رمان ماه تابانم پارت ۴۷

4.2
(26)

 

 

با ترس خواستم فرار کنم ولی مرده اومد و منو گرفت. هر چقدر تقلا کردم جیغ زدم فایده نداشت.

دست و پام رو بست و پارچه جلو دهنم گذاشت.

تازه به عمق فاجعه پی بردم.

 

فقط اشک بود که میومد پایین.

صدای داد آترین حالمو بدتر میکرد. علیرضا نامرد دوربین رو به طرف من گرفته بود.

 

با دستش مرده از در رفت بیرون و درو قفل کرد.

 

آترین با داد گفت

_به خدا زندت نمیذارم، دستم بهت برسه نابودت می کنم. ولش کن عوضی ولش کن.

چی از جونش میخوای؟

 

صدای خنده علیرضا با آروم شدن لحن آترین یکی شد

_علیرضا ولش کن یه بار تو عمرت برام برادری کن.

 

خنده علیرضا قطع شد و جدی گفت

_چرا این کارو با من کردی؟ تو که دیدی دارم ازدواج می کنم، تو که دیدی واقعاً تابان رو می خوام،چرا فراریش دادی؟ چرا با خودت بردیش؟

 

آترین ساکت شد. داشت به حرفهای علیرضا گوش میکرد.

علیرضا ادامه داد

_دوستش داری؟

 

قلبم ایستاد. حال بدم، بدتر شد.

 

آترین کامل ساکت شد. انگار سکوت آترین عصبی ترش کرد که کمی صداشو برد بالا و گفت

_با توام! میگم دوستش داری؟

 

آترین هم صداش رو مثل علیرضا برد بالا و گفت

_آره… آره دوسش دارم. حالا ولش کن.

 

حس کردم نمیتونم نفس بکشم.

 

صدای ملتمسانه آترین داغونم کرد

_علیرضا هر چیزی میخوای به من بگو، هر بلایی میخوای سر من بیار. تو رو خدا تاوان رو ول کن.

 

علیرضا فقط به آترین نگاه میکرد. و من!

به زور نفس میکشیدم.

هیچ وقت فکرش رو نمیکردم آترین من رو دوست داشته باشه.

توی خواب هم نمیدیدم.

 

ولی حالا، توی چنین شرایطی؛ فهمیدم آترین هم همون قدر که من دوستش دارم دوستم داره.

 

آترین دوباره گفت

_چرا صداش نمیاد؟

 

انگار پارچه روی صورتم رو ندیده بود…

 

علیرضا گفت

_به تو ربطی نداره.

میخوام گوشی رو قطع کنم. نگران نباش فردا تابان رو میفرستم خونشون.

 

آترین با خواهش گفت

_علیرضا، تابان همه کسمه! زندگیمه! برای اولین بار بعد از مدت ها حس کردم یکی رو دارم که هوامو داره و مواظبمه.

ازم نگیرش…

 

حس کردم دیگه صدایی نمیشنوم و جایی رو نمیبینم . . .

 

 

 

بدنم رو به سختی تکون دادم و باچند بار پلک زدن چشامو باز کردم.

متعجب به دور و برم نگاه کردم، نا آشنا بود.

یکم که بو کشیدم متوجه بوی الکل شدم و سرم رو توی دستم دیدم.

توی درمانگاه بودم.

 

نمیدونم چند دقیقه گذشت که در باز شد و یه پرستار وارد شد، به طرفم اومد و گفت

_بالاخره چشماتو باز کردی.

 

آروم گفتم

_کی منو آورده اینجا؟

 

پرستار اومد کنارم و آمپولی توی سرم زد. کارش که تموم شد گفت

_نمیدونم کی آوردت اینجا. دم در گذشته بودنت، با دیدن وضعیت و شرایطت سریع بستریت کردیم.

 

_ چند وقته که من اینجام؟

 

پرستار نگاهم کرد و گفت

_یه روزه که بیهوشی قبلاً سابقه قلب درد یا شوک عصبی داشتی؟

 

_بله یه بار تقریبا سه سال پیش…

 

_شماره خانواده ات رو میدی؟ باید تماس بگیریم باهاشون. هر چقدر گشتیم کنارت کیف و گوشی ندیدیم.

چیزی ازت دزدیدن که حالت بد شد یا وسط خیابون بی دلیل بیهوش شدی؟

 

_دزدیدنم…

 

شماره خونه رو بهش دادم و قبل از بیرون رفتنش بهش گفتم که با پلیس هماهنگ کنه و قصد شکایت کردن دارم.

