رمان ماه تابانم پارت ۴۰

3.9
(24)

 

 

 

 

با صدای بلند و جیغ مانند گفتم :

نمیخوام، نمیام. ولمممممممممم کن.

 

آترین صداش نزدیک تر از قبل شد و گفت :

لجبازی رو بزار کنار، عصبی هستم بدترم نکن.

وقتی میگم بیا بیرون بی چون و چرا بیا.

 

_اگر تو عصبی هستی من از تو بدترم.

وقتی بهت میگم نمیام بی چون و چرا قبول کن و برو.

 

صداش دقیقا از پشت در اومد :

درو باز کن.

 

هین یواشی کشیدم، نفس عمیق و :

نمیخوام.

خستم خوابم میاد.

لباسم مناسب نیست. بای!

 

آترین : مودبانه دارم میگم درو باز کن.

امشب هیچ راه فراری از من نداری تابان.

به حدی عصبی و به هم ریخته هستم که لازم باشه میزنم درو می شکنم.

پس مثل یه دختر خوب، عاقل و حرف گوش کن این در لامصبو باز کن.

میخوام باهم صحبت کنیم.

 

یکم که فکر کردم، متوجه شدم کاملا جدیه، و اگر درو باز نکنم،

برای همیشه بی در میشم.

پس خیلی خانومانه و درست حسابی درو باز کردم و سریع روی صندلیم نشستم.

 

آترین با قدمای بلند و محکم وارد اتاق شد.

نگاهی به دور و بر انداخت و روی تخت نشست.

زوم کرد روم.

 

منم سرمو بردم بالا و هی تکون میدادم.

چشم می چرخوندم و نچ نچ میکردم.

قشنگ معلوم بود از کارم خنده اش گرفته ولی به زور جلوی خودش رو گرفته بود.

 

میدونست اگر حتی یه لبخند کوچیک بزنه نمیذارم ادامه بده.

عجیب بود قبل اومدنش با اتاق من عصبی بودم،

حالا اون طلبکارانه زل زده به من.

 

از بالا زیر چشمی بهش نگاه کردم و با لحن آروم و بچگانه ای گفتم :

شیه؟ شرا حف نیمیزنی؟

اومدی منو نیگا تونی؟

(چیه چرا حرف نمیزنی؟ اومدی به من نگاه کنی؟)

 

آترین با اخم مصنوعی گفت :

مسخره بازی رو بزار کنار میخوام شروع کنم.

 

با حالت مسخره گفتم :

اللهم صلی علی محمد و آل محمد!

اعوذ بالله من الشیطان رجیم، بسم الله الرحمن الرحیم.

خدایا خودمو به خودت سپردم.

 

روی خودم و دور و بر فوت کردم که دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره.

لبخندی زد.

با دیدن لبخندش شیر شدم و با صدای بلند یهو زدم زیر خنده.

یه جورایی خنده الکی بود که اونم خنده اش بگیره و بیخیال شه! . . .

 

 

 

تموم دیگه، دعوا و همه چی با این خنده ها تموم شد.

وقتی هر دومون خندمون قطع شد بهش نگاه کردم.

چشماش!

 

نمیتونستم نگاهمو از چشماش بگیرم.

حس میکردم بدنم گرم شده، گونه هام داشت می سوخت.

دلیلش رو نمیدونم.

 

آترین : تابان؟

 

_هوم؟

 

آترین : دیگه حق نداری بدون اجازه من هیچ کاری انجام بدی.

حق نداری فعلا به مستقل شدن فکر کنی.

حق نداری دیگه به کار کردن فکر کنی.

تابان حق نداری کاری بر خلاف میلم انجام بدی.

 

_منو از کجا دیدی؟

 

آترین : همون موقع که اومدم تو کافه، مری تورو دید.

با حالت مسخره بهم گفت از کی تا حالا تابان سالن دار شده؟

باورم نشد.

وقتی نشستیم همش اون قسمت رو نگاه میکردم تا ببینم واقعا تو هستی یا نه.

وقتی دیدمت آتیش از کله ام داشت میزد بیرون.

نمیدونی چقدر عصبی شدم تابان نمیدونی!

مری جرائت یه کلمه حرف زدن نداشت.

