رمان ماه تابانم پارت ۴۸

4.1
(21)

 

 

 

با گریه گفت

_دکتره میگه… میگه تو باید…

 

_ای بابا مادر من، زهر ترک شدم بخدا. بگو ببینم چی شده؟

 

با گریه ادامه داد

_باید عمل کنی!

 

_عمل چی؟ چی شده؟ چرا باید عمل کنم؟

 

عصبی ادامه دادم

_مامان نظر چیه درست بهم توضیح بدی؟

 

بی جواب از اتاق رفت بیرون. هیچی از حرفاش نفهمیدم…

منتظر چشم به در دوختم تا اولین نفری که وارد میشه سوال جوابش کنم.

 

بلاخره انتظارم به پایان رسید و در باز شد اما!

این دفعه آترین اومد داخل.

با دیدنش تپش قلبم رفت بالا و فراموش کردم چقدر سوال تو ذهنمه.

 

با ذوق بهش نگاه کردم ولی با دیدن حال گرفته اش ترسیدم.

آروم گفتم

_چرا پکری؟ چی شده؟ خانواده ات رو دیدی؟

 

آترین اومد کنارم نشست. دستمو گرفت توی دستش و گفت

_نه عزیزم چیزی نشده، یکم گرفته ام به خاطر اینکه تو یه عمل خیلی کوچیک داری.

 

_من؟ عمل چی؟ مامان هم با گریه اومد یه کلمه عمل گفت و رفت. ماجرا چیه؟

 

_هیچی عزیزم فردا صبح یه عمل کوچیک قلب داری، به خاطر اینکه دو سه سال پیش یه شوک خیلی بد بهت وارد شده و اثر بدی روی قلبت داشته.

سه روز پیش هم که به خاطر شوکه شدن بیهوش شدی باعث شده این عمل صد درصد بشه.

نگرانی هم نداره مادرت زیادی شلوغش کرده.

 

_این عمل واجبه؟ قلبم چشه؟

 

یه طور خاصی نگاهش رو بهم دوخت و گفت

_واجبه… چیز خاصی برای دونستنت نیست عزیزم.

یه عمل دو سه ساعته هست و تموم.

چند روز بعدش هم که مرخص شدی و کارای بیمارستان تموم شد برمیگردیم کانادا.

دیگه هم نمیذارم تنها بیای!

 

_میخوای بری خانوادتو ببینی؟

 

_الان تو الویت منی. بعدش هم برای دیدن پدر و مادرم و در آوردن پدر علیرضا یه سر میرم.

به هیچ وجه از این موضوع نمیگذرم…

 

دلم به وجودش گرم شد. لبخندی زدم و عاشقانه به چشماش نگاه کردم . . .

 

 

 

برای عمل آمادم کردن. هیچ استرسی نداشتم ولی مامان چشماش پر اشک بود و آترین پکر نگاهم میکرد.

من هیچ حسی نداشتم.

 

#آترین

 

از ورود تابان به اتاق عمل سه ساعت گذشته بود.

مادرش نگران این ور و اون ور میرفت و من…

امان از دل بیتاب من!

 

با شنیدن صدای زنگ تلفنم، تکونی به خودم دادم و گوشی رو نگاه کردم.

شماره ناشناس!

کسی شماره ایران من رو نداشت.

گوشی رو برداشتم که با شنیدن صدای علیرضا حس کردم الان بهم کارد بزنن خونم در نمیاد.

 

با عصبانیت گفتم

_پدرتو در میارم نامرد فقط بزار از این مشکل حل بشه.

 

_به داداش خودم. چطوری؟ عشقت در چه حاله؟

زن برادرتو دزدیدی کردیش معشوقه ات شیطون!

 

به حدی به خاطر عمل تابان عصبی بودم که با دادن دوتا فحش گوشی رو روش قطع کردم.

سریع رفتم در اتاق عمل که دکتر همون لحظه از اتاق عمل خارج شد.

