رمان ماه تابانم پارت ۳۶

4.4
(28)

 

 

 

پرسید : هدفت از شاغل شدن و انتخاب شغل سالن دار؟

 

_حقیقتش من سالن دار یه کافه بودن رو انتخاب نکردم و بهش فکر هم نکرده بودم تا حالا!

اما هدفم از شاغل شدن این هست که دستم توی جیب خودم باشه و یه تجربه کاری کسب کنم.

هر کاری تجربه خاص خودش رو داره و بهت چیزای خاص یاد میده.

 

گفت : چطور میخوای سالن دار باشی وقتی علاقه ای نداری؟

 

_بحث علاقه نیست.

یه مدت که کار کنم قطعا خوشم میاد و به بهترین نحو انجامش میدم.

اینو مطمئنم.

 

سرشو تکون داد و بعد از چند ثانیه مکث گفت :

استخدامی، از فردا ساعت ۶ تا ۱۱ شب اینجا شروع به کار میکنی.

اینکه میگم ۱۱ دارم برات استثنا قائل میشم چون یه دختر جوون و کم سن هستی.

اما نمیتونم تایم شروع رو تغییر بدم.

خارج شدن از کلاسات رو جوری تنظیم کن که ۶ دقیق لباس پوشیده آماده سر کارت باشی.

در مورد تایم و نظم اصلا آسون نمیگیرم و خیلی برام مهمه کارکنام به موقع بیان و به موقع برن؛

پس حواستو حسابی جمع کن.

 

_باشه حتما.

ممنونم فقط!

 

یکی از ابروهاشو انداخت بالا و سوالی بهم نگاه کرد؟!

 

_قراردادی چیزی؟

و اینکه حقوقم چقدره؟

 

لبخند محوی زد که از چشمم دور نموند :

یک ماه اینجا کار میکنی بعد تصمیم میگیرم باهات قرار داد ببندم یا نه!

حقوق ماه اولت ۱۰۰۰ دلاره،

اگر رسمی شدی راجب حقوقت باهم کنار میایم!

 

بعد از زدن این حرف زنگ روی میزش رو زد و چند دقیقه نشد که یه خانمی با در زدن وارد شد.

 

آقای رابرت : تابان از فردا سالن دار اینجا هست

فرم اندازه بهش بده.

قوانین رو بهش گفتم فقط فردا اول بهش یه سری توضیحات بده بعد شروع به کار کنه.

 

خانومه بی هیچ حرفی سر تکون داد . . .

 

 

بعد از خدافظی همراه اون خانم از دفتر خارج شدیم.

دور و بر رو نشونم داد و یه سری چیز هارو بهم توضیح داد.

لحظه آخر هم یه دست فرم خیلی قشنگ بهم داد و خدافظی کردم.

 

فرممون قرمز مشکی بود دقیقا ست تم کافه.

تاپ مشکی، کت مشکی با کناره های قرمز.

دامن نسبتا بلند مشکی با کناره های چین چینی قرمز .

 

نمیدونستم چطوری به آترین بگم که بد رفتاری نکنه،

راحت بپذیره و اذیتم نکنه!

البته شاید هم براش مهم نباشه و خیلی راحت قبول کنه.

این چند روز مری جونشو داره.

 

فراموش کرده تابان نامی هم هست.

پیاده تو راه خونه بودم که تلفنم زنگ خورد.

فلور بود جواب دادم، بعد از سلام احوال پرسی راجب کار ازم پرسید و بهش توضیح دادم.

 

خوشحال شد و گفت :

فقط تابان؟

آترین رو چطور میخوای راضی کنی؟

 

با حرص گفتم :

اون انقدر درگیر مری شده که من به چشمش نمیام.

یه جمله میگم میخوام برم سرکار استخدام شدم.

حق نداره بهم بگه نه یا بخواد برای زندگیم تصمیم بگیره.

همون یه بار که به خاطرش امیر رو گذاشتم کنار کافیه،

زیادی پررو میشه.

من میخوام دستم توی جیب خودم باشه و شاغل باشم.

دوست دارم تمام وقتم پر بشه.

میخوام به هدفام نزدیک و نزدیک تر بشم.

چند وقت دیگه میتونم بر اساس رشته و تحصیلم شاغل بشم تا اون موقع نمیتونم بیکار بمونم تو خونه و در و دیوار رو نگاه کنم.

 

فلور خندید و گفت :

باشه عزیزم الان انقدر حرص نخور.

برو خونه استراحت کن یه چیزی بخور کاراتو بکن شب بهم زنگ بزن صحبت میکنیم خب؟

مواظب خودت باش خدافظ.

 

با فلور خدافظی کردم که خودمو سر کوچه دیدم.

سرمو انداختم پایین و وارد کوچه شدم.

با شنیدن صدای آشنا امیر سرمو آوردم بالا . . .

 

 

 

امیر : به به تابان خانوم!

 

رفتم جلو و تو فاصله یک قدمیش ایستادم :

سلام آقا امیر خوبی؟

 

امیر : آقا امیر کیه؟

یعنی انقدر برات غریبه شدم؟

 

_نه اصلا، قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.

ببخشید اگر ناراحت شدی.

 

امیر : ولش کن عزیزم.

خوبی؟ سراغی از ما نمیگیری، مارو فراموش کردی انگار!

 

_نه بابا این چه حرفیه؟

انقدر درگیر درس و کار شدم که اصلا وقت نمیکنم سر بخارونم.

 

امیر : کار؟ چه کاری؟

کار برای چی؟

 

_دنبال کار می گشتم تا بلاخره امروز پیدا کردم استخدام شدم.

میخوام شاغل باشم و دستم توی جیب خودم باشه.

دلم نمیخواد بیشتر از این آترین خرجمو بده بلاخره از یه جایی باید شروع کنم.

همیشه که قرار نیست آترین باشه بهرحال اونم زندگی خودش رو داره،

همین که بی منت کمکم کرد، بابت اینکه توی خونه اش دارم زندگی میکنم و خرج خونش دوبرابر شده کلی شرمنده هستم؛

نمیخوام بیشتر از این سربارش باشم.

 

امیر انگار داشت چیزای عجیب و فرا زمینی میشنید.

چشماش داشت از حدقه درمیومد!

وقتی دیدم ساکت و متعجب زل زده به من گفتم :

ببخشید خیلی صحبت کردم.

برو به کارت برس منم برم خونه.

 

خداروشکر به خودش اومد و گفت :

اه این چه حرفیه عزیزم.

با تو صحبت کردن برای من نهایت لذته.

فقط تابان جان؟

 

_بله؟

 

امیر : با آترین بحثت شده؟

اتفاقی افتاده؟ چیزی ناراحتت کرده؟

 

_نه چطور؟

 

امیر : اوم … هیچی عزیزم ولش کن.

حالا توی چه کاری استخدام شدی؟

 

_شدم سالن دار کافه …..

قرار شد ماه اول کارمو ببینه اگر هر دو طرف بعد از یک ماه راضی بودیم قرارداد مینویسه برای ۶ ماه تا ۱ سال‌.

 

امیر : چییییی؟

سالندار یه کافه؟ تابان چطور ایستادی تو چشمام زل زدی میگی میخوای سالندار شی ها؟ . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x