تو دیگه نگاه نکردی ولی من هیچی سفارش ندادم.

همین که سفارش مری رو آوردن، مجبورش کردم سریع بخوره و اومدم بیرون.

حتی مری رو نرسوندم و خودش رفت.

 

نمیدونم چرا از اینکه مری رو نرسونده بود، خوشحال شدم.

یه طور عجیبی به دلم نشست این کارش.

به خاطر من، به خاطر ناراحت و عصبانیتی که داشت،

مری رو نرسوند و توی کافه باهاش هیچی نخورد.

 

به کل فراموش کردم چرا با مری رفته بیرون!

فقط این مهم بود که باهاش هیچ رفتار خوبی نداشته.

 

آترین : تابان؟

 

زل زدم توی چشماش!

چشمایی که این اواخر هر وقت نگاهم بهش میخورد جذبش میشدم!

نمیتونستم نگاهمو از چشماش بگیرم.

 

آترین : تابان با تو ام!

 

_ها؟ چی میگی؟

میگم آترین یه سوال!

چرا با مری رفتی بیرون؟ چرا این اواخر همش باهاش میری و میای؟

چرا انقدر باهاش اوکی شدی؟

واقعا برام خیلی خیلی سواله!

 

آترین : تابان مری همکاره منه.

من حتی باهاش تو کافه هم راجب آهنگ و موزیک حرف میزنم.

باید باهاش باشم، وقت بگذرونم و تمرین کنم تا آهنگ عالی ای بشه.

دارم روی موزیک جدید کار میکنم . . .

 

 

 

_خب حرفت درست ولی!

خیلی دیگه داری باهاش وقت میگذرونی.

آترین؟

 

آترین : حرفتو بزن تابان.

 

_حسی به مری داری؟

 

آترین با یه حالت خنده داری نگاهم کرد.

لبخند زدم که زد زیر خنده.

ای کوفت! حناق بیست و چهار ساعته.

حالا مگه خنده اش تموم میشه.

ای بابا!

 

آترین به سختی خودشو کنترل کرد و گفت :

بخدا تو خیلی خلی.

نه خل نیستی، خیلی خنگی.

حس کجا بود.

من اگر یه روزی بخوام عاشق بشم یا یه نفر رو انتخاب کنم،

هیچ وقت مری و امثال مری رو انتخاب نمیکنم.

چون اصلا اخلاق و روحیاتش به من نمیخوره.

من دختر خنگ دوست دارم عین تو!

 

ناخودآگاه قند توی دلم آب شد.

اولین بار بود چنین حرفی ازش میشنیدم.

میدونم هیچ منظوری نداشت و همینطوری گفت ولی!

نمیدونم چرا قلبم داشت بی جنبه بازی در میاورد.

 

حس کردم گونه هام داره میسوزه.

دستمو گذاشتم روش و به سختی گفتم :

باشه متوجه شدم.

یه زحمت بکش برو بیرون من بخوابم، خیلی خسته ام.

از کار هم اخراج شدم؛ و فردا دانشگاه دارم.

 

آترین متعجب از این تغییر حالت یهویی من گفت :

باشه، شام خوردی؟

 

_آره خوردم، فقط پاشو برو آفرین!

 

چیزی نگفت و بی هیچ حرفی بلند شد.

دم در اتاق یهو گفت :

انشالله خداوند متعال تمام بیماران روانی، مشکل دار، دچار دوگانگی و ار همه مهم تر…

تابان رو شفا بده.

 

تا خواستم چیزی بگم از در رفت بیرون و درو بست.

خنده ام گرفت.

بی تربیت لحظه آخری چیکار کرد…

حالم خوب شده بود.

مهم نبود نمیرم سرکار!

 

مهم نبود اخراج شدم و یه کار خیلی خوب رو از دست دادم.

مهم نبود که جز درس و دانشگاه سرگرمی دیگه ای نداشتم،

فقط یه چیز مهم بود!

آترین مری رو نمی خواست…

 

با سرخوشی کارام رو کردم و روی تخت دراز کشیدم.

ولی یه سوال عمیقی برام پیش اومده!

چرا من انقدر برام مهم بود نه آترین مری رو میخواد یا نه؟ . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

بابا خره تو عاشقشییی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x