رمان ماه تابانم پارت ۴۱

4.9
(20)

 

 

 

اهمیتی به حس و حالم ندادم.

دلم نمی خواست یک ساعت بشینم کالبد شکافی کنم برای اینکه جواب این سوالو پیدا کنم.

یه جورایی حوصله اش رو نداشتم.

 

با فکر به این که آترین از دلم درآورد و خیالمو راحت کرد خوابم برد.

 

دوباره زندگیم برگشت به روال عادی،

درس و دانشگاه، خونه و غذا، هرزگاهی یه بیرون رفتن با دوستی رفیقی چیزی!

با آترین جایی نمیرفتیم یعنی وقت نمی کردیم.

 

امروز قرار بود بعد از کلی وقت، بریم من زنگ بزنم به مامانم.

کارام که تموم شد حاضر شدم و با آترین سوار ماشین شدیم.

 

هیچ کدوم صحبتی نمیکردیم.

بعد از بیست دقیقه رسیدیم.

پیاده شدم و سریع رفتم به طرف تلفن.

آترین پیاده نشد و حدس زدم نمی خواست من موذب بشم.

 

تلفن رو برداشتم و تماس گرفتم.

بعد از شنیدن چندتا بوق ناامید شدم خواستم قطع کنم که صدای بی حال مامان رو شنیدم.

 

با ترس گفتم :

مامان؟ مامانی حالت خوبه؟

 

مامان : تابان دخترم تویی؟ سلام مادر خوبی؟

معلوم هست کجایی چیکار میکنی؟

نمیگی یه مادر داری چشم به راهته و هر روز منتظره تو صدای تورو بشنوه؟

 

_الهی قربونت برم مامانی.

تروخدا ببخشید این مدت خیلی خیلی گرفتار بودم.

خوبم مامان جان تو خوبی؟

چرا صدات بیحاله؟

 

مامان : هیچی مادر تو خوب باش منم خوبم.

با درست چیکار میکنی؟

دانشگاه هم میری؟

 

_آره مامان دارم درس میخونم.

تا چند وقت دیگه هم اگر خودمو ثابت کنم و نمره بالا داشته باشم،

دانشگاه برام خونه و کار مهیا میکنه.

البته من که فعلا نیاز ندارم ولی درکل همه چیز اوکی میشه!

شما چیکار میکنید؟

 

مامان : هیچ مادر منم …

 

حرفشو خورد. ترسیده گفتم :

مامان تو چی؟ مامانی اتفاقی افتاده که من بی خبرم؟

لطفا بگو!

 

مامان : تابان یه مدته بابات مریضه،

افتاده روی فرش و هیچ کاری نمیتونه بکنه.

به تنهایی نمیتونه راه بره و معلوم نیست بیماریش چیه.

دکترا تشخیص ندادن . . .

 

 

 

 

مامان : یه بیماری عجیب یهو افتاده به جون بابات.

 

_چند وقته؟

 

مامان : یک ماهی میشه.

روز به روز داره بدتر میشه و هیچ کاری نمیتونم براش بکنم.

 

نمیدونستم چی بگم! نمیدونم ناراحت شدم یا نه! حتی نمیدونم دلم سوخت یا نه!

 

_ناراحت نکن خودتو مادر من.

زیاد هم نمیخواد خودتو اذیت کنی، خودتو زجر بدی.

یا درست میشه یا همینطور میمونه دیگه.

قرار نیست که شما عمر و جوونیتو بزاری به پای حاجی.

مامان تو فقط تروخدا مواظب خودت باش که من بعد از خدا جز تو کسی رو ندارم.

 

مامان با لحنی که دلمو آتیش زد گفت :

تابان بر نمی گردی پیشم مادر؟

 

_قربونت برم چرا، میام ولی الان نه.

زمانی میام که بتونی با افتخار بگی این چندسال دخترم رو خودمون فرستادیم خارج نخواستیم بقیه بفهمن.

زمانی میام که دهن مردم برای زدن حرفای مفتی که ناراحتت میکنه بسته بمونه.

