رمان ماه تابانم پارت ۴

3.7
(31)

 

 

 

_بعد از ۸ سال برگشته تا هم مارو ببینه و هم توی مراسم برادرش شرکت کنه.

دلیل سه روز نبودنمون بحث و مشکل من با علیسان بود که تقریبا رفع شد چون؛

اون رو قرار نیست به عنوان برادر علی رضا معرفی کنم و همه فکر میکنن دوست علی رضا است.

آترین راسل ( با پوزخند ادامه داد ) خواننده معروف و محبوب کانادا…

 

از شنیدن حرفا هنگ کرده بودم و توی مخیلم نمی گنجید اصلا باور کردنی نبود.

برای یه لحظه فقط یه لحظه گفتم یعنی بهم کمک میکنه؟

سریع این تفکر رو پس زدم و گوش سپردم به ادامه حرف ها

 

پدر علی رضا : امشب اومدیم تا هم این موضوع رو با شما در میان بذاریم و هم تاریخ عقد رو مشخص کنیم هر چه زودتر عقد کنن بهتره.

 

بابا : من در جایگاهی نیستم که راجب پسرتون و ماجراها نظر بدم همین که مارو آگاه کردین کافی هست؛

برای تاریخ عقد هم هر چی خودتون صلاح بدونید

 

پدر علی رضا : اگر موافق باشید آخر هفته آینده یعنی ۱۰ روز دیگه جشن بزرگی برای عقدشون توی باغ بگیریم و هر کی رو دوست دارید دعوت کنید

توی این ۱۰ روز هم این دو نفر کارای خرید عقد و چیز هایی که لازم هست رو انجام بدن.

 

همه موافقت کردن و دهنشون رو شیرین کردن.

تنها کسی که ناراحت یه گوشه نشسته بود و نظاره گر بود من بودم منی که قرار بود با علی رضا زندگی کنم ولی!

هیچ حق انتخابی نداشتم.

 

با شنیدن صدای علیسان سرمو بالا گرفتم که متوجه شدم همه رفتن سر میز شام اینکه متوجه نشده بودم چندان عجیب نبود.

 

علیسان : نمیخوای بیای شام بخوری خانم کوچولو؟

 

_هاااا؟ چرا چرا ببخشید متوجه نشدم.

 

علیسان : از چیزی ناراحتی؟ انگار از تاریخ عقد خوشحال نشدی میخوای به علی رضا بگم عقب تر بندازه؟

 

_نه من کی باشم که دخالت کنم یا نظر بدم

 

یهو جلوی دهنم رو گرفتم و بلند شدم سریع برم که گفت :

_یعنی چی؟ تو قراره ازدواج کنی قراره یه عمر زندگی کنی معلوم هست که نظر تو مهم تر از همه است

 

چیزی نگفتم و بدو به طرف میز شام رفتم . . .

 

 

 

#راوی

 

اون شب با نگاه های گاه و بیگاه علیسان به تابان و حرفای پوچ بیهوده علی رضا کنار گوش تابان گذشت.

 

از فردای اون روز علی رضا هر روز صبح میومد دنبال تابان و میبردش برای انتخاب باغ، آرایشگاه، لباس و طلا و زیور آلات، پوشاک و لوازم آرایش و و و…

 

تابان مانند ربات فقط به گفته ها گوش میکرد و عمل میکرد بی هیچ حرف و اعتراضی زیرا که میدونست اعتراض و ناراحتی به جایی نمیرسه اما از اون طرف!

 

آتزین که هر روز تابان رو میدید متوجه شده بود که تابان راضی به این وصلت نیست نه اینکه واضح بود نه آترین بسیار زیرک و باهوش بود؛

 

 

به سبب درسی که خوانده بود به راحتی میتونست تشخیص بده اخلاق و رفتار و رضایت افراد رو؛

به راحتی میتونست در دل کسی جا باز کنه و یا یکی رو از خودش متنفر کنه.

 

تنها سه روز به مراسم عقد مانده بود. همه خانه حاج محمود جمع شده بودن و در حال بگو بخند بودن به جز تابان که در هیچ بحثی شرکت نمیکرد ک گوشه ای نشسته بود.

 

علی رضا تلاش میکرد دل تابان رو از حالت دمق و ناراحتی در بیاره ولی نمی تونست تابان نمیذاشت.

تمام غصه تابان این بود که سه روز دیگه رسمی و شرعی زن کسی میشد که هوسران و هیز است.

