رمان ماه تابانم پارت ۴۹

4.1
(26)

 

 

 

دو سه بار دیگه پشت سر هم زنگ زدم ولی باز هم بی فایده بود.

دیگه داشتم دیوونه میشدم.

سه چهار تا پیام پشت سر هم فرستادم. وقتی نا امید شدم از جواب دادنش به سرعت از جام بلند شدم.

 

مامان ترسیده گفت

_کجا؟ آترین بچه نیست که دختر من، خواننده کشوره. انقدر نگرانی نداره.

یکم دیگه صبر کن پیداش میشه.

 

هیستریک گفتم

_مامان، دو ساعته هر چی زنگ میزنم و پیام میدم جواب نمیده. ازم نخواه بشینم اینجا در و دیوار رو نگاه کنم. تا الان هم زیادی دووم آوردم.

میخوام آماده شم برم در خونه اقبالی…

 

مامان با شنیدن حرفم سریع بلند ولی بی توجه رفتم تو اتاق.

سریع یه مانتو و شلوار پوشیدم، شال انداختم سرم که مامان گفت

_تابان بدو بیا گوشیت داره زنگ میخوره. آترینه!

 

نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به گوشیم و قبل از قطع شدن جواب دادم.

با شنیدن صدای سلام آترین بی اختیار با داد گفتم

_معلوم هست کجایی؟ نمیگی آدم نگرانت میشه؟ اصلا من برات مهمم؟ برات ارزش دارم؟

 

آترین متعجب گفت

_تابان جان عزیزم آروم باش. تلفنم کنارم نبود که جواب بدم، الان گوشی اومد دستم نگاه کردم سریع بهت زنگ زدم.

انقدر نگرانی و ناراحتی نداره که!

من خونه بابامم تا یه ساعت دیگه میام خونه.

چمدوناتو جمع کن سه روز دیگه پرواز داریم.

 

بعدم نذاشت دیگه گله ای بکنم و با خدافظی کوتاهی قطع کرد.

 

نگرانیم برطرف شد ولی حسابی عصبی بودم. فقط منتظر بودم برگرده تا بتوپم بهش.

با این وجود نتونستم روی حرفش حرف بزنم و رفتم تو اتاق برای جمع کردن وسایلم.

 

سه ساعتی جمع کردن چمدونام طول کشید.

بعد از خوردن شام نشستم تو اتاق و بر خلاف میل باطنیم به آترین زنگ نزدم.

 

آخر شب شد ولی آترین نیومد. من همچنان منتظر بودم ولی به خودم اجازه زنگ زدن ندادم.

نمیدونم ساعت چند بود که خوابم برد.

 

صبح وقتی بیدار شدم سریع از اتاق خارج شدم و رفتم اتاق میهمان ولی آترین نبود.

وقتی از مامان پرسیدم گفت دیشب اصلا نیومده.

 

هیچ پیامی هم ازش نبود.

واقعا ترسیده بودم ولی پا گذاشتم روی قلبم و هیچ تماسی نگرفتم…

 

شش ساعت تا تایم پرواز مونده بود ولی خبری از آترین نداشتم. . .

 

 

.

مامان گفت

_نمیخوای زنگ بزنی ببینی آترین کجاست؟

 

_نه فقط شما باهام بیا فرودگاه. من همه چیزام پیشمه. کلید خونه رو هم دارم.

میریم فرودگاه اگر اومد که هیچ نیومد هم لحظه آخر زنگ میزنم.

کارای شکایت هم اگر صلاح دیدید پیگیری کنید اگر هم نه مهم نیست دیگه!

 

_کی برمیگردی مادر؟

 

_دیگه معلوم نیست. شاید کارام رو بکنم برای گرفتن اقامت همیشگی کانادا.

اگر شد برمیگردم نشد هم تا درسم تموم نشه نمیام.

 

مامان چیزی نگفت. از وقتی برگشته بودم اخلاقشون خیلی تغییر کرده بود.

حتی بابام هم دخالتی نکرد و فقط گفت

_انشالله هر چی صلاحه برات پیش بیاد.

 

تاکسی که رسید وسایل رو گذاشتیم توی ماشین و بعد از خدافظی با بابا سوار شدیم.

 

رسیدیم فرودگاه و کارام رو کردم.

کم کم میخواستم برم طرف پرواز ولی خبری از آترین نبود.

