رمان ماه تابانم پارت ۷

4.4
(14)

 

 

 

بدون توجه به حرفای مامان رفتم حموم؛ برای اولین بار توی حموم سیبیلام رو زدم، موهای دست و پام رو که تا امروز اجازه نداشتم زدم.

 

کم مو بودم ولی خب دوست نداشتم دیگه،

کل بدنمو با ژیلت زدم و سفیدی بدنمو برای خودم به رخ کشیدم قشنگ.

 

همین که تموم شد و خواستم شروع به لیف زدن بکنم صدای تقه در رو شنیدم. همیشه همین بود بیشتر از ده دقیقه تو حموم میموندم باید غر تحمل میکردم ولی این دفعه مهم نبود.

 

مامان : تابان؟ تابان مامان؟ خووووبی مامان جان؟

 

با جیغ گفتم :

_آره خوبم میشه تو حموم لااقل دست از سرم بردارین؟

 

مامان : آخه تو هیچ وقت انقدر تو حموم نبودی مامان جان ترسیدم!

 

_خوبم مامان نترس حالا بزار به حموم کردنم برسم.

 

مامان : خب زود بیا تا بابات نیومده

 

دیگه جواب ندادم که مامان رفت؛ شروع کردم به لیف کشیدن همه جای بدنم،

کامل که لیف کشیدم و خیالم راحت شد موهامو با شامپو مخصوص شستم.

 

خداروشکر تو انتخاب شامپو و کرم دست و صورت آزاد بودم، مسخرست بخدا!

 

موهامو شستم و بلاخره دل از حموم کندم، خودمو با حوله خشک کردم کامل و لباسارو پوشیدم؛

حوله رو دور موهام پیچیدم و از در خواستم برم بیرون که تو آینه نگاهم به خودم خورد.

 

یه دختر ۱۶ ساله که برای اولین بار موهای زائد بدنش رو زده،

برای اولین بار سیبیلاشو برداشته و به خودش رسیده.

 

میدونم الان برم بیرون مامان ببینه میزنه تو صورت خودش و هزار جور حرف بارم میکنه و میگه برو لباس خوب بپوش بابات نبینه.

 

میدونم اگر الان بابا باشه قبل از اینکه مامان حرف بزنه بابا شروع میکنه و ممکنه سیلی بخورم ولی مهم نیست‌.

من مهمون دو سه روزه اینام.

 

یا قبل از روز عقد نجات پیدا میکنم!

یا میشم زن یکی که لااقل ممنوعم نمیکنه از تیپ زدن و لباس خوب پوشیدن به جاش . .

 

 

 

دلو زدم به دریا و آروم از حموم خارج شدم که صدای بابا رو شنیدم :

_من نمیدونم برای این دختر چی کم گذاشتم که حالا اینجوری گستاخ شده و هر چیزی که دلش میخواد از دهنش در میاد میگه!

برای اولین بار این دختر بعد ۱۶ سال تو روی من پدر ایستاد و هر چی دلش میخواست گفت؛

منم هیچ کاری نتونستم بکنم.

جلو عی رضا سکه یه پول شدم زن!

 

مامان : چیزی براش کم نذاشتی ولی زیادی محدودش کردی،

تو به دخترت حتی اجازه نمیدادی روسری رنگی بدون چادر سر کنه که مبادا کسی برات حرف در نیاره،

به تابان حق نمیدم ولی به شما هم حق نمیدم حاجی.

 

بابا : دستت درد نکنه دیگه؛ حالا من شدم مقصر؟

 

مامان : نه حاجی مقصر کجا بود.

ولی یه چیزی!

 

بابا : چی شده باز؟

 

مامان : امروز تابان حرفای عجیب غریب میزد بهم میگفت …

 

نذاشتم حرفش رو ادامه بده و سریع واردحال شدم که نگاه جفتشون میخ شد رو من.

نگاه مامان دل نگران و بابا لحظه به لحظه عصبی تر.

 

_سلام

 

بعد از سلام کردن خواستم از حال برم وارد اتاق بشم که صدای داد بابا میخکوبم کرد.

