رمان ماه تابانم پارت ۵

4.4
(23)

 

 

علی رضا هنگ کرده فقط نگام میکرد.

 

_چیه؟ چرا حرف نمیزنی؟ چیزی نداری بگی؟ اشکال نداره من از همه چیز خبر دارم فکر نکنم خر هستم یا میتونی خرم کنی؛

فقط حرفم اینه تو که با دختر تو رابطه ای تو که دوسش داری عزیزم و گلم از دهنت نمیوفته چرا اومدی خاستگاری من؟

چرا میخوای منو بدبخت کنی؟ من چه هیزم تری بهت فروختم؟

تروخدا بیخیال من شو تا قبل از اینکه کارت دعوت پخش کنیم همین امشب بیخیال من شو بزار با خیال راحت به درس و زندگیم برسم؛

حاضرم هزار جور حرف بشنوم توهین کنن تحقیر بشم تهمت بزنن ولی نخوام با تو باشم به تو محرم شم!

بیخیالم شو بزن زیر همه چیز و برو.

اینبار دارم ازت خواهش میکنم.

 

علی رضا : هیس! برات توضیح میدم من زیر هیچی نمیزنم تو باااااید ماله من بشی باید با من باشی باید بچه های من تو شکم تو بزرگ بشن تو پاکی من زن پاک میخوام نه کسی که هر دقیقه تو بغل یکی هست یا به خاطر پول حاضره پاکیشو زیر سوال ببره دیگه هم تموم کن این بحثو فردا هم میام دنبالت بریم برای پخش کارتا.

 

_من فردا نمیام میخوام برم جایی!

 

علی رضا : کجا میخوای بری؟ خب باهم میریم هر جا بخوای بری میرسونمت نخوای نمیمونم بعدش میام دنبالت خوبه؟

 

_گفتم فردا میخوام برم جایی دیوونم نکن خودم میخوام برم.

 

علی رضا : فردا صبح که اومدم دنبالت راجبش حرف میزنیم

 

با صدای آروم گفتم هه! منتظر باش تا بیام

 

علی رضا : چی؟ چیزی گفتی؟

 

_نه، پاشو برو پیش آقایون چرا چسبیدی به من پاشو آفرین

 

با تعجب نگاهی بهم کرد بعد لبخندی زد و رفت کنار بابام نشست‌. سنگینی نگاهی رو حس کردم سرم رو آوردم بالا که دیدم آترین داره نگاهم میکنه وقتی دید متوجهش شدم به گوشیش اشاره کرد و لب زد :

_چک کن!

 

سریع گوشیمو از کنارم برداشتم که صفحه اش روشن شد، از شماره ناشناس :

فردا ساعت ۷:۳۰ صبح کوچه کناری جلو در کرمی منتظرتم با ماشین دیر نکن به یه بهونه بپیچون . .

 

 

 

 

بعد از اون پیام از همه معذرت خواهی کردم و به بهونه خستگی و سر درد رفتم تو اتاق. نگاه های مامان و چشم غره هاش هم برام اصلا مهم نبود.

 

 

لباسام که عوض کردم رو تخت دراز کشیدم. فردا چجوری صبح زود برم بیرون به چه بهانه ای بپیچونم؟ اگر نذاشتن و علی رضا اومد؟

 

اصلا آترین چیکارم داره نکنه میخواد بلائی سرم بیاره؟

تابان خیلی خری خواننده معروف کانادا بیاد بلا سر تو بیاره اسکل! فقط میخواد کمکت کنه لگد نزن به بخت خودت.

 

انقدر به این چیزا فکر کردم که خوابم برد تو عالم خواب صدای خدافظیشون رو شنیدم.

و دوباره به خواب نازنینم ادامه دادم.

 

ساعت ۷ بود که از خواب بیدار شدم بدو بدو آماده شدم و ۷:۲۷ آروم آروم از در خونه خارج شدم خداروشکر مامان بابا خواب بودن.

همین که وارد کوچه شدم بدو بدو رفتم طرف کوچه کناری که سوناتا سفیدی دیدم.

جلو در کرمی که دیشب آترین گفته بود قرار داشت مطمئن شدم خودشه با دو خودمو به ماشین رسوندم و سریع سوار شدم.

