رمان ماه تابانم پارت ۴۲

4.4
(22)

 

 

 

نمیتونم درک کنم چرا یهو چنین سوالی داره ازم می پرسه.

واقعا نمیدونم چی جواب بدم.

متوجه نگاه منتظر آترین که شدم…

 

لب باز کردم و گفتم :

آترین واقعا نمیدونم.

اگر واجب باشه و مجبور باشم میرم اما!

زمانی که بدونم دیگه به مشکل نمیخورم.

در غیر اینصورت اگر بدترین اتفاق هم بیوفته، اگر مجبور باشم برگردم، حاضر نیستم اینکارو بکنم.

 

آترین بی مقدمه و یهویی گفت :

حالا اگر من بهت بگم همه چیزت اوکیه برای یه مدت برگرد چی؟

به حرف من گوش میدی؟

 

_این سوال یعنی چی آترین؟ من اصلا متوجه نمیشم بخدا.

چیزی شده؟ من کار اشتباهی کردم؟ چیزی ناراحتت کرده؟

کسی حرفی بهت زده؟

 

آترین : نه تابان نه… هیچی نشده و هیچ کس چیزی به من نگفته.

دارم بهت میگم الان که همه چیزت اوکیه، و اگر بهت تضمین بدم که اگر بری هر وقت بخوای بدون دغدغه و دردسر میتونی برگردی؛

مجبور باشی میری؟

 

_داری میترسونیممممممممم…

 

آترین : توهم داری عصبیم میکنی.

 

_آره میرم!

 

آترین : تنها؟

 

_مجبور باشم آره.

 

آترین : تابان میخوام باهات درست صحبت کنم.

بدون ترسیدن، هُل کردن، عصبی شدن و هر ری اکشن بدی،

جوابمو بده اوکی؟

 

چیزی نگفتم. ترسیدم ولی دم نزدم.

منتظر به لبهاش چشم دوختم ولی از یه جایی به بعد دیگه صداشو نشنیدم.

دیگه نفهمیدم چی میگه.

 

دیوارای اتاق دور سرم میچرخیدن،

آترین فقط لب میزد و صدایی نداشت.

گوشام سوووووت میکشیدن.

سرمو تکون دادم ولی چرخش دور و بر بیشتر شد.

سوت گوشم قطع نمیشد.

آبی توی دهنم نمونده بود برای قورت دادن.

 

چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم…

 

#آترین

 

این اواخر هفته ای یک بار به مادر تابان زنگ میزدم و جویای حالش میشدم.

میدونستم چقدر تابان مادرشو دوست داره و روش حساسه.

مادرش وقتی فهمید من تابان رو فراری دارم کلی دعام کرد و ازم تشکر کرد.

 

حالا تا بهش زنگ میزدم با ذوق جواب سلامم رو میداد و پسرم، پسرم، از دهنش نمیوفتاد.

حس خوبی بهش داشتم.

انگار واقعا مادرم بود. مادری که هیچ وقت درست و حسابی طعم بودنش و مادرانگیشو نچیدم.

 

 

 

همیشه با دیدن شماره من سریع جواب میداد اما این دفعه…

بار اول کلا تلفن رو جواب نداد.

گذاشتم به پای مشغول کار بودن.

عصر زنگ زدم باز هم جواب نداد، توی فاصله پنج دقیقه سه باز زنگ زدم ولی هیچ کس جواب نداد.

 

حسابی نگران شدم.

تابان از تماس من با مادرش خبر نداشت.

این نگرانی رو با هیچ کس نمیتونستم درمیون بذارم.

شب دوباره تماس گرفتم.

وقتی با ناامیدی خواستم تلفن رو قطع کنم!

صدای مادر تابان پیچید توی گوشی.

 

صداش گرفته بود و این ترس و نگرانیم رو بیشتر کرد.

با نگرانی گفتم :

حالتون خوبه؟ از صبح هر چی تماس گرفتم جواب ندادید.

الان هم که صداتون گرفته. خدا بد نده چیزی شده؟

سرما خوردید؟

 

مادر تابان : نه پسرم خوبم. تابانم خوبه؟

 

_من میدونم خوب نیستید، لطفا بگید چی شده.

خواهش میکنم.

