رمان ماه تابانم پارت ۴۳

4.6
(20)

 

 

 

دو روز بود که آترین حتی بهم نگاه نمیکرد.

معلوم بود بی نهایت ناراحته و حالا حالاها از دلش در نمیاد.

البته منم تو این دو روز تلاشی برای برطرف کردن ناراحتیش نکردم.

 

سر میز نشسته بودیم و توی سکوت شام می خوردیم.

دیگه طاقت نیاوردم و یهو گفتم

_ببخشید میدونم تند رفتم.

 

آترین بدون نیم نگاهی به من لقمه اش رو کامل کرد و توی دهنش گذاشت.

 

با حرص گفتم

_این رفتارت یعنی چی؟

دارم معذرت خواهی میکنم اونوقت نشنیده میگیری؟

واقعا که! خیلی حرکت زشت و مسخره ایه.

 

حرفام که تموم شد زوم کرد روی صورتم بی هیچ حرفی.

 

_نگفتم بهم نگاه کن، گفتم حرف بزن.

گاهی وقتا خیلی خیلی اخلاقت بد میشه.

شبیه مامانا قهر میکنی اه اه اه…

 

آترین

_خب؟ حرف بعدیت؟

 

آخ که چقدر لجم درمیاد کسی اینطوری باهام حرف بزنه.

وقتی کسی اینطوری جوابمو میداد دلم میخواست با چهارتا استخوان پشت دست بزنم تو دهنش.

 

انگار آترین از نگاهم فهمید آتیشی شدم که گفت

_آرامشتو حفظ کن، اگر قاتل من بشی تا آخر عمرت بدبختی.

من فرد عادی ای نیستم.

 

_میدونی خیلی…

 

آترین یه تیکه از نون گذاشت دهنش و گفت

_خیلی چی؟

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

_بگذریم.

داشتی راجب ایران رفتنم حرف میزدی!

 

آترین یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت

_مگه حرفی مونده؟

 

_آترین لطفا این بچه بازی رو بذار کنار.

درست بهم بگو ماجرا چیه!

 

جدی شد

_اتفاقا تویی که هنوز بزرگ نشدی و بچه بازیتو کنار نذاشتی.

مثلا دانشجویی ولی اندازه یه نخود عقل تو کله پوکت نداری.

من دارم باهات حرف میزنم بهت پیشنهاد میدم، سریع جبهه میگیری و میگی :

 

صداشو نازک کرد و به حالت مسخره ادامه داد

_تو از من خسته شدی…

تابان تروخدا یکم بشین با عقل و منطق نداشته ات فکر کن.

من اگر قرار بود ازت خسته بشم که کمکت نمیکردم خنگ خدا.

خودم آوردمت اینجا مثل بچه ام بزرگت کردم که یهو ولت کنم؟

اگر بهت گفتم نظرت با رفتن به ایران چیه، دلیل داشتم . . .

 

 

 

 

_مسخره نکن آترین واقعا حالم خوب نیست.

دلیلتو بگو!

 

آترین

_تابان حال پدرت اصلا خوب نیست. دکترا تشخیص ندادن مشکلش چیه.

افتاده روی فرش و هیچ کاری نمیتونه بکنه.

گویا از رفتار و کرداری که با تو داشته خیلی پشیمونه و تمام آرزوش شده یه بار دیگه دیدن تو.

تابان با رفتنت به ایران برای یکی دو هفته، با یک تیر چند نشون میزنی.

هم رفع دلتنگی میکنی، هم پدرتو میبینی و دلت نرم میشه.

از همه مهم تر اینکه…

 

حرفشو خورد و به من نگاه کرد.

به منی که ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع شده بود.

باورم نمیشد حاجی مریض شده باشه و از رفتارش با من پشیمون!

 

مگه میتونستم نرم ایران؟

هرچقدر هم بدی کرده باشه در حقم، پدرمه.