 

مامان که اومد بهش همه چیز رو توضیح دادم و شکایت نامه ای تنظیم کردیم.

وقتی که شرایط بهتر شد به مامان گفتم

_به آترین خبر دادی که حالم خوبه؟

 

مامان در جوابم گفت

_نه نتونستم. آترین توی پروازه و داره میاد ایران…

 

با شنیدن حرف مامان تپش قلب گرفتم.

کمی با مامان صحبت کردم که دکتر اومد و گفت

_حالت چطوره؟

 

_ممنون خوبم. کی مرخص میشم؟

 

_باید ازت خون بگیریم. تا جواب آزمایش بیاد اینجا هستی.

 

مامان هول کرده پرسید

_آزمایش چی آقای دکتر؟ برای دخترم مشکلی پیش اومده؟

 

_مربوط به قلبش هست. الان نمیتونم چیزی بگم، بعد از نوار قلب و جواب آزمایش بهتون میگم.

 

مامان حسابی ترسیده بود ولی من اصلا این تو فازا نبودم. تمام فکرم پیش آترینی بود که به خاطر من داشت میومد ایران . . .

 

 

 

بعد از گرفتن آزمایش خون و نوار قلب، مامان رفت بیرون و من انقدر خسته بودم که خوابم رفت.

 

با حس نوازش دستم آروم چشمامو باز کردم.

سمت چپم رو که نگاه کردم با دیدن آترین یه لحظه نفس کشیدن برام سخت شد.

 

آترین کنار تخت من نشسته بود و دستمو نوازش میکرد و من باورم نمیشد.

چشمامو دو سه بار باز و بسته کردم ولی بود. خود خودش بود.

 

بعد از دو هفته ندیدنش، حالا اینجا کنارم بود.

لب زد

_خوبی؟

 

سرمو تکون دادم. بغض کردم. لبخند زدم. یه قطره اشک از چشمم خارج شد ولی لبخندم پاک نشد‌.

قطره دوم، سوم…

 

با یادآوری دادش، التماس و خواهش کردنش اشکام با شتاب اومدن پایین.

با یادآوری اینکه آترین گفت همه کسشم لبخندم بین اشکام پررنگ تر شد.

 

زل زده بودم توی چشماش ولی تار میدیدم.

عصبی شده بودم. اشکام نمیذاشتن درست چشماشو ببینم.

 

نگاهم کشیده شد به دست آترین که از روی دستم اومد روی صورتم.

با انگشتش نرم اشکام رو پاک کرد و گفت

_خوبی تابان؟ اذیتت کرد؟

 

به سختی با صدایی که به خاطر گریه خش دار شده بود گفتم

_خوبم… چرا اذیتم کرد.

 

دست آترین مشت شد و گفت

_میکشمش!

 

دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم

_وقتی زنگ زد به تو و حالتو بد کرد اذیت شدم!

وقتی ازش خواهش کردی اذیت شدم!

وقتی جوری داد زدی که حنجره ات درد گرفت اذیت شدم!

وقتی دیدم دوری و کاری از دستت بر نمیاد اذیت شدم!

اون منو اینجوری اذیت کرد. با تو…

 

آترین گفت

_تمام حرفامو شنیدی؟

 

_صدای نفس کشیدنت رو هم شنیدم.

 

دیگه چیزی نگفت. منم چیزی نگفتم.

شب رو توی بیمارستان بستری موندم و آترین رو به بدبختی فرستادیم خونه.

نمیدونستم چرا نگهم داشتن…

 

صبح پرستار اومد بالای سرم و گفت

_عزیزم قلبت درد نداره؟ دیشب تا حالا اذیت نشدی؟ برای نفس کشیدن به قلبت فشار نیومد؟

 

متعجب گفتم

_نه. چیزی شده؟

 

بی جواب سرمم رو چک کرد و رفت.

یکم که گذشت مامانم با گریه وارد شد. با ترس گفتم

_مامان جان؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ حال بابا خوبه؟ آترین کجاست؟

 

در همون حین . . .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
انا
انا
1 سال قبل

تو رو خدا یه پارت دیگه بزار

Aysan Valy
1 سال قبل

تروخدا تاوان رو ول کن لعنتی؟ 😂💀🤌🏻

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x