رمان ماه تابانم پارت ۳۹

4
(24)

 

 

 

آترین : میدونم که داری میری پس نیاز نیست پاورچین و یواش قدم برداری.

مواظب خودت باش.

امشب هم برو کافه و اعلام کن که دیگه نمیری.

هیچ بحث و صحبت و توضیحی هم نمیخوام بشنوم تموم.

 

_من هنوز یک ماهم نشده.

قلدر نباش، فقط هم به فکر خودت نباش.

اگر قرار باشه دیگه نرم، یک ماهم رو تکمیل میکنم، حقوقم رو میگیرم و دیگه پای قرارداد نوشتن حاضر نمیشم.

 

آترین از توی آشپزخونه داد زد :

چرا انقدر داری با من لجبازی میکنی هان؟

مگه من برات چی کم گذاشتم؟

 

_آترین داد نزن. من کلاس دارم دوتا امتحان دارم دیرم میشه.

میخوام امتحانام رو خوب بدم پس تمرکزم رو نریز بهم.

بهت گفتم قرار باشه کارم رو ول کنم یک ماهم رو تموم میکنم.

خدافظ.

 

دیگه نایستادم و سریع از سالن خارج شدم.

رفتم دانشگاه.

خداروشکر به موقع وارد کلاس شدم.

همین که نشستیم استاد ورقه هارو گذاشت جلومون.

 

صلواتی فرستادم و شروع کردم.

خداروشکر آسون بود و به راحتی از پسش بر اومدم.

امتحان رو که تحویل دادم آروم به استاد گفتم :

میتونم برم؟

 

استاد : بله امروز هیچ درسی نیست و فقط امتحانه.

 

تشکر کردم و از کلاس خارج شدم.

دوتا از دوستام هم اومدن بیرون و باهم رفتیم توی کافه جلو دانشگاه نشستیم.

 

بعد از مشخص کردن جواب سوالا، هر کدوم یه چیزی میگفتن.

خیلی یهویی ویولت رو کرد طرف من و گفت :

تابان؟

تو چیکار میکنی؟

هدفت از انتخاب این رشته چیه؟

 

_من به خاطر علاقه ام اومدم این رشته،

هدف خاصی در حال حاضر ندارم ولی به مدت که بگذره دنبال کار میگردم.

فکر نمیکنم حالاحالاها بتونم برای خودم شرکتی داشته باشم‌ ولی!

 

با دیدن امیر حرف توی دهنم موند.

در ورودی دقیقا رو به روی ما بود و هرکی وارد میشد و خارج میشد رو میدیدیم.

 

امیر هم چشمش به من خورد.

با یه آقایی بود انگار قرار کاری داشت نمیدونم!

ولی چرا کافه جلو دانشگاه ما؟

 

 

 

انگار امیر هم متوجه من شد که از دور سری تکون داد.

منم متقابلا عین خودش رفتار کردم.

 

ویولت : تابان این جذاب کیه؟

میشناسیش؟

بهش میخوره خیلی آدم درست حسابی و سرمایه داری باشه.

 

_آره میشناسم.

تمام حرفات راجبش درسته.

 

با خنده گفت :

دوست دختره درجه یک دست نخورده نمیخواد؟

 

_چرا اتفاقا! به خصوص اگر تو بااااااشی.

 

به ساعتی توی کافه با شوخی و خنده گذروندیم.

ناهارمون رو که خوردیم از کافه خارج شدیم و وارد محوطه دانشگاه شدیم.

 

نگاهی به کتاب انداختم و سه تایی باهم کارد کلاس شدیم.

همین که خواستیم بشینیم یکی از پسرا گفت :

سه تفنگدار اومدن.

 

خیلی ریلکس و بدون جواب دادن نگاهش کردم که ادامه داد :

تابان کمک میکنی؟

همه ما میدونیم چقدر بیا خوندی.

 

_نه متاسفانه، هر کس برای خودش باید درس بخونه.