 

_سلام صبح بخیر سریع بریم تا کسی ندیده همه خواب بودن نگفتم دارم میرم گوشی هم نیاوردم بعدش هم هر چی بشه برام مهم نیست اصلا ارزشی نداره برام.

 

آترین : علیک سلام صبح تو هم بخیر!

دختر جون وسط حرف زدنت یکم نفس بکش من نمیپرم وسط تا حرفات تموم نشه عجله نکن آروم باش.

 

خندیدم و راه افتاد تو راه باهم هیچ حرفی نزدیم چشامو بستم و خودمو سپردم به آترین.

برام سوال بود آدم به این پولداری چرا باید سوناتا سوار بشه جای بنز؟

 

تو فکر بودم که با توقف ماشین چشامو باز کردم و کنارمون کافه ای فوق العاده شیک و لاکچری طرح چوب دیدم.

 

آترین : پیاده شو بریم صبحانه بخوریم و حرف بزنیم همه چیز اینجا معرکس

 

_از کجا میدونی تو که خیلی وقته نیومدی ایران!

 

آترین : از اونجایی که این کافه ماله دوستمه و هر کسی اینجا نمیاد حالا پیاده شو کوچولو

 

_ایش من کوچولو نیستم

 

آترین : هستی عزیزم شک نکن

 

با تعجب نگاهش کردم؛ به من گفت عزیزم؟ واقعا؟

 

آترین . . .

 

 

آترین : این طوری با این چشات نگام نکن، عزیزم تیکه کلامه بنده هست؛

حالا افتخار بده خانم و بیا وارد کافه بشیم.

 

_من تیپم مناسب اینجور جایی نیست مشکلی نداری؟ میخوای نریم؟ اگر یکی بشناستت با دختری به تیپ من زیاد جالب نیستا!

 

آترین : تیپت چشه؟ خیلی هم خوبه اصلا حرف دیگران مهم نیست که بیا بریم تو گرسنمه دختر.

 

با تعجب نگاهش کردم و دیگه چیزی نگفتم؛ قدم به قدم باهم وارد کافه شدیم. طرح چوب بود هم بیرونش هم داخلش و با رنگ های قرمز روشن کرده بودن فضارو.

 

تخت های کوچیک کوچیک با قالی های قرمز. فضای کوچیک و دنجی بود؛ به جز دوتا تخت بقیه اش خالی بود.

 

تا به خودم بیام همون دو تخت تمام افرادش برای ما یا بهتره بگم آترین از تخت بلند شدن و ایستادن.

 

آترین با همشون سلام احوال پرسی کرد ک با یکی از دخترا به درخواست دختره عکس گرفت.

بعد اومد کنار منی که هاج و واج دم در ایستاده بودم دستم رو گرفت‌.

 

منو با خودش کشید سمت یکی از تخت ها که آخرین بود و ته و پشتش یه پنجره کوچیک داشت.

وقتی نشستیم آروم پچ زدم :

_چرا دستمو گرفتی؟ تو نامحرمی برای من

 

آترین خنده ای کرد و گفت :

_بیخیال دختر جون تو جای بچه منی محرم نامحرمی رو موقعی قبول دارم که جای بچم نباشی و حسی بهت داشته باشم تو هم از این تفکرات نداشته باش

 

گارسون که اومد بعد از کلی احوال پرسی با آترین سفارش گرفت.

آترین صبحانه مخصوص کافه رو سفارش داد.

هر دوتا داداش هم صبحانه مخصوص میخوردن دس خوش.

 

گارسون که رفت گفتم :

_خب دلیل دعوتت؟ و دلیل اومدن من؟ نمیخوای حرف بزنی؟ قطعا نیومدیم فقط صبحانه بخوریم

 

آترین : آفرین تو چقدر باهوشی دختر جون.

 

بعد با انگشتش آروم زد به سرم و ادامه داد :

_دیشب هم بهت گفتم میدونم تو به این وصلت راضی نیستی و راهی جز پذیرفتن نداری ولی اگر خودت به من بگی و مطمئنم کنی که نمیخوای و همه کاری کردی . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x