رمان ماه تابانم پارت ۶

4
(25)

 

 

 

_چرا و به چه دلیل باید بهت اعتماد کنم؟

 

آترین : چرا و به چه دلیل نمیتونی اعتماد کنی؟

 

_از کجا معلوم…

 

نذاشتم حرفم تموم شه و گفت :

_یکم عقل نداشته ات رو به کار بنداز بچه جون من خواننده معروف و محبوب کانادا چرا باید بخوام سر تو یه الف بچه رو شیره بمالم یا گولت بزنم یا هر چیز دیگه ای؟

 

بازم با تردید نگاهش کردم که گفت :

_تا الان خواستم کمکت کنم اما از الان به بعد به من ربطی نداره صبحونه رو که بیارن می خوریم و میریم انشالله با داداشم خوشبخت بشی.

 

بعد از زدن این حرف روشو کرد سمت گارسونی که داشت میومد به طرف تخت ما و سینی بزرگی دستش بود.

بی هیچ حرف و نگاهی به من از گارسون تشکر کرد و شروع کرد به خوردن صبحانه.

 

ولی واقعا چقدر من خنگم! آخه چرا باید گولم بزنه یا به دروغ بخواد بهم نزدیک بشه؟ خب که چی بشه؟

خاک تو سر خنگ بدبختت تابان که لگد زدی به بخت برگشته خودت.

 

زود جمعش کن تا نزدم تک صورت جلو همه این آدما خاک تو سر خنگ!

 

آترین : چرا نمیخوری؟ بخور سریع تموم کنیم برگردیم.

 

_میشه حرف بزنیم؟

 

آترین : الان داریم چیکار میکنیم به نظرت؟

 

_نه! راجب اون مسئله خواستن و نخواستن برادرتون و اجباری بودن نبودن این ازدواج حرف بزنیم.

 

آترین : من حرفی ندارم؛ حرفی داری می شنوم!

 

زهرمار، لوس مسخره اه! حیف کارم گیره حیف وگرنه یکی میزدم تو سرت صدای…

 

آترین جفت پا پرید وسط تفکراتم و گفت :

_نه حرف میزنی نه میخوری چند چندی با خودت بچه جون؟ داداش مارو باش کیو میخواد بگیره.

 

_راستش من اصلا نمیخوام ازدواج کنم اگر یه روز هم بخوام آدمی مثل برادر شما رو نمیخوام که ادعای دین و مذهب میکنه ولی با صد نفر در ارتباطه،

آدمی که ۱۳ سال از من بزرگ تره و دست بزن داره،

آدمی که الان با وجود رسمی تر شدن رابطه من و خودش هنوز دنبال دخترای دیگست،

از همه مهم تر من آدم مذهبی نمیخوام من . . .

 

 

 

 

 

_از همه مهم تر من آدم مذهبی نمیخوام، من تو خانواده مذهبی بزرگ شدم خانواده ای که به من اجازه خریدن یه لباس خواب نمیدادن چون میترسیدن،

میگفتن زشته عیبه خجالت بکش؛

من اجازه پوشیدن لباس رنگ روشن نداشتم و ندارم چون از نظر خانواده من جلب توجه میکنه،

پسرا بد نگاه میکنن و بقیه پشت سرم حرف میزنن.

خانواده من شور همه چیزو درآوردن و اغراق نمیکنم اگر بگم یه روز قطعا از دستشون فرار میکنم.

 

بعد از زدن این حرفا سرمو انداختم پایین و بی صدا شروع به لقمه گرفتن کردم.

 

نمیدونم چقدر سکوت بینمون حاکم بود؛ نمیدونم حرفام چقدر اثر داشت؛ حتی نمیدونم چرا اینارو به آترین گفتم ولی پشیمون نیستم.

 

آترین بلاخره سکوت رو شکست :

_میخوای فرار کنی از دست خانواده ات؟ میدونی بعدش بهت انگ دختر فراری میزنن؟

 

_الان که نمیتونم ولی اگر یه روز بتونم حتی اگر هزار جور حرف پشت سرم بزنن حتی اگر آبروی خانوادم بره برام مهم نیست.

پدر و مادر من دیدن بر اثر شوک عصبی راهی بیمارستان شدم،

میدونن راضی به این وصلت و ازدواج نیستم ولی به فکر خودشونن؛

چرا من به فکر خودم نباشم؟

 

آترین : همه تلاشتو کردی برای نپذیرفتن؟

 

_کاری نمونده که نکرده باشم، بخدا من اگر با علی رضا ازدواج کنم هیچی ازم نمی مونه هیچی! ناااابود میشم آترین.

 

ناخود آگاه اسمشو صدا زدم، سرمو آوردم بالا و با اشک زل زدم تو چشای مشکی آترین.

 

آترین : امشب میاید خونه ما؛ کمکت میکنم به یه شرط!

 

_چی؟ هر چی باشه قبوله!

 

آترین : به شرط اینکه جا نزنی!

