رمان ماه تابانم پارت ۶۹

4.1
(21)

 

چطور میدونست ما بستنی خوردیم؟ از کجا میدونست؟

 

با لحن ناراحتی گفتم

_تو منو تعقیب کردی ولی نیومدی دنبالم؟

 

_من چرا باید تورو تعقیب کنم آخه! اگر وقت اینکارارو داشتم که میومدم دنبالت نمیذاشتم پاشی با امیر بری بستنی بخوری…

 

تمام این حرف هارو با حرص و عصبانیت بیان کرد ولی من فقط سوالم این بود از کجا میدونه‌؟

 

_از کجا میدونی؟ فقط اینو بگو!

 

_الان خیلی مهمه این موضوع؟

من میگم چرا باهاش نشستی بستنی خوردی تو یه چیز دیگه میگی؟

 

کنترلم رو از دست دادم و با داد گفتم

_تو از کجا میدونی؟ برای من بپا گذاشتی؟

 

سکوت کرد! از سکوتش حس خوبی بهم دست نداد…

 

_ساکت نشو جوابمو بدددددده… برام بپا گذاااااااشتی؟

 

_داد نزن تابان. بپا نذاشتم، بادیگارد گذاشتم…

 

_چی؟ یعنی چی؟ اصلا برای چی؟

 

_چون اون علیرضا نامرد دنبال تلافیه، چون تهدیدم کرده و اگر دستش بهت برسه انتقام میگیره…

 

با صدای تحلیل رفته و حال بد گفتم

_چی؟ چرا الان من باید بدونم؟

 

_تابان عصبیم نکن. جواب منو بدههههه

 

_آترین تموم کن این بحث چرتو، یه بستنی هم خورده باشم انقدر عصبی شدن نداره بخدا.

قطعا موضوع علیرضا مهم تره و اینکه چرا من خبر ندارم.

نکنه اون دفعه که بهت زنگ زد و گفتم چی گفت جواب ندادی همین بود؟

یعنی خیلی وقته این آدم دنبال منه و من خبر ندارم؟

دستت درد نکنه واقعا

 

_بهت میگفتم که چی بشه؟

نگران شی و حرص بخوری؟ هی با استرس به دور و برت نگاه کنی؟

فکر کردی چرا باید بگم حتما با برایان برگرد یا خودم؟

چرا تا الان ماشین نذاشتم زیر پات؟

 

با فریاد گفتم

_چراااااااا نباید خبر داشته باشم؟ چرا نمیتونم درست زندگی کنم؟

 

فریادم تبدیل به اشک شد و روونه صورتم شد . . .

 

 

 

 

 

آترین جلو اومد و منو آغوشش کشید

-اروم باش عزیز دلم

 

انقدر تو بغلش اشک ریختم تا اروم شدم وقتی دید دیگه گریه نمیکنم منو از خودش جدا کرد و صورتمو با دستای بزرگ و مردونش قاب گرفت

 

سرشو نزدیک سرم اورد اروم گفت

-تابان من نمیزارم کوچیک ترین اسیبی بهت وارد شه و اگه هم بهت نگفتم بخاطر خودت بود ترس اینو داشتم که دوباره بهت شک وارد شه و خدایی نکرده راهی بیمارستان بشی

 

به چشمایه غم دارش نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم

 

با سر انگشتاش اشکام و پاک کرد و پیشونیم بوسید و دوباره تو آغوشش کشید

دستم و دور کمرش حلقه کردم و سرم و رو سینش گذاشتم

-تابان اخرین بارت باشه با امیر بیشتر از یه همکار عادی برخورد میکنی دفعه اول کوتاه اومد دفعه دوم بخششی در کار نیست فهمیدی؟

 

سری تکون دادم که منو بیشتر به خودش فشرد

 

با داشتن مرد و حامی مثل آترین چرا باید به مرد دیگه ای فکر یا نزدیک کنم؟

اگه قرار بود بخاطر همکلام شدن با یک مرد آترینم و از دست بدم حاضر بودم تا اخر عمر با هیچ مردی همکلام نشم

 

از بغلش بیرون اومدم

-من برم بالا استراحت کنم خستم

 

-باشه عزیزم

لبخند بی جونی زدم و سمت پله ها رفتم.