 

سریع رفتم طرفش و گفتم

_چی شد دکتر؟

 

با لبخند گفت

_مشکل برطرف شده. به زودی میبرنش بخش نگران نباشید.

فقط سه تا پنج روز دیگه باید بستری بمونه تا کاملا شرایطش مساعد بشه.

 

لبخند از ته دلی زدم و مادرش رو آروم کردم.

بلاخره تابان رو بردن بخش و گفتن وقتی بهوش اومد یه نفر میتونه بره ببینتش.

 

#تابان

 

با سر درد و تنگی نفس چشمامو باز کردم.

با دیدن مامان بالای سرم لبخندی زدم.

دکتر اومد بالای سرم و بعد از فهمیدن شرایطم رفت.

 

فکر کنم اثرات بیهوشی بود که پلکام بعد از چند دقیقه روی هم افتاد و وارد عالم بی خبری شدم.

 

امروز بعد از پنج روز مرخص شدم و با آترین برگشتم خونه . . .

 

 

 

 

تو این مدت هر بار از آترین پرسیدم که علیرضا چی شد یه جوری منو دست به سر کرد.

 

رسیدیم خونه و جلو پام گوسفند بی زبون رو سر بریدن.

خداروشکر جز مامان بابام و دوتا از فامیلا کسی نبود.

 

نذاشتن سر پا بمونم و سریع کمک کردن روی تخت دراز بکشم.

همه رفتن بیرون آترین هم خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم

_نمیخوای باهام راجبش صحبت کنی؟

 

لبخندی زد و گفت

_فعلا استراحت کن و خوب شو. چند روز دیگه برمیگردیم کانادا، اونوقت با خیال راحت باهات حرف میزنم و برات تعریف میکنم.

 

_واااای آترین دانشگاه!

 

_عزیزم مگه شما امتحاناتتو ندادی؟

 

یهو یادم اومد من امتحان دادم ولی!

_آترین امروز چندمه؟

 

با شنیدن تاریخ هول شدم و گفتم

_وای شش روز دیگه باید سرکلاس باشم. لطفا بلیط رو سریع اوکی کن.

 

آترین نشست لبه تختم و گفت

_عزیزدل من! نگران چی هستی تا وقتی منو داری؟ برات حلش میکنم.

تا هفته آینده هم انشالله برمیگردیم نگران نباش.

 

دلم از حمایتش ضعف رفت. واقعا مرد بود.

از اتاق که رفت بیرون عین دیوونه ها به جای نشستنش نگاه کردم.

 

از وقتی اومده بود یه کلمه هم اعتراف به دوست داشتنم نکرده بود ولی!

حرفاش کاراش رفتاراش کاملا معلوم بود.

طوری که مامان هم متوجه شده بود و با لبخند بهمون نگاه میکرد.

 

روز به روز حالم بهتر میشد و کنار آترین خاطره میساختم…

 

سه روز به بلیط برگشتمون مونده بود. آترین این چند روز هر شب رو کنار من بود و منو میبرد بیرون ولی روزا غیبش میزد.

 

هر دفعه هم زنگ میزدم یه جوری میپیچوند.

حدس زده بودم به طور جدی دنبال کارای علیرضا باشه.

 

طرفای ساعت پنج عصر بود که به آترین زنگ زدم. وقتی جواب نداد بیخیال شدم ولی!

یه حس بد داشتم.

حسی مثل دلشوره.

 

رفتم بیرون از اتاق. پیش مامان نشستم و شروع کردم تعریف کردن و حرف زدن تا این حس بد بپره.

 

یک ساعتی گذشت و دوباره به آترین زنگ زدم ولی با جواب ندادنش نه تنها حسم نپرید بلکه بدتر هم شد.

 

میترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه.

مامان که متوجه نگرانیم شد سعی کرد آرومم کنه ولی فایده نداشت . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x