 

مامان : تابان جان؟ عزیزم؟

 

_جانم مادر؟

 

مامان : آه توعه؟

 

_چی آه منه؟ چی شده؟

 

مامان : همونطور که فرزند باید به پدر و مادر احترام بذاره و همه کاری براشون بکنه،

پدر و مادر هم همینن.

چوب خدا که میگن همینه. واقعا صدا نداره.

خیلی یهویی توی یه روز پدرت افتاد و دیگه بلند نشد، دکترا تشخیص ندادن.

این آه توعه دخترم؟

 

_مامان من هر چقدر از بابام ناراحت باشم،

هر چقدر اذیتم کرده باشه و دلم رو شکسته باشه باز هم،

راضی به این نیستم که مریض بشه یا بیوفته روی فرش.

امیدوارم هر چه زودتر سرپا شه.

مامان جان لطفا مواظب خودت باش و حسابی به خودت برس.

بلاخره میرسه اون روزی که قراره برگردم و بغلت کنم، پس کلی حواست به خودت باشه قربونت برم باشه؟

 

مامان : توهم مواظب خودت باش دختر گلم،

نذار کسی اذیتت کنه یا ناراحتت کنه.

هرجا میری و میای از خدا کمک بخواه و به خودش توکل کن.

دلتنگتم دخترم…

 

_منم دلتنگتم مامان، در آینده این دلتنگی به پایان میرسه.

نمیگم خیلی زود ولی بلاخره میشه.

من برم دیگه مادر، امری نیست؟

 

مامان : خدا پشت و پناهت دخترم. خدافظ.

 

خدافظی کردم و گوشیو گذاشتم . . .

 

 

 

 

دو ماه گذشت.

 

امتحانام شروع شده بود و بکوب در حال درس خوندن بودم.

تو این دو ماه دیگه به مامان زنگ زدم.

کاری به کار کسی نداشتم و هرزگاهی با دوستام میرفتم بیرون.

 

الانم که فقط سرم تو درس و کتابام بود.

اگر نمره های خوب میاوردم، دانشگاه برام همه چیز اوکی میکرد.

 

تمام امیدم این بود که نمره های بالا داشته باشم و حسابی خودمو نشون بدم.

اینطوری هم بهم خونه میدن اگر بخوام،

هم شاغل میشم.

 

دیگه به مامان توی این دوماه فرصت نکرده بودم زنگ بزنم.

نگرانی از بابت بابام نداشتم.

فقط نگران مامان بودم.

یه جورایی برام مهم نبود که بابام چه اتفاقی براش میوفته.

 

آترین همه جوره داشت کمکم میکرد.

دیگه زیاد با مری در ارتباط نبود و این منو خوشحال میکرد.

 

گاهی اوقات به خودم، به حسم راجب آترین شک میکردم.

شک میکردم که نکنه من…

با صدای تقه در اتاق از فکر درومدم.

 

_بفرمائید

 

آترین اومد داخل و نشست کنارم.

بعد از پرسیدن حالم یهو بی دلیل زل زد توی چشمام.

 

متعجب به چشمای جذاب و پر از مژه اش نگاه کردم و گفتم :

آترین؟ چیزی شده؟

 

سری تکون داد و گفت :

تابان میخوام یه سوال ازت بپرسم با احساسات جوابمو نده.

با عقل منطق فقط بگو آره یا نه.

 

متحیر از رفتار یهوییش شونه ای بالا انداختم و گفتم :

باشه، چی شده؟

 

آترین : اگر مجبور بشی بری ایران، برای چند روز؛ میری؟

 

_چرا یهو باید چنین سوالی ازم بپرسی؟

 

آترین : جواب منو بده.

یه کلمه است، میری یا نه؟

 

_خب، نمیدونم واقعا. بستگی به اون شرایط داره و اینکه،

تو خوب میدونی تا دانشگاه تاییدم نکنه و همه چیزام اوکی نشه نمیتونم از کشور خارج بشم.

اگر برم ایران پام گیره.

نمیذارن دیگه برگردم.

بابام میتونه هرکاری بکنه چون زیر هجده سال بدون رضایت و خانواده از کشور خارج شدم.

 

آترین آروم گفت :

تابان من با علم به همه اینا ازت پرسیدم.

میری؟ . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x