نگران علیرضا بودم و هر چقدر آترین هوامو داشت باز نمیتونستم خودم و اروم کنم

 

به اتاق که رسیدم به در تکیه دادم و سرم و بالا اورد و اروم زیر لب گفتم

-خدایا مرسی بابت هر چی که بهم دادی و مرسی از اینکه منو از سیاه چاله زندگیم نجات دادی تو که میدونی خدا چقدر برای داشتن این زندگی تلاش کردم میشه به زندگیم رحم کنی؟ من تو رو حافظ زندگیم میخوام نه هیچ بادیگاردیو خودت هوای منو زندگیم و داشته باش

 

با دستم اشکم و پاک کردم و داخل شدم

لباسایه بیرونم و با یه تیشرت و شلوار صورتی عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم روی تخت دراز کشیدم

 

انقدر به اتفاقات امروز و حرفای آترین راجب علیرضا فکر کردم که بخواب رفتم

 

 

 

 

 

با نوازش صورتم چشمام و باز کردم با دیدن آترین که با لبخند بهم ذول زدم لبخندی زدم

-سلام خوشگل خانم صبحت بخیر

 

به اطراف نگاه کردم یعنی من این همه خوابیده بودم؟

-سلام ساعت چنده؟

 

-ساعت ۷. پاشو بیا صبحانه بخور دیشبم که هیچی نخوردی مث کوالا فقط خوابیدی.

 

-عه آترین خسته بودم خو

 

-باشه تنبل خانم بیا بریم

 

از جام بلند شدم و سمت سرویس رفتم

بعد از شستن دست و روم رفتم طبقه پایین و وارد اشپزخونه شدم

با دیدن میز تازه متوجه شکم خالیم شدم و با اشتها شروع کردم بخوردن

 

-راننده میاد دنبالت زنگ خونه رو میزنه بعد میری بیرون از دانشگاهم که اومدی بیرون میاد داخل دانشگاه دنبالت و میبرتت شرکت و دوباره میاد دنبالت.

 

خنده ای کردم و گفتم:

-باشه عزیزم حالا چرا مسیر یابی میکنی

 

تک خنده ای کرد و شونه هاشو انداخت بالا

-دیگه چه کنم یه تابان که بیشتر ندارم

 

بعد از بوسی روی پیشونیم از اتاق خارج شدورفت

 

منم صبحانمو سریع خوردم و بعد از جمع کردنش به اتاقم برگشتم تا حاضر بشم

 

دامن چهارخونه که بلندیش تا زیر زانوم بود و همراه شومیز سفیدی پوشیدم و موهام و صاف دورم ریختم

 

بعد از زدن ریمل و رژ قهوه ای رنگ کیفمو برداشتم و رفتم طبقه پایین

 

زنگ خونه رو که زدن از پشت ایفون متوجه مردی شدم که کت و شلوار پوشیده و کنار ماشین مشکی ایستاده کفش های سفیدمو پوشیدم و از خونه خارج شدم

 

بعد از سلام دادن به راننده صندلی عقب نشستم و حرکت کرد

 

بعد از تموم شدن دانشگاه هم باز دنبالم اومد و منو به شرکت رسوند

 

وقتی به شرکت رسیدم تلفنم زنگ خورد که با دیدن شماره آترین لبخندی زدم و جوابش و دادم

بعد از قطع تماس هنوز با لبخند به گوشی نگاه میکردم که صدای امیر و شنیدم:

-هنوز باور کنم که این لبخند از روی عشق نیست؟

 

سمتش برگشتم و با خجالت سرم و پایین انداختم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

اره لطفا باور کن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x