رمان ماه تابانم پارت ۵۱

4.4
(16)

 

 

از محوطه سرسبزش رد شدیم. نگاه همه اون پسر جوونایی که اونجا بود روی من بود و بقیه روی اترین.

 

آترین با حرص روبه من لب زد

_نمیتونستی انقدر تیپ نزنی؟

 

با تعجب و چشمای گشاد گفتم

_وا چی میگی؟ خودت خونه گفتی خوبه.

چرا الان داری گیر میدی بهم؟

 

دستی توی موهاش کشید گفت

_من از کجا میدونستم انقدر بهت نگاه میکنن!

 

چشم غره ای بهش رفتم و لب زدم

_چیکار به نگاه مردم داری

 

بعد از حرفم رسیدیم به در داخلی رستوران.

گارسون در رو باز کرد و با شنیدن فامیلی آترین بردمون سمت میزی که پنج نفر دورش نشسته بودن.

 

دوتا دختر که یکی از اون دخترا مری بود.

این اینجا چیکار میکرد؟

و سه تا پسر که یکیشون مایکل برادر مری بود.

 

یکی از پسرا با دیدن آترین گفت

_به به! ببین کی اینجاست! خواننده معروف.

 

آترین با خنده صندلی رو برام کشید بیرون و لب زد

_یه جوری میگی انگار صدسال ندیدیم.

 

پشت میز نشستم که همه خیره شدن بهم.

موذب سرم رو انداختم پایین که پسر کناری آترین گفت

_این خانوم خوشگله کیه آترین؟

 

آترین لب زد

_اول شمارو معرفی کنم بعد ایشون رو!

 

آترین به دوتا از پسرا که کنار هم نشسته بودن اشاره کرد و گفت

_برایان و استیو دوستان عزیز و قدیمی من.

مایکل رو هم که میشناسی.

 

بعد دستش رو گرفت سمت مری و اون دختره

_مری که معرف حضورت هست و ایشون آنیسا.

 

به همشون ابراز خوشبختی کردم.

آترین منو هم معرفی کرد.

برایان دست گذاشت روی سینه اش و گفت

_همچنین بانوی زیبا، آشنایی با شما باعث افتخاره!

 

لبخند خجالتی زدم که آترین کنار گوشم گفت

_برایان شوخه اگه باهات شوخی خرکی هم کرد ناراحت نشو باشه؟

 

سری تکون دادم . . .

 

 

 

 

سری تکون دادم و گفتم

_مشکلی نیست، اتفاقا اینجوری حس راحت تری دارم.

 

آترین خوبه ای گفت که برایان با فضولی گفت

_داشتید درباره ی چی حرف میزدید؟ اسم خودم رو توش شنیدم!

 

خنده ای کردم و چیزی نگفتم که آترین زد پس کله برایان و گفت

_داشتیم درباره اینکه تو چقدر بیشعوری حرف میزدیم!

 

برایان مثل دختر پشت چشمی نازک کرد و با ناز و صدای دخترونه گفت

 

_من به این خوبی باشعوری کجاش بیشعورم آخه مرتیکه؟

 

نزدیک بود غش کنم از خنده. خیلی لحنش خیلی باحال بود.

همه میخندیدن جز مری.

این دختره شده بود عذاب روح من! ای کاش امروز رو حداقل اینجا نبود.

 

داشتم با لبه میز ور میرفتم که آترین دستش رو انداخت پشت صندلی من و لب زد

_خب چه خبرا؟ چیکارا میکنید؟

چند وقت نبودم یکم گزارش بدید ببینم…

 

برایان سریع دستش رو عین اینایی که سر کلاس هستن و سوال دارن برد بالا که آترین با آرامش گفت

_بگو بگو پسرم تا نترکیدی.

 

با این حرفش برایان تند تند شروع کرد به حرف زدن و فهمیدم معلم گیتاره.

واو معلم گیتار خوبه ها!

از بچگی به گیتار علاقه داشتم ولی خب نتونستم برم.

 

کنجکاو گفتم

_چه روزایی کلاس داری.

 

برایان نگاهم کرد و گفت

 

_دوشنبه و چهارشنبه هفته ای دو جلسه.

چطور؟

 

آهانی گفتم و لب زدم

_اگه من بخوام بیام میشه؟

 

ابرویی بالا انداخت و گفت

_بیای برای اموزش؟

 

سری تکون دادم که با لبخند گفت

_شما تشریف بیار ما خوشحال هم میشیم.

 

با این حرفش به آترین نگاه کردم که یواش گفت

_خونه حرف می‌زنیم.

 

باشه ای گفتم و بقیه هم درباره ی کاراشون حرف زدن وقتی بحثشون تموم شد آترین . . .

 

 

 

 

وقتی بحثشون تموم شد آترین رو به بقیه گفت

_چیزی سفارش دادین یا نه؟

 

همه نه ای گفتن که آترین دستش رو بلند کرد و گارسون رو صدا زد.

 

نگاهی به منو انداختم.

نمی‌دونستم چی انتخاب کنم برای همین رو به آترین گفتم

_هرچی میخوری برای منم سفارش بده!

 

وقتی گارسون همه سفارشات رو گرفت رفت، باز همه شروع کردیم به حرف زدن. خداروشکر همه به جز مری باهام خوب بودن.

 

جمع دوستانه ای بود که ازش خوشم میومد. وقتی غذارو آوردن همه ساکت شدن و شروع کردن.

 

قبل از اینکه لب به غذا بزنم آترین گفت

_بخور نظرت رو راجب مزه اش بهم بگو. ببینم غذایی که سفارش دادم دوست داشتی یا نه!

 

باشه ای گفتم و یکم از غذا خوردم.

با حس تندیش که عجیب به دل می نشست لبخندی زدم و با لذت گفتم

_بی نظیره!

 

آترین به چشمایی که برق میزد گفت

_دوست داشتی؟

 

آره ای گفتم که دستی به موهام کشید و گفت

_خیلی خوبه. پس تا تهش رو بخور!

 

چشمی گفتم و دیگه بدون هیچ حرفی غذامون رو خوردیم.

وقتی غذا تموم شد، فکر کردم میخوایم بریم ولی!

با دیدن بقیه که همچنان نشستن و حرف میزنن منم بهشون پیوستم و دیگه به رفتن فکر نکردم.

 

برایان رو به من با شیطنت گفت

_راستی تو کجا زندگی می‌ کنی؟

تا حالا ندیده بودم با آترین بیای!

نکنه زنشی هان؟

البته نه نمیشه. آترین اگه زن بگیره ما میفهمیم.

ای بابا مغزم درد گرفت.

تو کیش میشی؟

 

با این حرفش ابرویی بالا انداختم و دست به سینه گفتم

_برای چی همچین فکری کردی؟

 

برایان شونه ای بالا انداخت استیو با گفت

_آخه تا حالا نشده بود آترین به یه دختر بیاد پیش جمع دوستانه اش برای همین پرسیدیم.

 

آترین با نیشخند گفت

_از کجا میدونی زنم نیس؟

 

برایان مشکوک . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالییییییییی بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x