رمان ماه تابانم پارت ۵۰

4
(22)

 

 

باورم نمیشد!

باورم نمیشد آترین منو انقدر دوست داشته باشه!

فکرشم نمیکردم یه روزی انقدر به آترین دل ببندم که دیوونه وار منتظر نیم نگاهش باشم!

فکرشم نمیکردم یهو سر میز صبحانه بشنوم آترین حمایتم کرده و دوستم داره…

 

من دیگه میتونستم تو این خونه کنار آترین زندگی کنم؟

نه نمیتونستم!

انقدر دوستش داشتم که نمیتونستم کنارش باشم و هی بغلش نکنم!

 

نه نمیتونستم تو خونه ای زندگی کنم که عشقم داره زندگی میکنه و خیلی عادی برخورد کنم…

 

با تکون دستای آترین به خودم اومدم.

سرمو تکون دادم و گیج گفتم

_ها؟

 

آترین خندش گرفت و گفت

_یه ساعته دارم صدات میزنم دختر خوب.

میگم آشتی؟

 

_ها… آها… آره آره… آشتی!

 

نمیتونستم بشینم و انقدر عادی بهش نگاه کنم.

قبل از وقوع هر حادثه، مشکل یا بی آبرویی؛ از سر میز بلند شدم و بی توجه به صدا زدن آترین وارد اتاق شدم.

 

درو بستم و پشتش نشستم.

دستمو روی قلب دیوونه ام گذاشتم و به این فکر کردم که آترین منو دوست داره!

 

حالا باید چیکار کنم؟…

 

تا ظهر از اتاق خارج نشدم و آترین هم نیومد دنبالم.

ظهر به خاطر گرسنگی زیاد خواستم برم بیرون که پشیمون شدم.

 

جلو آینه ایستادم. موهامو صاف کردم و لباسم رو با بلوز شلوار پوشیده عروسکی عوض کردم.

برق لبی روی لبم زدم و با استرس از اتاق خارج شدم.

 

رفتم پایین. وقتی دیدم آترین نیست خداروشکر کردم و غذا سفارش دادم…

 

داشتم ناهار میخوردم که صدای باز شدن در اومد پشت بندش صدای داد آترین

_تااااابان… تاباااااان بیا پایین کارت دارم…

تاباااااا…

 

با وارد شدنش به آشپزخونه و دیدن من ادامه حرفش رو خورد.

 

_چرا کل خونه رو گذاشتی روی سرت؟

اینجام دیگه!

چی شده؟

 

چشماشو گرد کرد و گفت

_مگه من آدم نبودم برام ناهار بگیری؟

 

_برات گرفتم تو فره.

حرف اصلیتو بگو!

 

آترین که انگار بهونه ای برای گیر دادن پیدا نکرد گفت

_شب به قراره دوستانه دعوتم گفتم از الان با فکر آماده شدنت باشی.

 

_قرار دوستانه تو چه ربطی به من داره؟

 

_ربطش به اینه که میخوام ببرمت خونه تنها نباشی گناه داری.

انقدر هم غر نزن.

ناهارمو بده بخورم گرسنمه! . . .

 

 

 

غذاشو از فر آوردم گذاشتم جلوش.

خودم هم نشستم و شروع کردم به خورد بقیه غذام.

خوشحال بودم از اینکه جوری رفتار میکنه که موذب نشم.

 

نگاهم خورد به هیکل جذابش. بازوهایی که توی تیشرت برای گاز گرفتن چشمک میزدن.

استغفراللهی گفتم و سرم رو تکون دادم که گفت

_چی شده؟

 

وااای! نکنه بلند گفتم حرفمو؟

_چی چی شده؟

 

_استغفرالله برای چیه؟

 

نامحسوس نفس بلندی کشیدم و گفتم

_هیچی فکر بد به ذهنم خطور کرد با ذکر ردش کردم.

 

آترین خندش گرفت

_اون فکر بد چی بود؟

 

_عه عه عه! اسمش روشه دیگه… فکر بد!

 

بعد ناهار رفتم تو اتاقم تا از هر گونه اشتباه و کار بد جلوگیری کنم.

