رمان ماه تابانم پارت ۴۶

3.9
(24)

 

 

 

با سر درد شدید به سختی چشمامو باز کردم.

کمی تکون خوردم که از درد بدنم صدای آخم بلند شد.

 

چشم چرخوندم. یه جای نا آشنا بودم. یه اتاق بی نهایت تمیز ولی نا آشنا.

یهو یادم اومد چه اتفاقی برام افتاده.

 

از روی تخت بلند شدم و به طرف در رفتم.

دستگیره رو دادم پایین ولی باز نشد.

چندبار اینکار رو تکرار کردم ولی نشد.

 

محکم زدم به در و با صدای بلند گفتم

_آهاااای کسی نیست؟ یکی بیاد این درو باز کنه!

کمککککک…

 

چند دقیقه ای به در زدم و داد زدم وقتی دیدم هیچ خبری نیست نا امید روی تخت نشستم.

خداروشکر تمام لباسام تنم بود.

 

چشمم که به پنجره خورد، رفتم طرفش ولی هر کاری کردم باز نشد.

پنجره رو به یه حیاط خیلی بزرگ، پر از گل و درخت بود.

 

دور تا دور اتاق رو نگاه کردم ولی اثری از کیف و خرید و گوشیم ندیدم.

خدایا این چه بلاییه سرم اومد؟

یعنی کی اینکارو باهام کرده؟

چی از جونم میخواد؟

 

باز روی تخت نشستم و چشم دوختم به دری که قفل بود.

نمیدونم چقدر گذشت که با صدای چرخش کلید توی در استرسم بیشتر شد ولی چشم از در برنداشتم.

 

در باز شد و…

 

علیرضا توی چهارچوب قرار گرفت.

به قدری شوکه بودم که هیچ عکس العملی نمیتونستم انجام بدم.

باورم نمیشد.

 

چرا اینکارو باهام کرده؟

 

اومد تو و درو قفل کرد.

با لبخند زشتی گفت

_به به تابان خانم! چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد.

 

فقط پلک زدم. بی حرف منتظر به صورتش چشم دوختم.

 

علیرضا

_حسابی خوشگل و خانم شدی عزیزم.

 

اومد و کنارم نشست. دستشو به طرف صورتم آورد که خودمو کشیدم عقب.

دستشو برد عقب و گفت

_نترس کاریت ندارم دختر خوب. میخواستم نوازشت کنم.

اگر فرار نکرده بودی الان با ذوق مینشستی رو پاهام و ازم درخواست میکردی تا نوازشت کنم.

حیف شد!

 

بلاخره لب باز کردم و آروم گفتم

_چی از جونم میخوای؟

چرا منو دزدیدی؟

اینجا کجاست؟

 

لبخندی زد و گفت

_یکی یکی بپرس عزیزم…

 

با لحنی که سعی کردم استرس و ترسم مشخص نباشه گفتم

_چرا منو دزدیدی؟

 

علیرضا گفت

_یعنی واقعا نمیدونی؟

 

نگاه گنگم رو که دید خندید و گفت . . .

 

 

 

_اون روزی که به برادرم رو انداختی و باهاش رفتی کافه،

اون روزی که با برادرم فرار کردی،

باید فکر الان هم میکردی.

زمین گرده تابان خانم.

 

عصبانبتم رو مهار کردم و با لبخندی که به زور سعی کردم روی لبام بشونم گفتم

_خیلی پستی!

 

ابروهاشو انداخت بالا و گفت

_هنوز پست بودنمو نشونت ندارم…

 

_بزار برم. چی از جونم میخوای اخه؟

 

_بدنتو. چیزی که یک سال و نیمه تو حسرتش موندم.

بعد از رفتنت نتونستم از رابطه با هیچ خانمی درست لذت ببرم میدونی چرا؟

چون تو فکر تو بودم.

همش تورو تصور میکردم.

ولی به جای لذت بردن حرص میخوردم.

 

نگاهشو به بدنم دوخت. زبونی دور لباش کشید که کمی رفتم عقب.

گفت

_اندامت معرکه است. قطعا دست نخورده نیستی. ولی اشکال نداره.

همین که یه بار لمست کنم کافیه.

 

تفی روی صورتش انداختم.

با عصبانیت صورتشو پاک کرد و گفت

_هار شدی دختر عوضی؟

 

سریع بلند شدم. اومد جلوم.

انقدر عقب عقب رفتم تا کمرم خورد به دیوار.

اینبار نتونستم استرس و ترسم رو پنهان کنم و گفتم

_لطفا بزار برم.

 

نباید می فهمید من دخترم وگرنه بدبختم میکرد.

خدایا باید چیکار کنم؟

خودت منو از دست این شیطان نجات بده!