 

مادر تابان : حقیقتش… چند وقت پیش که با تابان حرف زدم بهش گفتم پدرش بیماره ولی نگفتم چه بیماری ای.

یک هفته اس حاجی فهمیده بیماریش چیه.

فهمیدنش با سکته کردنش برابر شد.

امروز هم بیمارستان بودم که جواب ندادم پسرم نگران نباش.

 

_خب الان حالشون چطوره؟

 

مامان تابان : حالش تعریفی نداره. از وقتی آوردیمش خونه فقط یه حرف میزنه.

 

_چی؟

 

مامان ت : همش میگه کاش دخترم بود!

کاش اذیتش نکرده بودم!

فقط و فقط درخواست دیدن تابانو داره.

دو سه بار ازم خواهش کرد اگر چیزی از تابان میدونم بگم.

به خاطر قولی که به تابان دادم نتونستم چیزی بگم ولی حاجی واقعا پشیمونه.

میگه میترسم بمیرم دخترمو نبینم.

خیلی شرمنده و ناراحته.

ولی به تابان هیچ کدوم از اینارو نگفتم که نریزه بهم و تمرکزشو از دست نده.

من موفقیت و بهترین هارو برای دخترم میخوام.

حاجی پشیمونه از کردارش و خیلی دلش میخواد همین میخواد تابانو ببینه ولی من . . .

 

 

 

بعد از حرف زدن با مادر تابان قطع کردم و به این فکر کردم که…

چی میشه اگر تابان برای یکی دو هفته بره ایران؟

هم آب و هوایی عوض میکنه،

هم مادرشو میبینه.

 

از همه مهم تر، دلش کمی نرم میشه و شاید بتونه پدرشو ببخشه.

ولی!

رفتن تابان به ایران به هیچ وجه راحت نیست.

من به سختی و پارتی و بدبختی تونستم بیارمش.

قطعا الان اگر برگرده ممکنه براش مشکلی پیش بیاد.

 

#تابان

 

با حس سنگینی چیزی روی دستم آروم پلک زدم و چشم هامو باز کردم.

سرمو چرخوندم، با دیدن سر آترین روی دستم خنده ام گرفت.

جای دیگه ای نبود این بشر سرشو روش بزاره؟

 

به سختی دستمو از زیر سرش کشیدم که یهو سیخ نشست.

با دیدن چشمای بازم لبخند گفت

_خداروشکر که حالت خوبه.

خوبه بهت گفتم بدون ترس و ری اکشن بد، اگر نگفته بودم الان باید توی بیمارستان بالای سرت مینشستم.

 

با یادآوری حرفاش ترسیده بهش نگاه کردم.

انگار ترس رو از نگاهم خوند که دستاشو برد بالا و گفت

_تا تو چیزی رو نخوای هیچ کس نمیتونه مجبورت کنه.

من بهت یه پیشنهاد دادم، بخوای میپذری نخوای نمیپذیری.

جوابت هر چیزی که باشه من بهش احترام میذارم عزیزم.

الان هم بهش فکر نکن بزار برای وقتی حالت بهتر شد.

 

_آترین تو چطور میتونی چنین حرفی بهم بزنی؟

مگه تو منو از دست اونا نجات ندادی؟

چطور دلت میاد الان با دستای خودت باز منو بفرستی پیششون؟

از کجا معلوم این حرفا راست باشه؟

نکنه تو از من خسته شدی؟

اگر خسته شدی رک بگو، همه چیزامو جمع میکنم و میرم توی خونه ای که دولت و دانشگاه برام فراهم میکنن.

 

آترین نذاشت ادامه بدم و با حرص گفت

_میفهمی چی میگی؟

گفتم الان نمیخوام راجبش حرف بزنیم.

استراحت کن!

 

بدون هیچ حرف دیگه ای از روی صندلی بلند شد و از اتاق خارج شد.

زیاده روی کردم؟

گویا زیاده روی کردم، بدم زیاده روی کردم.

هیچ جوره جمع نمیشه…

 

انقدر بدنم خسته بود که اجازه فکر به هیچ چیز رو بهم نمیداد.

تا به خودم بیام خوابم برد . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

ببخشید من نمی تونم پارت ۴۳ رو پیدا کنم هر چی هم سرج میکنم نمیاره

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x