 

بابا : دختره بی حیا این چه تیپ و قیافه ایه برا خودت درست کردی ها؟

مگه این لباس رو نخریدی برای توی چمدون کی بهت اجازه داده الان بپوشی؟

کی بهت گفته دست توی صورتت ببری؟

کی گفت میتونی هر جور دلت میخواد باشی؟

اصلا میدونی آبرو چیه ها؟

 

_سر من داد نزن؛ هر وقت با این تیپ و قیافه رفتم تو کوچه خیابون اونوقت میتونی اینجوری باهام حرف بزنی!

کار اشتباهی نکردم تو خونمون دلم خواست چنین تیپی بزنم.

سه روز دیگه مراسم عقدمه به علی رضا محرم شدم نمیگه این همه پشم و پیل چیه؟

اونوقت شما جواب میدی؟

 

بی حیا و گستاخ شده بودم و این رو از نگاه های مامان بابا قشنگ میتونستم بخونم . . .

 

 

 

مامان زد تو صورت خودش و گفت :

دختره بی حیا معلوم هست چی میگی خجالت بکش،

همین الان برو تو اتاقت زود.

 

بیخیال شونه ای بالا انداختم و به طرف اتاقم راهی شدم. بی توجه به صداهاشون هندزفری تو گوشم گذاشتم و صدای آهنگو بردم بالا.

 

انقدر خسته بودم و زیر دوش آب گرم که تمام بدنم کسل شده بود و تا به خودم بیام چشام رفت رو هم و خوابم برد.

 

با صدای در چشامو آروم باز کردم.

مامان داشت صدام میزد :

پاشو پاشو تابان یه چیزی بخور آماده شو میخوایم بریم خونه اقبالی، تااابان پاشو.

 

با شنیدن صدای مامان بدو از جا بلند شدم و با ذوق به طرف در پرواز کردم.

بدو بدو دست و صورتم رو آب زدم و کارامو کردم، ناهار رو خوردم و بعد از مسواک زدن وارد اتاق شدم.

 

ساعت ۵ عصر بود و دو ساعت وقت آماده شدن داشتم. دلم میخواست امشب بهترین تیپ رو داشته باشم.

میخواستم اگر از فردا پس فردا نبودم برای آخرین بار از من تیپ خوب و لبخند روی لب به یاد داشته باشن و اگر بودم!

 

اگر موندم و مجبور به ازدواج شدم هم لااقل یه شب به دل خودم تیپ زده بودم.

 

انقدر تو کمد لباسیم گشتم تا بلاخره یه کت شلوار مشکی با نگین های صورتی پیدا کردم.

لباسی که سر جمع یک بار اون هم توی عروسی یکی از فامیل با چادر پوشیده بودم.

 

شال صورتی رنگم هم برداشتم و لباسارو رویتخت انداختم،

جلوی میز نشستم و نگاهی به چهره ام که به خاطر برداشتن سیبیل یکم تغییر کرده بود انداختم.

 

حیف من با این زیبایی و قشنگی نبود که بخوام زن مردی هوسباز بشم؟

یعنی آترین واقعا کمکم میکرد؟

 

کرم و پنکک زدم، فرچه ریمل رو روی مژه های بلند و فرم کشیدم،

رژ لب صورتی ملایمی روی لبام نشوندم؛

عطر همیشگی که فقط تو مراسم خاص اجازه داشتم بزنم رو روی خودم خالی کردم.

 

لباسامو تنم کردم و گردنبند، گوشوار، دستبند و انگشتر ست رنگ ثابت رو انداختم.

قشنگ بود. یواشکی خریده بودم آخه حاجی میترسید برا بیرون استفاده کنم مردم بگن دختر حاجی چرا باید اینجوری بپوشه!

برا همین برام نمیخرید.

 

شالم رو ساده روی سر انداختم و جوراب صورتی رنگ ساق کوتاهی پوشیدم.

وارد حال شدم که بابا رو ندیدم. ساعت یه ربع به ۷ بود و بابا هنوز نیومده بود؟! . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دختر همساده
دختر همساده
1 سال قبل

سیبلاشو تا حالا نزده بود اما آرایشو کامل بلده😂💔

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x