 

علیرضا گفت

_داداش جونم انگار خیلی نگرانت شده.

 

_آترین؟ آترین چی شده؟ چیکار به اون داری؟

 

_اووووه میگم نگرانت شده چته چرا چپکی میشنوی دختر خوب؟

از وقتی دزدیدمت تند تند داره زنگ میزنه.

الان جوابشو نمیدم ولی!

موقعی که میخوام لختت کنم و روی بدنت…

 

جیغی زدم که باعث شد حرفشو ادامه نده.

نامرد عوضی داشت زجرم میداد.

ازش هیچی بعید نبود!

 

علیرضا بیخیالم شد و رفت به طرف در.

_فعلا تنهات میذارم. ولی شب میام سراغت عروووووسک…

 

رفت و درو قفل کرد.

هر چقدر فکر میکردم چیزی به ذهنم نمیرسید.

هیچ راهی برای فرار نداشتم.

 

همین که در باز شد چشمم چرخید به طرفش.

یه زنی وارد سد و سینی غذا رو گذاشت روی میز عسلی.

بی هیچ حرفی رفت بیرون.

 

خدایا علیرضا دستش به بدنم برسه و بفهمه دخترم بدبختم میکنه.

اون وقت رسیدن به آترین برام میشه یه رویای دست نیافتنی.

 

آخ آترین چقدر گفتم من نمیرم یا توهم باهام بیا…

حالا چیکار کنممممممم؟ . . .

 

 

 

تو یک سال اخیر هر وقت استرس میگرفتم یا ناراحت میشدم اشتهام چند برابر میشد.

سینی غذا چشمک میزد.

ترجیح دادم اول غذارو بخورم بعد فکر کنم…

 

غدام که تموم شد روی تخت نشستم.

هیچ کاری نمیتونستم بکنم جز صبر.

هیچ راه فراری نداشتم.

 

با دیدن تاریکی هوا ترس و دلهره ام بیشتر شد.

روی تخت نشسته بودم و منتظر بودم.

 

نمیدونم چقدر گذشت که صدای قفل در اومد و یه ثانیه نکشید که علیرضا وارد اتاق شد.

با ترس گفتم

_تروخدا بزار من برم خواهش میکنم…

 

لبخندی زد که ترسم بیشتر شد.

با دیدن گوشیم توی دستش گفتم

_میخوای چیکار کنی؟

 

اومد کنارم نشست و آروم گفت

_بیا گوشیتو بگیر. دلم برای داداشم سوخت.

 

باورم نمیشد. گوشی رو از دستش گرفتم و سریع رمزو زدم.

تا خواستم وارد واتساپ بشم و به آترین زنگ بزنم گوشی رو از دستم گرفت.

 

_چیکار میکنی عوضی؟

 

بی توجه به منی که از ترس داشتم سکته میکردم، تصویری با آترین تماس گرفت.

اومدم گوشی رو از دستش بگیرم که نذاشت و گوشی رو برد بالا.

 

با شنیدن صدای آترین تپش قلبم رفت رو هزار.

 

_الو؟ تابان معلوم هست کجایی؟ مردم از نگرانی!

چرا تلفن رو جواب نمیدی؟ چرا خانوادت جواب نمیدن؟

الو؟ چرا تصویری نمیدی تابان.

 

علیرضا گوشی رو گرفت جلو خودش و گفت

_به به آقا علیسان… یا بهتره بگم آقای آترین راسل.

 

آترین با داد گفت

_گوشی تابان دست تو چیکار میکنه؟

علیرضا بخدا دستم بهت برسه زنده ات نمیذارم.

تااااابان کجاست؟

 

با جیغ اسمشو صدا زدم.

هر کاری میکردم نمیتونستم گوشی رو از دست علیرضا بگیرم.

 

آترین با نگرانی گفت

_تابان؟ تابان جان عزیزم خوبی؟

قربونت برم حرف بزن.

 

بغضی که به زور نگه داشته بودم شکست و با گریه گفتم

_آترین بهت گفتم باهام بیا. گفتم تنهام نزار.

تروخدا یه کاری کن…

 

علیرضا نچ نچی کرد و گفت

_پس عاشق و معشوقید.

داداش جون بهت زنگ زدم تصویری که از راه دور ببینی چطور قراره بدن تابان رو لمس کنم.

 

آترین با داد گفت

_خفه شو عوضی خفه شو. انگشتت بهش بخوره نابودت میکنم علیرضا…

 

در اتاق باز شد و یه مرد وارد اتاق شد.

با ترس به علیرضایی نگاه کردم که با خنده داشت به آترین نگاه میکرد.

 

مرد به طرفم اومد و . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
good girl
good girl
1 سال قبل

یه پارت دیگه بده امروز تو رو خداا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x