 

_هر جوری باشه هستم فقط منو از دست اینا نجات بده خواهش میکنم.

 

 

 

 

 

آترین : صبحانه ات رو بخور تا برگردیم.

 

با تعجب نگاهش کردم؛ خواستم چیزی بگم که انگشت اشاره اش رو به حالت سکوت روی بینیش قرار داد و دهنمو بست.

 

با هزار جور فکر صبحانم رو تموم کردم و با آترین بعد از حساب از کافه خارج شدیم. بی صدا سوار ماشین شدیم و بی صدا منو رسوند سر کوچمون.

 

 

بدو بدو به طرف خونه رفتم، چون کلید داشتم سریع در رو باز کردم و رفتم تو که صدای علی رضا آوار شد رو سرم :

علی رضا : یعنی چی که رفته هنوز نیومده؟ یعنی چی که تلفن همراهش رو نبرده؟

شما که مادرشین نباید بدونین صبح زود کجا رفته؟ اصلا چرا باید بی خبر بره؟ نکنه…

 

مامان : علی رضا بس کن دیگه من به دخترم بیشتر از چشام اعتماد دارم مطمئنم جای دوری نرفته یا برای رفتنش دلیل داره؛

دخترم زندانی نیست که! لابد نگفته چون ترسیده باباش از ترس آبروش اجازه نده.

هر وقت اومد میفهمیم دیگه هم داد نزن.

 

بابا : آره بایدم برای آبروم بترسم از کجا معلوم همین الان …

 

مامان : بسه، همینکارارو کردی همین حرفارو زدی که دخترم افتاد رو تخت بیمارستان، که شوک بهش وارد شد. بسه دیگه بسه!

 

_سلام

 

بابا : معلوم هست کدوم گوری بودی هان؟ صبح زود کجا پا شدی رفتی؟ اصلا با اجازه کی رفتی چه کاری داشتی که ما خبر نداریم؟

مگه قرار نبود صبح علی رضا بیاد دنبالت برید دنبال خریداتون؟

 

_بابا لطفا سر من داد نزن، کار داشتم که رفتم نترس آبروت رو هم نبردم؛

در ضمن دیشب به این آقا گفتم صبح باهاش نمیخوام برم حالا خودش پاشده اومده به من مربوط نیست.

 

بعد از زدن این حرف ها بی توجه به نگاهای متعجبشون رفتم تو اتاق و درو قفل کردم.

اولین بار بود که جواب بابامو دادم و اصلا پشیمون نیستم.

 

تا ظهر هم نمیرم بیرون . . .

 

انقدر تو شوک بودن که صدایی ازشون نمیشنیدم.

نمیدونم چقدر میشه به حرف آترین اعتماد کرد حتی نمیدونم واقعا کمکم میکنه یا نه! ولی یه چیزو خوب میدونم؛

پشیمون نیستم از اینکه باهاش حرف زدم.

 

من که به همه دری زدم اینم روش یا خوب میشه و راحت میشم یا گندش در میاد که بدبخت تر از این میشم؛

بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! هست؟

 

انقدر خسته بودم که سرمو گذاشتم رو بالش و خوابم رفت.

با صدای در و صدا زدنای مامان چشامو باز کردم و با صدایی که به زور میومد گفتم :

_بله مامان؟

 

مامان : پاشو بیا ناهار بخور هیچ کس نیست هم علی رضا هم بابات رفتن؛

بدو بیا که کارت دارم

 

_مامان اصلا حوصله سین جیم و بیست سوالی ندارم ولم کن

 

مامان : باشه بیا ناهار بخور کاریت ندارم بیا تابان به خاطر من

 

دلم نیومد دلشو بشکنم به خصوص که امروز شنیدم کلی پشتم رو گرفت.

الان میامی گفتم و از جا بلند شدم.

یه تاپ شلوارکی که خریده بودن برا توی چمدون برداشتم با یه ست لباس زیر عروسکی و حوله رفتم بیرون.

 

تا مامان دید گفت :

_اینارو چرا برداشتی تابان؟ اینا برای تو چمدونن دختر میدونی بابات بیاد ببینه چه الم شنگه ای به پا میکنه؟

 

_قرار نیست باهاش برم تو کوچه خیابون که الم شنگه به پا کنه.

اگر خیلی به فکر بود دخترشو عقده ای با صدتا کمبود بزرگ نمیکرد؛

مامان میخوای غر بزنی برم تو اتاق!

 

مامان : اصلا به من چه ولی حواست باشه خیلی زبون دراز شدی!

 

_آره چونکه خسته شدم از دستتون؛

خدا بیاره اون روزو هر چه زودتر که بتونم از دستتون فرار کنم و هرجور دلم میخواد زندگی کنم . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

چرا پارت هارو برا من نشون نمی‌ده هزار بار میرم و میام آخرش میبینم نیم ساعت پیش پارت گذاشتن ولی برای من بعد نیم ساعت تازه نشون داده

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x