 

هر چقدر فکر میکرد راه چاره پیدا نمیکرد، بلاخره علی رضا بیخیال شد و جاش رو عوض کرد که آترین از فرصت استفاده کرد و کنار دلربا نشست.

 

میخواست با تابان حرف بزنه و دلیل ناراضی بودنش رو متوجه بشه دلش میخواست این دختر بچه ناز رو ار مخمصه نجات بده و اصلا براش مهم نبود که این دختر بچه قرار بود زن برادرش بشه.

 

 

#تابان

 

با بلند شدن علی رضا از کنارم برادرش آترین کنارم نشست، خودش خواسته بود که آترین صداش کنیم هر چند برای من فرقی نداشت.

 

عادی نگاهش کردم که گفت :

_تابان؟ غم چشمات برای چیه؟ چرا هیچ ذوق و شوقی مثل دخترایی که میخوان متاهل بشن نداری چرا هیچ حرفی نمیزنی و هیچ نظری نمیدی؟

نگو به این وصلت راضی هستی که باورم نمیشه!

بخدا میخوام کمکت کنم فقط باهام حرف بزن نه به عنوان برادر علی رضا به عنوان یه مشاور دوست راهنما هر چیزی که دست داری فقط تا دیر نشده باهام حرف بزن . . .

 

 

 

 

خیلی عادی نگاهش کردم و منتظر بودم تا حرفشو ادامه بده؛

 

آترین : تابان اینجوری که نگاه میکنی فکر میکنم اصلا یه دختر ۱۶ ساله نیستی حس میکنم ظاهرت فقط ۱۶ ساله هست بیا به من بگو بخدا میخوام کمکت کنم بهت قول شرف میدم فقط و فقط نیتم کمک کردنه.

 

منتظر بهم چشم دوخت!

 

تابان : اوکی الان میگی چیکار کنم چی میخوای بشنوی؟

 

آترین : درد دلتو مشکلی که باهاش داری دست و پنجه نرم میکنی و دم نمیزنی.

من به علیرضا گفتم باهاش حرف زدم گفت دلربا منو میخواد بچست هنوز درک اونجوری نداره.

گفتم بابا این دختر هیچ حسی نداره گفت نه منو میخواد

بخدا قسم بدونم نمیخوای یا به وصلت با علیرضا راضی نیستی خرابش میکنم کمکت میکنم فقط بگو

 

_اصلا حوصله ندارم؛ نظر من هم مهم نیست من بخوام یا نخوام باید ازدواج کنم پس فهمیدنش چه فرقی به حال تو میکنه؟

 

آترین : پس نمیخوای!

 

_گفتم که فرقی نداره نظر من ملاک نیست حرف من مهم نیست انگار خانواده ها میخوان وصلت کنن زندگی کنن نه من پس حرف نزنم سنگین تر هستم.

 

آترین : فردا یه جور بپیچون تایمش امشب بهت میگم مشخص میکنم فردا باهم حرف میزنیم

 

با تردید بهش نگاه کردم که گفت :

_دلربا بهت قول مردونه میدم هیچ کس نمیفهمه رو قولم به عنوان خواننده حساب کن نه پسر این خانواده

فقط بیا باهات حرف بزنم فقط مطمئن شم نمیخوای کمکت میکنم قول میدم.

 

خواستم جواب بدم که نگاهم خورد به علی رضایی که زوم بود روی دهن من. با ترس نگاهی به آترین انداختم که سری تکون داد و آروم چشاشو باز و بسته کرد.

 

آترین بلند شد و به ثانیه نکشیده علی رضا نشست کنارم.

 

علی رضا : یه ساعت با آترین چی می گفتی ها؟ چیکارت داشت؟ با من به زور حرف میزنی با آترین…

 

صدای زنگ گوشیش مانع ادامه حرف زدنش شد. نگاهی به گوشیش انداختم که سریع قطع کرد و روشو کرد سمت من.

 

با صدای آروم و نگاهی خنثی گفتم :

_نترس جواب بده به کسی چیزی نمیگم خودم هم کاریت ندارم

 

علی رضا : چی میگی از چی بترسم چرا چرت و پرت تحویلم میدی؟

 

_مگه همون نبود که به خاطر بیمارستان اومدنت بردیش خرید تا بهت گیر نده و برای قهر نکردنش درخواست بیرون رفتن و خوش گذرونی دادی؟! . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x