی نمیتونستم بزنم، گذاشتم شب آخر حدااقل چیزی به دلش نمونه.

 

از توی بغلش که درم آورد . . .

 

 

 

زل زد توی چشمام.

خجالت کشیدم خواستم سرمو بندازم پایین ولی با قرار گرفتن لباش روی لبام نتونستم.

فقط چشمامو بستم.

 

حسابی که لبهامو خورد و بوسید، ولم کرد.

دوباره نگاهی به چشمام انداخت و گفت :

میتونی همه جوره روی من حساب کنی تابان.

قول میدم هواتو داشته باشم و مواظب باشم.

فقط موفق و خوشبخت شو عزیزم!

برو به سلامت.

 

خدافظی کردم و با حال خوب از ماشین پیاده شدم.

حالم خیلی خیلی خوب بود.

اینکه انقدر راحت کنار اومد و بهم گفت هوامو داره حالمو خوب کرد.

 

درو باز کردم و رفتم توی خونه.

چراغا خاموش بود و نشون میداد آترین خونه نیست.

کارامو کردم و وسایل فردا دانشگاه رو جمع کردم.

ساعتای ۹ بود که زنگ زدم به آترین.

 

وقتی جواب نداد حس بدی پیدا کردم.

دیر شده بود و هنوز برنگشته بود، تلفن عم جواب نداد.

نگران شدم و دوباره و سه باره تماس گرفتم ولی جواب نداد.

 

سعی کردم خودمو سرگرم کنم ولی نشد.

سریع زنگ زدم به فلور و خواستم تا از مری و مایکل سراغ آترین رو بگیره.

 

۵ دقیقه بعد از تماسم با فلور، زنگ زد و گفت :

نگران نباش تابان، آترین و مری باهم بیرونن!

 

حس کردم کل خونه روی سرم آوار شد.

نذاشتم فلور بفهمه و خدافظی کردم.

بیرون رفتن آترین با مری، جواب نداد تلفن، اینا یعنی چی؟

 

من رفتم با امیر کات کردم به خاطر آترین اونوقت اون،

با مری رفته بیرون و جوابمو نمیده!

حسابی حرصی بودم.

با حرص و ناراحتی مسواک زدم و رفتم بالا.

 

انقدر روی تخت تکون خوردم، این پهلو اون پهلو شدم،

تا بلاخره!

خوابم برد.

 

یک هفته از جدایی من و امیر و ماجرای آترین میگذشت.

تو این یک هفته اصلا و اصلا یه آترین محل نذاشتم.

صبح میرفتم دانشگاه و عصر دنبال کار می گشتم.

 

دلم نمیخواست دیگه سربار آترین باشم یا خرجیمو بده.

کار مرتبط با رشته ام میخواستم و متاسفانه هنوز پیدا نکرده بودم.

اکثرا میگفتن این چندتا کتاب رو تموم کن و بیا . . .

 

 

 

 

تصمیم گرفتم به شغل که حتی مرتبط به کارم هم نبود داشته باشم.

در حدی که یه حقوق ماهانه داشته باشم و بتونم هر چیزی دلم میخواد برای خودم بخرم.

 

دلم میخواست کارتی که آترین بهم داده رو بهش پس بدم و وقتی ازم می پرسه چرا؟

با غرور بگم مرسی خودم دارم!

ولی!

 

حالا حالاها چنین اتفاقی نمیافتاد.

تو این یه هفته آترین بعد از دیدن یکی دوبار کم محل کردنش دیگه اصلا سراغم نیومد.

حتی پیگیر نشد دلیل رفتار و حال بدم رو بدونه.

 

منم سعی کردم راجبش بی اهمیت بشم و انگار موفق بودم.

سه تا کار مناسب پیدا کردم و زنگ زدم.

یکیشون که وقتی شرایطم رو شنید کلا نپذیرفت.

 

یکی دیگه گفت بیا برای مصاحبه و آخری که کار توی یه مغازه بود وقتی فهمید دانشجو هستم گفت مناسب این کار نیستم و حتی دنبال چنین کاری نگردم.

 

اون که قرار شد برم مصاحبه یه کافه نزدیکای خودمون بود.

سالندار کم داشت و قرار بود برم مصاحبه که ببینه به درد سالندار بودن میخورم یا نه.

 

ساعت ۶ بود که برگشتم خونه.

هول هولکی لباسامو عوض کردم و آماده شدم.

سریع تاکسی گرفتم و رفتم به طرف اون کافه.

 

راس ساعت ۶:۳۰ که تایم داده بود رسیدم.

وارد شدم.

یه کافه بی نهایت دنج و جذاب،

نه خلوت نه شلوغ!

افرادی که توی کافه بودن از ظاهر و تیپاشون معلوم بود یکی از اون یکی پولدار تر هستن.

 

با راهنمایی یکی از کارکنا وارد دفتر مدیر شدم.

درو بستم و بعد از سلام کردن با اشاره دستش روی صندلی نشستم.

 

اسم و سن و مقطع تحصیلمو پرسید.

راجب خانواده ام که پرسید فقط به یه جمله بسنده کردم :

خانواده ام ایرانن و اینجا با یه هم خونه زندگی میکنم . . .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سه نقطه
سه نقطه
1 سال قبل

عالی بودددد ممنـــون❤🌹😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x