رمان ماه تابانم پارت ۴۵

4.4
(23)

 

 

 

_هیچ انسانی با تیپ و قیافه اش شناخته نمیشه.

امثال شما زندگی مردم رو به گوه کشیدن و آبروی هر چی فرد مذهبی و چادریه بردن.

میخوای زنگ بزنم پسر کوچیکت؟

همون که طردش کردی؟

همون که برای فرار از دست تو و شوهرت به کشور غریب رو آورد؟

اصلا ازش خبر داری؟ میدونی چقدر مردم دوستش دارن؟

تو طردش کردی چون خواننده شد. اونوقت این یکی پسرت چی؟

اینو طرد نمیکنی و هواشو داری چون در ظاهر متدینه.

میخوای آدرس دوست دخترشو بهت بدم؟

البته از شما توقعی هم نیست. وقتی چادر سر میکنی و ادعای خدا و پیغمبر داری ولی هر فردی رو با تیم و قیافه اش قضاوت میکنی، باید هم یه همچین فرزندی داشته باشی.

 

انگار خلا صلاحش کردم. کارد میزدی خونش در نمیومد.

با آرامش گفتم

_ما اگر امروز دعوتی دادیم به خاطر سرزنش کردن یا بی حرمت کردن مهمون نبوده.

شما خودتون، باعث شدید من همه چیز رو بگم.

 

بی هیچ حرفی همراه شوهرش از خونه خارج شد.

بقیه هم عادی شروع به گفتن و خندیدن کردن.

هرزگاهی هم یکی ازم سوال می پرسید و میخواست از زندگیم سر در بیاره.

 

موقع پخش شام، یکی از فامیلا گفت

_تابان جان شما تو کشور غریب با کی داری زندگی میکنی؟

 

_اونجا به خاطر درس خوبم بهم خونه نزدیک دانشگاه دادن و با یکی از دخترا که دو ساله باهاش دوستم زندگی میکنم!

 

یکی از پسرا گفت

_فکر نمیکنی تیپ امشبت زیادی خارجیه؟

 

_من با این تیپ خود واقعیمم. اونجا هم پوشیدگیم در همین حده. نه کمتر نه بیشتر.

ترجیح میدم خود واقعیم باشم همه جا تا اینکه دو رو باشم و هر جا یه مدل!

 

بلاخره مهمونی با تموم خوبی و بدیش تموم شد. چند نفری هم که شک داشتن بعد از شنیدن حرفام با زن اقبالی قانع شدن.

 

امیدوار بودم بعد از این مهمونی دیگه حرفی پشت سر خانوادم نباشه.

انقدر خسته بودم که بی هیچ حرفی بعد از کمک کردن و جمع کردن خونه، وارد اتاق شدم…..

 

از خواب که بیدار شدم و جون گرفتم به آترین زنگ زدم.

همه چیز رو بدون کم و کاست و جا انداختن و تعریف کردم . . .

 

 

 

قبل از اینکه آترین چیزی بگه گفتم

_میدونم بد حرف زدم. میدونم نباید اینطوری میگفتم. لطفا مواخذه ام نکن.

بخدا زن اقبالی خیلی بد به من توپید و وایساد به آبرو ریزی کردن.

مجبور شدم آترین…

 

آترین با لحن آرومی گفت

_به هیچ وجه کارت قشنگ نبوده. اینو نمیگم چون مادرمه، میگم چون مهمون بوده.

حق نداشتی با مهمون طوری صحبت کنی که از خونه ات با دل شکسته بره بیرون.

چه مادر من باشه چه هر کس دیگه!

 

_آترین ببخشید خب یهو شد…

 

آترین

_تابان ازمن نباید معذرت خواهی کنی. دل اون فردی رو که شکستی باید به دست بیاری.

تماس میگیری باهاش عذرخواهی میکنی.

اگرم چیزی راجب من پرسید مودبانه توضیح میدی.

 

_اگر همونارو باز کرد وسیله برای اذیت کردنم؟

 

آترین جدی گفت

_اگر چنین اتفاقی افتاد با من!

 

الهی قرررررربونت برم من! جذاب من! آخه م.ه میشه تو اینطوری باهام صحبتی کنی و دلم قرص نشه؟

چقدر من تورو دووووست دارم آخه بشرررر…

 

با صدای الو الو گفتن آترین به خودم اومدم و عادی گفتم

_باشه امروز بهش زنگ میزنم.