زنگ زدم. با چند بوق اول جواب داد و بدون مهلت دادن به من برای حرف زدن گفت

_تابان تو هواپیما میبینمت…

 

قطع کرد. همین؟

 

پس توضیحش کو؟ چرا با من نیومد؟ این سه روز کجا بود؟

اینجوری دوستم داشت؟

 

خدافظی کردم و رفتم…

سوار هواپیما شدم و با راهنمایی مهماندار صندلیمو پیدا کردم.

کیفم رو بالا گذاشتم و کنار پنجره نشستم.

به یک دقیقه نرسید که آترین اومد و کنارن نشست.

 

بهش زیر چشمی نگاه کردم. با لبخند گفت

_سلام خانم خانما خوبی؟

 

_ممنون…

 

_اوه اوه خیلی شکاریا!

 

_نه کاریت ندارم راحت باش.

 

_برام کار پیش اومد تابان، رسیدیم بهت توضیح میدم.

 

وقتی دید سرد رفتار میکنم دیگه چیزی نگفت…

 

#سه_روزی از رسیدنمون گذشته بود. تو این سه روز هر دفعه آترین خواست باهام حرف بزنه خودمو مشغول نشون دادم.

 

شب تو اتاق بودم که اومد و وقتی دید توجهی نمیکنم به حرفش با حرص گفت

_هر وقت خواستی بدونی چی شد خودت خبر بده نمیتونم انقدر منت کشی کنم.

 

از اتاق رفت و نفهمید اگر یکم ناز میکشید گوش میکردم . . .

 

 

 

 

 

با غصه شبم رو صبح کردم.

روز تعطیل بود و بهانه ای برای بیرون رفتن نداشتم.

صبح صبحانه آماده کردم و با حفظ ظاهر و آرامش صبحانه ام رو خوردم.

 

آخرای صبحانه بودم که آترین اومد تو آشپزخونه و سلام کرد.

نشست سر میز و بی هیچ حرفی شروع کرد به خورد صبحانه.

 

نتونستم ساکت بمونم و گفتم

_امروز که نمیری استودیو؟

 

بدون نیم نگاهی سرشو تکون داد.

با حرص خواستم از روی صندلی بلند شم که سرش رو آورد بالا و گفت

_کجا؟ صبحانتو تموم کن.

 

_مرسی صرف شد.

 

_خب بشین من تموم کنم!

 

_چرا باید بشینم تا جنابعالی صبحانه ات تموم شه؟

 

_چونکه اگر سر میز نباشی صبحانه که هیچ بهترین غذای دنیا هم مزه نمیده.

 

دلم براش ضعف رفت. از موضعم اومدم پایین و راحت روی صندلی نشستم.

آترین با دهن پر گفت

_برای آخرین باره که میخوام بذاری برات تعریف کنم.

 

با چندش سرمو چرخوندم

_بااااا دهن پر حرف نزن ایش!

 

لقمه تو دهنش رو قورت داد و با خنده گفت

_بگم کجا بودم یا نه!

 

حس کنجکاوی، حرص و عصبانیتم رو مخفی کردم. خودم رو عادی جلوه دادم و با سر بهش فهموندم بگه.

 

آترین زد زیر خنده و گفت

_چقدر داری تلاش میکنی خودت رو بی میل و عادی نشون بدی وروجک!

 

بی تربیت… چیزی نگفتم که گفت

_عزیز من! خودت دیدی درگیر کارای شکایت از علیرضا بودم.

اون شب که برنگشتم خونه‌ بودم و با خانواده بحث داشتم.

آخر سر هم وقتی دیدم منطق سرشون نمیشه گفتم علیرضا به ناموسم دست درازی کرده و هیچ جوره نمیگذرم.

گفتم که همه کسمی و چقدر دوستت دارم!

 

زمین و زمان ایستاد. من موندم و حرفی که شنیدم.

جمله ای که تو سرم پشت سر هم اکو میشد…

همه کسمی! دوستت دارم! . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
انا
انا
1 سال قبل

تورو خدا یه پارت دیگه بده امروز

...
...
1 سال قبل

هیچی دیگه دخترمون با جمله آخر خر شد عین خری که بهش تیتاب دادن ذوق کرد

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ...
ثنا
ثنا
پاسخ به  ...
1 سال قبل

نه خیرم خر نشد عاشق شدهههه

ثنا
ثنا
1 سال قبل

ای جانمممم ای جانمممممم بالاخره رودرو اعتراف کرد…

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x