نمیتونم همینطوری از این موضوع بگذرم…

 

به آترین نگاه کردم و بی جون گفتم

_مهم ترینش چیه؟

 

آترین

_آبروی رفته ات رو برمیگردونی.

حرف مردم جمع میشه و به جای بد گفتن ازت، بهت افتخار میکنن.

درسته حرف مردم مهم نیست ولی حالا که فرصتش پیش اومده حیفه استفاده نکنی.

 

_آترین تنها دلیلی که پذیرفتم برای یه مدت برگردم ایران،

حاجیه!

میخوام ببینمش، کنارش باشم و بهش بگم هر چی هم که پیش اومده مهم نیست چون پدرمه.

ولی آترین!

 

_جانم؟

 

_اگر برم برام مشکلی پیش نمیاد؟

اذیتم نمیکنن و به عنوان قاچاقی فرار کردن بهم گیر نمیدن؟

 

_اگر تصمیمت برای برگشتن قطعی شد، بقیه اش با من.

 

لبخند زدم و از ته دل گفتم

_خداجونم شکرت بابت داشتن این آقایی که اینجا نشسته…..

 

آترین خندید و با گفتن مزه نریز بلند شد.

 

☆☆☆☆☆

 

امتحاناتم که تموم شد، نتیجه که اومد؛ همه چیزم فراهم شد.

دانشجو ممتاز شدم و حقوق و خونه ام اوکی شد.

خونه رو رد کردم چون آترین اجازه نداد تنها باشم.

 

آخرین تماسی که با مامانم داشتم فهمیدم بابام روز به روز حالش داره بدتر میشه و چشم به راه منه.

 

آترین همه کارامو اوکی کرد و برای فردا بلیط داشتم.

بلیط رفت و برگشتم آماده بود و قرار نبود هیچ مشکلی برام پیش بیاد . . .

 

 

 

 

آترین آدرس خونه جدیدمون رو گرفته بود.

هیچ کدوممون به مامان نگفتیم که قراره من برم ایران.

استرس داشتم.

 

اولش فکر میکردم با آترین برمیگردیم ولی…

وقتی دیدم کارامو داره اوکی میکنه و برای خودش هیج کاری نمیکنه، چیزی نگفتم.

 

حتی موقع گرفت بلیط، غرورم اجازه نداد بهش بگم بدون تو نمیرم.

نتونستم بگم دلتنگت میشم.

نتونستم بخوام ازش که باهام بیاد.

نتونستم بهش بفهمونم اگر نیاد ممکنه اونجا بشکنم و نتونم قوی بمونم.

 

شب رو به سختی و نخوابیدن صبح کردم.

ساعت شش صبح بود که از اتاق خارج شدم و رفتم برای صبحانه.

 

پنج دقیقه از ورودم به آشپزخونه نگذشته بود که آترین هم اومد.

با تعجب پنیر رو روی میز گذاشتم و گفتم

_چرا به این زودی بیدار شدی؟

 

با چشمای نیمه بازش بهم نگاه کرد و گفت

_بیدار شدم دیگه. بعدا که تورو راهی کردم باز برمیگردم کلی میخوابم.

امروز نمیرم استودیو.

 

با شنیدن صدای خش دار و گرفته اش، دیدن چشمای خمار و گود افتاده اش فهمیدم دروغ میگه.

متوجه شدم کلا نخوابیده ولی به روش نیاوردم.

 

صبحانمون رو توی سکوت مطلق خوردیم.

بعد از جمع کردن میز خواستم برم توی اتاقم که آترین گفت

_میری آماده شی؟

 

اوهومی گفتم و منتظر نگاهش کردم که گفت

_تابان؟ چندتا نکته رو میگم گوش کن و بهشون عمل کن باشه‌

 

سری تکون دادم و راهمو عوض کردم.

هر دو روی مبل نشستیم. منتظر به صورتش چشم دوختم.