مگه من تاحالا از شماها کمکی دریافت کردم؟

 

پسره با غضب روشو برگردوند و ویولت تک خنده ای کرد.

استاد که اومد ورقه هارو داد.

امتحانم خیلی طول کشید چون حل کردنی حسابداری بود.

 

بلاخره تموم کردم.

سرمو که آوردم بابا جز من و دو سه تا از بچهای دیگه کسی نمونده بود.

این نشون میداد یا من زیادی نشستم پای امتحان یا بقیه هیچی بلد نبودن.

 

برگه رو دادم و خدافظی کردم.

ار دانشگاه که خارج شدم سریع تاکسی گرفتم و رفتم کافه.

 

خداروشکر به موقع رسیدم.

لباسامو عوض کردم و کارمو شروع کردم.

همینطور که داشتم خوش آمد میگفتم و منو میدادم،

در باز شد.

 

چرخیدن همانا، چشم تو چشم شدن با آترین و مری همانا!

با حرص و عصبانیت منو رو دادم دست یکی دیگه از سالندارا و ازش خواستم تا اونارو همراهی کنه.

 

با حرص رفتم آبی به صورتم زدم و یه مقدار نوشیدنی خنک نوشیدم.

نفس عمیقی کشیدم و دوباره وارد سالن کافه شدم.

 

سعی کردم اصِلا فکر نکنم، نگاه نکنم.

گویا موفق هم شدم.

شب کارم که تموم شد خواستم لباس عوض کنم که مدیر صدام زد . . .

 

 

 

تقه ای به در زدم و وقتی صدای بفرمائید رو شنیدم وارد اتاق شدم.

با اشاره دستش روی صندلی نشستم و گفتم :

با من کاری داشتید؟

 

مدیر : نسبتی با آترین راسل داری؟

 

شوکه شده بهش نگاه کردم و گفتم :

چطور؟ اتفاقی افتاده؟

 

مدیر : شما باید به من بگید چه اتفاقی افتاده خانم.

 

_اصلا متوجه نمیشم.

اگر امکانش هست واضح تر صحبت کنید.

 

مدیر : شما به من گفتی به اینکار، به پولش احتیاج داری درسته؟

گفتی هیچ یک از اعضای خانواده ات اینجا نیستن و طول میکشه تا دانشگاه همه چیز رو برات فراهم کنه!

 

_خب بله الان هم اینارو تایید میکنم.

 

مدیر با لحن نسبتا عصبی و صدای بلند گفت :

واای الان هم که همه چیز رو میدونم باز داری حرف خودتو میزنی!

 

اینبار منم کمی صدام رفت بالا و گفتم :

میخواید یه جوری صحبت کنید منم بفهمم یا نه؟

 

گویا صدای بلندم تاثیر داشت که گفت :

آقای راسل درخواست اخراج کردن شما رو دادن.

با عرض پوزش حقوق شما تا همین امشب واریز میشه و دیگه نیاید سرکار خانم!

 

شوکه شده بودم.

نمیدونستم باید چی بگم واقعا.

بی هیچ حرفی مبلغی که گذاشت روی میز رو برداشتم و از دفترش خارج شدم.

 

با حال بد به سختی فقط خودمو رسوندم خونه.

خداروشکر توی سالن نبود.

درو به هم کوبیدم و بدو رفتم بالا.

در اتاقمو قفل کردم که صدای آترین رو شنیدم.

 

آترین : تابان همین الان میای پایین،

برای یک دقیقه هم فرصت نمیدم.

سریییییع…

 

حالم اصلا خوب نبود، میخواست مواخذه هم بکنه.

عوضی خراب کرده سرکار بودنمو،

طلبکار هم هست.

معلوم نیست چی به مدیره گفته که انقدر عصبی منو اخراج کرد.

 

اونم مدیری که از من خوشش میومد و معلوم بود قراره رسمی کنه کارمو . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x