عصر وقتی آترین گفت نیم ساعت دیگه میریم شروع کردم به آماده شدن.

 

تاپ مشکی ساده، پیراهن مردونه سفید مشکی روش.

شلوار جین قد نود.

موهامو بردم بالا و دم اسبی بستم.

گردنبند اسپرت انداختم گردنم و گوشواره هام رو با گل گوش کوچیکی عوض کردم.

 

دستبند اسپرت دوتایی مشکی رنگم رو توی دست راستم و ساعت مشکی رنگم رو توی دست چپم انداختم.

 

آرایش صورتم رو با یه کرم مرطوب کننده، ریمل و برق لب به اتمام رسوندم.

با شنیدن صدای آترین سریع چند پیس از عطر مورد علاقه ام زدم و رفتم بیرون.

 

آترین جلو در سالن ایستاده بود.

با دیدنم سوتی زد و گفت

_بگم دختر کش شدی یا پسر کش؟

 

لبخندی زدم

_هر دوش رو بگو عزیزم…

 

سریع کفش اسپرت مشکیمو پام کردم. کاپشن مشکیم رو از جا لباسی برداشتم و با هم از خونه خارج شدیم.

 

سوار ماشین شدیم و آترین حرکت کرد.

یکم که گذشت گفت

_امروز برای اولین بار بعد از این همه مدت میخوام اجازه بدم بقیه بفهمن کسی تو خونه ام زندگی میکنه و تورو به عنوان دوست معرفی میکنم.

حواستو جمع کن!

 

ابرویی انداختم بالا.

به عنوان دوست؟ یعنی منو لایق نمیدونست به عنوان عشق معرفی کنه؟

نکنه همش دروغ بوده و واقعا عشقی در کار نیست؟ . . .

 

 

 

 

با فکرای توی سرم از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.

دلم میخواست بفهمم چرا میخواد منو فقط دوست خودش معرفی کنه ولی!

غرورم اجازه نمیداد. با این حال گفتم

_چرا میخوای منو نشونشون بدی؟

 

نیم نگاهی بهم انداخت و درحالی که ماشین رو راه مینداخت لب زد

_همینطوری

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_واقعا همینطوری یا نمیخوای دلیلشو بگی؟

 

چیزی نگفت. پوفی کشیدم و سرمو چرخوندم، به بیرون زل زدم.

مغازه ها ادم رو وسوسه خرید میکرد ولی!

من انقدر ایران کلی خرید کرده بودم که دیگه نیاز به وسیله و لباس نداشتم.

 

آترین اروم لب زد

_به چی فکر میکنی؟

 

مثل خودش شونه ای بالا انداختم و گفتم

_به هیچی

 

خنده ای کرد و گفت

_ادای منو در میاری وروجک؟

 

اوهوم کشداری گفتم. دستش رو برد سمت ضبط و اهنگ پلی کرد.

با شنیدن صدای خودش لبخندی روی لبام نشست.

با آهنگ داشت هم خونی میکرد.

انقدر قشنگ بود صداش که عاشقش شده بودم!

 

البته من عاشق همه وجودش بودم!

 

با ایستادن ماشین نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن یه رستوران شیک و بزرگ جلومون ابروهام بالا پرید ناخودآگاه گفتم

_واو اینجا دیگه کجاست؟

چرا منو تاحالا نیاورده بودی؟

معلومه خیلی قشنگه!

 

با لبخند از ماشین پیاده شد.

تا خواستم پیاده شم سریع به طرف در من اومد.

درو باز کرد.

 

ابرویی بالا انداختم و درحالی که پیاده میشدم گفتم

_نیاز نبود اقای جنتلمن

 

دست روی سینه اش گذاشت و گفت

_از نظر ما نیاز بود خانوم مادمازل

 

خنده ای کردم که لب زد

_خب بریم؟

 

سری تکون دادم.

به طرف رستوران رفتیم. دو طرف رستوران گل کاری شده بود و تو فضای بیرونش میز گذاشته بودن.

 

الحق که قشنگ چیده بودن، قشنگ معلوم بود از اون رستوران های گرون هست که مخصوص افراد خاصه . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aysan Valy
1 سال قبل

🥺🥺

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x