 

نفس عمیقی کشید و گفت

_با هیچ کس بحث نکن. جواب حرفای بی منطق هیچ کس رو نده.

جز خانواده ات به هیچ چیز فکر نکن.

هر کس ازت پرسید چطور رفتی بگو کار خدا بود.

مامان بابات پرسیدن چیزی نگو.

نذار هیچ کس بفهمه که با پارتی و بدبختی ردت کردیم.

تابان هر وقت اذیت شدی، گیر کردی، کم آوردی یه زنگ بزن تاریخ بلیط برگشتت رو میندازم جلو هرطور باشه.

در همه صورت من پشتتم، درسته باهات نمیام ولی حواسم بهت هست.

اونجا کلی مواظب خودت باش و از همه مهم تر . . .

 

 

آترین _اگر خانوادمو دیدی و بهت چیزی گفتن سینه سپر کن و با خیال راحت بگو پیش منی.

نگران هیچ چیز هم نباش.

تابان اینم بدون که…

 

حرفشو خورد. اینم بدونم که چی؟

خواستم بپرسم ولی نتونستم…

 

آترین

_بدو برو آماده شو عزیزم. کم کم باید بریم فرودگاه.

 

بی هیچ حرفی بلند شدم. قبل از برداشتن اولین قدم گفتم

_خیلی خوشحالم که دارمت!

 

لبخندی زد، از کنارش رد شدم….

 

شماره پرواز و که اعلام کردن با بغض و غصه به آترین نگاه کردم.

چطور میتونستم دو هفته نبینمش؟

برام سوال شد که کِی آترین شد همه کسم و خودم نفهمیدم؟!

 

حس کردم چشماش غم داره.

با بدبختی یه چیزی شبیه لبخند روی لبم نشوندم و به سختی گفتم

_خیلی مواظب خودت باش خواننده محبوب من!

زود میام فکر نکنم از دستم خلاص شدی.

 

ناخواسته یه قدم به طرفش برداشتم و بین اون همه آدم بغلش کردم.

با یه نفس عمیق عطرشو بو کشیدم و از بغلش خارج شدم.

 

خواستم خدافظی کنم که پیشونیم گرم شد.

قلبم محکم به سینه ام کوبید و من ترسیدم که رسوا بشم.

 

سریع خدافظی کردم و ازش جدا شدم!

جدا شدم ولی قلبمو پیشش جا گذاشتم…

 

 

همین که هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد یه قطره اشک از چشمم خارج شد.

با اوج گرفتن و بالا رفتن هواپیما اشک های من هم سرعت پایین اومدنشون زیاد شد.

 

چرا الان باید بفهمم انقدر دوستش دارم؟

دوست داشتنم عشقه؟

یعنی من عاشق شدم؟ عاشق آترین راسل؟

خواننده محبوب و معروف کانادا؟

به همین سادگی دلمو دادم رفت؟

 

حالا باید چیکار کنم خدایا؟

این دو هفته که تموم شه و برگردم، باید چطور رفتار کنم؟

میتونم مثل قبل بمونم؟

 

وااای اگر عشقم یه طرفه باشه چی؟ اونوقت چیکار کنم؟

دااارم دیوونه میشم خدا جونم خودت کمکم کن…

 

از تاکسی پیاده شدم، وسایلم رو یکی یکی پیاده کردم و آیفون رو زدم.

با شنیدن صدای کیه گفتن مامان با بغض گفتم

_یه آشنا…

 

نمیدونم چرا صدای مامان قطع شد.

چند ثانیه ای گذشت خواستم دوباره زنگ بزنم ولی با باز شدن در دستم تو هوا خشک شد.

 

بی اراده خودمو توی بغل مامان انداختم و تند تند نفس کشیدم . . .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالی بود🌱🍡

Fariba Beheshti Nia
...
1 سال قبل

عالی بود ولی پارت بعد رو کی میزارید ؟!

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x