 

آترین گفت

_خب از موضوع دیشب بگذریم. این سه چهار روز گردش هم رفتی یا نه؟

 

_نه هیچ جا نرفتم.

حتی هنوز کامل کامل رفع دلتنگی نکردم.

از پریشب تا حالا درگیر مهمونی دیشب بودیم…

 

آترین

_امروز فردا حتما یه سر برو بازار. مطمئنم حسابی دلت برای بازار تنگ شده.

 

_اوهوم ولی…

 

قبل از اینکه جمله ام رو کامل کنم آترین گفت

_راسی تابان؟

 

_جانم؟

 

آترین

_عزیزم یه مبلغی زدم به حسابت. برو باهاش خرید هر چی دلت میخواد بخر خب؟

 

_وااااای چرا؟ پول داشتم که! خودت حواله داده بودی، کارت پره…

 

آترین

_عزیزم دختر که میره بازار به یه موجودی تموم نشدنی نیاز داره.

برو هر چیزی که دلت میخواد بخر اگر کم آوردی بهم اطلاع بده.

 

خدایا! میشه عاشق این بشر نبود؟

 

_مرسی چشم. برا توهم چیزای خوب میخرم…

 

خدافظی که کردیم گوشی رو به سینه ام چسبوندم.

دلتنگی یه طرف، کارهایی که داشت انجام میداد دلبسته ترم میکرد یه طرف.

به حدی این چهار روز دلتنگش بودم که دلتنگ خانواده ام نبودم بعد دو سال و اندی! . . .

 

 

 

 

عصر با تلفن خونه شماره اقبالی رو گرفتم.

بعد از شنیدن صدای چند بوق داشتم نا امید میشدم که صدای علیرضا توی گوشی پیچید.

_الو

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

_سلام خوبید؟

 

علیرضا

_سلام ممنون بفرمایید؟

 

_مادرتون تشریف دارن؟

 

علیرضا

_بله، پرسیدم شما؟

 

_بگید تابان تماس گرفته میخواد ازتون عذرخواهی میکنه.

 

یکم که گذشت و صدایی از اون طرف خط نیومد گفتم

_الو؟ آقای اقبالی؟ الو؟

 

علیرضا

_کدوم تابان؟

 

بی اختیار گفتم

_همون که برای ازدواج نکردن با شما و بدبخت نشدن، از خونه زندگی و خانواده اش دور شد…

 

علیرضا با یه لحن ناشناخته ای گفت

_عه؟ پس برگشتی به سلامتی

 

بعد هم تهدیدوار گفت

_فقط دعا کن دستم بهت نرسه.

آبرومو آبردی، قول میدم دستم بهت برسه آبرویی برات نذارم!

 

خواستم چیزی بگم که تلفن رو داد مامانش.

نزدیک نیم ساعت با زن اقبالی صحبت کردم تا تونستم کمی از دلش دربیارم.

 

لازم بود.

بلاخره قراره در آینده بشم عروسش.

البته اگر آترین بین اون همه زن و دختر من به چشمش بیام…

 

شب با آترین حرف زدم. ماجرای علیرضا رو هم گفتم.

آرومم کرد و نذاشت با نگرانی بخوابم…

 

 

☆☆☆☆☆

 

 

برای دو روز دیگه بلیط داشتم و توی این چند روز حسابی همه جارو گشته بودم و خرید کرده بودم.

کلی هم حال پدر و مادرم رو بهتر کرده بودم.

 

شماره خونه آترین رو بهشون دادم و به طور خلاصه از آترین صحبت کردم.

نمیدونستن کنار آترین زندگی میکنم. گفتم که فاصله خونه ام با آترین یک دقیقه راهه.

 

امروز آخرین روزی بود که قصد داشتم برم بازار.

فقط و فقط هم میخواستم برم بوتیک های مردونه و برای آترین لباس بخرم.

 

آماده شدم و با تاکسی جلو پاساژ پیاده شدم.

وارد پاساژ شدم و در حال خرید بودم.

خسته که شدم یه گوشه خلوت نشستم و چشمامو بستم.

 

برای یه لحظه حس کردم چیزی روی بینیم قرار گرفت.

دیگه هیچی نفهمیدم . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x