رمان ماه تابانم پارت ۶۷

3.9
(26)

 

 

 

 

 

بعد از شام به کمک هم میز رو جمع کردیم. خواستم ظرف هارو بشورم که دستم رو گرفت و گفت

_خانوم خوشگل من؟

 

_جانم؟

 

_با این لباس و آرایش و خوشگلی، میخوای وایسی ظرف بشوری؟

وقت هست برای ظرف شدن.

 

بعد هم تا به خودم بیارم رو دو دستش بلندم کرد.

یه دستش زیر پام و دست دیگه اش دور کمرم.

 

از ترس افتادن جیغ یواشی کشیدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم.

به خاطر کوتاهی لباسم و بغل شدنم، لباس تا رونم اومد بالا و کل رونم رو در معرض دید گذاشت.

 

نگاه آترین جذب رونم شد.

با صدای آروم و لحن خاصی گفت

_انقدر سفید و خوشگل بودی و من خبر نداشتم خانوم؟

 

با خجالت سرم رو توی گودی گردنش فرو بردم.

شروع به حرکت کرد و تا وقتی رو یه چیز نرم که مشخص بود تخته فرود نیومدم، سرم رو از گودی گردنش در نیاوردم.

 

چشماش خمار شده بود و دلیلش معلوم بود.

نفس های گرم من تو گودی گردن و گوشش!

دیدن رون پام و اون تیپ خاصم!

 

امشب خودم رو براش آماده کرده بودم تا هر کاری دلش میخواد بکنه.

بی انصافی نکنم قطعا به من هم خوش میگذشت و لذت میبردم!

 

سعی کردم استرس به خودم راه ندم و شبمون رو کوفت هر دومون نکنم.

آترین روم خیمه زد.

زل زد تو چشم هام و بوسه گرمی روی پیشونیم نشوند.

 

چشم هام رو بستم که گرمی لب هاش رو روی لب هام حس کردم.

آروم لب هاشو روی لب هام به حرکت در آورد و شروع به بوسیدن و خوردن کرد.

 

کم کم شروع به همراهی کردم و لب های خوشمزه اش رو توی دهنم کشیدم.

متوجه همراهیم که شد، بوسه هاش رو کمی خشن تر کرد.

 

لب هام رو میمکید و توی دهنش میکشید.

بوسه و گاز های ریز می گذاشت.

همزمان دستش رو روی صورت و گردنم به حرکت در آورد.

 

بلاخره دل از لبام کند.

سرشو تو گودی گردنم فرو برد و شروع کرد به زدن بوسه های ریز و درشت.

میدونست نقطه ضعف منو…

 

حسابی تحریک شده بودم . . .

 

 

کمی زیر دستش تکون خوردم که بیشتر شروع به مکیدن گردنم کرد.

هرزگاهی بوسه ای روی لاله گوشم میذاشت و زبون میکشید.

 

داشتم دیوونه میشدم و کاری نمیتونستم بکنم.

به حدی تحریک شده بودم که دیگه برام مهم نبود محرمش نیستم.

مهم نبود تهش چی میشه!

 

فقط میخواستم بیشتر پیش بره…

آهی کشیدم که آترین سرشو آورد بالا و دوباره افتاد به جون لب هام.

همزمان دستش رو به طرف قفسه سینه ام برد…

 

حسابی که هر دو تحریک و آماده شده بودیم آترین گفت

_دورت بگردم قرار نیست چیزی که خواستم رو انجام بدم.

 

_چی؟ یعنی چی؟

 

_یعنی فقط خواستم ببینم به خاطر حاضری ازش بگذری؟ که گذشتی!

حالا چشماتو ببند و بزار به اوج برسیم…

 

***

 

سر کلاس نشسته بودم ولی اصلا حواسم به درس نبود.

هنوز تو شوک کار دیشب آترین بودم.

وسط حس و حالمون گفت قرار نیست بکارتم رو ازم بگیره.

