رمان ماه تابانم پارت ۳۷

4.1
(26)

 

 

متعجب از تغییر یهوییش گفتم :

وا خودت پرسیدی منم گفتم دیگه.

مگه سالندار کافه بودن چشه؟

کار که عار نیست، بیکاری و خلاف و پول حروم درآوردن عاره!

 

امیر : به آترین گفتی؟ خبر داره از شغلی که توش استخدام شدی؟

 

_نه تازه دارم از اونجا برمیگردم،

تا شب بهش میگم فکر نکنم اعتراضی بکنه به سالندار بودن.

اگر اعتراضی باشه به خاطر شاغل شدنمه که اونم حل میشه چون من میخوام که شاغل باشم.

 

امیر : تابان تو اصلا میدونی چه شغلی انتخاب کردی؟

 

صدای زنگ گوشیم مانع جواب دادن به امیر شد.

آترین بود :

بله؟

 

آترین : سلام تابان کجایی؟ کی برمیگردی؟

تو که امروز تا ظهر بیشتر کلاس نداشتی چرا هنوز برنگشتی؟

 

چه عجب آقا آترین یادش افتاد یه تابان نامی هم هست.

لابد مری جون ولش کرده که به من زنگ زده.

 

_آره تا ظهر بود.

کار داشتم طول کشید الان تو کوچم دارم میام.

کارم داری؟

 

آترین : زود بیا مهمون داریم زشته خونه نباشی.

 

باشه ای گفتم و خدافظی کردم.

به امیر نگاه کردم و گفتم :

ببخشید باید برم بعدا باهم صحبت میکنیم فعلا!

 

اجازه حرفی به امیر ندادم و با قدم های بلند به طرف خونه گام برداشتم.

مگر اینکه مهمون برای آترین بیاد باعث بشه یادش بیاد تابان هست.

 

انقدر درگیر مری و کارش شده که به طور کل منو فراموش کرده.

ولی ایراد نداره.

منم به حدی درگیر درس و کار میشم که فراموش کنم آترینی وجود داره.

 

یه جوری میشم که هفته به هفته منو نبینه.

بره با مری جون و رفیقاش خوش باشه.

البته حق هم داره، زیادی همه چیزشو گذاشت پای من.

 

ازش طلبکار نیستم که. تا همینجاشم مردونگی کرد دستشم درد نکنه.

بلاخره یه روز متاهل میشه تا قبل از اون روز من باید به جایی رسیده باشم که بتونم مستقل شم و تو یه خونه اجاره ای تنها زندگی کنم . . .

 

 

 

 

 

خونه سوت و کور بود و معلوم بود هنوز مهمونش نیومده.

شاید هم مهموناش.

وارد خونه شدم و بعد از یه سلام خشک بدو رفتم بالا.

 

توی اتاق لباسامو در آوردم.

دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون.

آماده شدم و از اتاق خارج شدم.

رفتم پایین توی سالن و رو به روی آترین روی مبل نشستم.

 

آترین : تابان این چه طرز سلام کردن بود؟

از کی تا حالا اینجوری شدی شما؟

تو دانشگاه این چیزارو بهت یاد میدن؟ اگر اینجوریه نیاز نیست بری دانشگاه.

 

پررو، بیشعور بی فرهنگ.

اینجور رفتار کردن رو تو گاو به من یاد دادی!

 

_این رفتارو از توی دانشگاه یاد نگرفتم.

از بی محلی ها و بی توجهی های بعضیا یاد گرفتم.

 

آترین : الان منظورت به من هست؟

اونوقت کی من چنین چیزایی به جنابعالی یاد دادم؟

 

_حوصله بحث ندارم آترین.

بعد از چند روز باهم نشستیم پس لطفا بیخیال شو.

اگر هم میخوای بحث کنی یا اذیتم کنی یا گیر بدی میرم بالا،

تا فردا که نری سرکار نمیام پایین.

 

آترین : دلیل این لحن بدت رو نمیفهمم.

بهت زنگ زدم بیا خونه با مهمونا بگیم بخندیم این چه رفتار و لحن زشتیه ها؟

 

_رفتار و لحن من برای آدمی که یک هفته کامل اصلا از من خبر نداشت خیلی هم خوب و مودبانه است اگر ناراحتی میتونم برم …

 

آترین : کجا به سلامتی؟

 

با غیض گفتم :

طبقه بالا توی اتاقم!

 

آترین با حرص گفت :

تموم کن طرز حرف زدن مسخرتو.

نمیخوای درست حرف بزنی کلا حرف نزن، آبرومو هم جلوی دوستام نبر.

 

نمیدونم چرا این حرفش یه جور بدی دلمو شکست.

ناخودآگاه بغض گلوم رو گرفت و به زور گفتم :

من مایه از بین رفتن آبروتم؟

 

بدون اینکه بزارم آترین کلامی به زبون بیاره عین فنر از روی مبل بلند شدم.

سریع به طرف پله ها رفتم و وارد اتاق شدم.

هیچ وقت فکرشو نمیکردم چنین حرفی از آترین بشنوم . . .

 

 

 

ده روز از اون شب گذشت.

توی این ده روز حتی یه کلمه با آترین حرف نزدم.

اون شب خونه شد پر از آدم و من نرفتم پایین.

 

مایکل و مری که پایه ثابت و همیشگی بودن.

به جز این دو نفر نزدیک ۷ ۸ نفر دیگه بودن.

چند بار آترین به گوشیم زنگ زد جوابشو ندادم.

 

گوشی رو بی صدا کردم و با گریه خوابیدم.

حتی صبح زمانی از اتاق خارج شدم که مطمئن بودم از خونه رفته بیرون.

 

عصر هم راجب کار به یه پیام بسنده کردم :

این مدت خیلی زحمت کشیدی و همه کار برام انجام دادی.

اما دیگه نمیخوام خرجی بهم بدی یا پول بدی برای خرید کردنام.

از امشب شاغلم و تا برگردم میشه ساعت ۱۲.

لطفا نه زنگ بزن نه پیگیری کن چون مصمم هستم.

میدونم کلی حق به گردنم داری و باید صبر کنم تا تایید کنی ولی واقعا نمیتونم.

امیدوارم درکم کنی و برام آرزوی موفقیت کنی.

لطفا شب منتظرم نمون و بزار چند روز هم دیگه رو نبینیم.

واقعا نیاز دارم.

 

شب وقتی برگشتم متوجه شدم توی اتاقشه ولی خداروشکر نیومد بیرون.

اولین شب کاریم خوب بود و راضی بودم.

تا امروز که ده روز از اون ماجرا میگذره،

نه باهم صحبت کردیم نه چشم تو چشم شدیم.

 

خسته از سرکار برگشتم.

آروم درو باز کردم که بیدار نشه ولی وقتی وارد خونه شدم دیدم روی مبل نشسته.

سلام کردم و خواستم برم بالا ولی با حرفش متوقفم کرد.

 

آترین : همین الان بدون هیچ بهانه ای بیا اینجا رو به روم بشین.

 

کیفمو گذاشتم کنار راه پله و روی مبل رو به روییش نشستم.

 

آترین : شغلت چیه که تا این وقت شب طول میکشه؟

 

_بعد از ده روز کاریم یادت اومده بپرسی؟

 

آترین : دقیقا ده شب پیش درخواست کردی یه مدت باهم صحبت نکنیم و هم دیگرو نبینیم درسته؟ . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x