 

گفت که میخواد توی شب عروسیمون اینکار رو بکنه و الان فقط قصدش به اوج رسیدنه.

گفت که خوشحاله و بیشتر از قبل دوستم داره…

 

گفت و من رو عاشق تر کرد. من رو دیوونه تر کرد و باعث شد بیشتر از همیشه بهش اعتماد داشته باشم.

 

با تکون خوردن دستی جلوم به خودم اومدم و به استاد که جلوم ایستاده بود چشم دوختم.

 

_حواست کجاست؟

 

_عذر میخوام یه لحظه تو فکر فرو رفتم…

 

_فکر هاتو بزار برای بعد و اگر نمیتونی برو یه آب صورتت و برگرد.

 

خوشحال بلند شدم و از کلاس خارج شدم…

 

خسته بعد از کلاس رو به برایان گفتم

_آترین داره میاد دنبالم نیاز نیست آماده شی…

 

_رابطتون درست شد؟

 

_مگه رابطمون چش بود؟

 

_معلوم بود به مشکل خوردید و قهرید.

 

_مگه ما بچه ایم که قهر کنیم؟ این مدت آترین درگیر کار بود و نمیخواستم بهش زحمت بدم.

برای همین خودم میومدم…

 

برایان باشه ای گفت که از صدتا فحش بدتر بود.

آترین که اومد با خوشحالی سلام کردم و بعد از کمی حرف با برایان از اونجا خارج شدیم . . .

 

 

با خوشحالی وارد شرکت شدم.

شرکتی که قرار بود از این به بعد توش کار کنم و روز به روز موفق تر شم.

 

با آسانسور رفتم طبقه پنجم. دفتر امیر…

وارد دفتر که شدم و اسم به منشی دادم سریع فرستادم داخل.

 

با دیدم دفتر با ذوق گفتم

_وااااای چه قشنگه! آدم همچین جایی کار کنه دیگه از خدا چی میخواد؟

اینجا دفتر کار نیست که، محل قراره…

 

امیر با خنده گفت

_علیک سلام تابان خانم. منم خوبم شما خوبی؟

 

_وای ببخشید سلام. انقدر اینجا خوشگله که یادم رفت سلام کنم.

خوبم ممنون.

 

_بفرمائید!

 

نشستم و بعد از پذیرایی، برام یه چیزایی توضیح داد.

کمی بعد مربی که گفت اومد داخل.

آقای میچل، یه مرد تقریبا ۳۵ ساله خوشتیپ.

کسی که قرار بود به من آموزش بده.

 

باهام قرارداد کارآموزی بستن!

خوشحال برگشتم خونه… غذا درست کردم و منتظر آترین نشستم که در باز شد و اومد تو.

 

بعد از خورد غذا همه چیز رو براش توضیح دادم.

میدونستم از ته دل راضی نیست پیش امیر باشم ولی به خاطر اعتمادش و پیشرفت کردنم پذیرفته بود…

 

بهرحال مرد بود دیگه. نمی تونست تحمل کنه عشقش با دوست پسر سابقش تو یه مکان کار کنه.

اونم دوست پسری که معلومه هنوز عشقشو دوست داره.

نمیدونم شاید نداشت!

 

اینکه امیر هنوز حسی بهم داره یا نه رو نمیدونم و نمیتونم تشخیص بدم ولی!

آترین رو حسابی میتونم درک کنم.

 

حسی رو به امیر داره که من به مری دارم.

این به اون در!

آترین با مری کار میکنه و آهنگ میخونه، من با امیر کار میکنم و یه مدیر موفق میشم…

 

_به چی انقدر عمیق فکر میکنی خانوم؟

 

_آم… هیچی… چیز خاصی نبود!

 

_من همون چیز خاصی نبود رو میخوام بدونم.

تو به جز من نباید به چیزی فکر کنی میدونی که حسودم . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x